1_11689722.mp3
6.61M
#کربلایی_سید_رضا_نریمانی🎤
🔴میمیرم و زنده میشم وقتی بین بستری
🔴ویژه شهادت حضرت علی ع
زمینه
http://eitaa.com/majles_e_shohada
1_11688643.mp3
9.4M
#سید_مهدی_میرداماد🎧🎧
🔴از ما جفا بسیار دیدی و وفا نه...
🔴ویژه #رمضان
مناجات بسیار زیبااا
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃 التماس دعا شب ۲۱ ماه رمضان شب شهادت مولی الموحدین امیرالمومنین ع ، دوستان کانال رو فراموش نکنید.😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 شب قدر ۲۱ ماه رمضان در مسجد جمکران ساعت ۰۰:۰۱ بامداد
التماس دعا🌺
اے قدس ! ظهورمُنتَظر نزدیڪ است
خورشید دمیده و سحر نزدیڪ است
در سنگر انتفاضہ پا بر جا باش
یڪ سنگ دگر بزن ظفر نزدیڪ است
القدس لنا
🌷 @majles_e_shohada 🌷
✍ طرح جالبِ جمعی از رزمندگان برای ترک گناه
#متن_خاطره:
چند تا از رزمندهها یک قرار قشنگ گذاشته بودند: «اینکه هرجا کسی داره غیبت می کنه صلوات بفرستند.»
با اینکار هم طرف متوجه اشتباهش میشد و غیبت نمیکرد ، هم صلوات میفرستادند و ثواب میبردند. واسه همین هر جا کسی مشغولِ غیبت بود ، یکی میگفت: بلند صلوات بفرست ...
📌شهدا نسبت به عاقبت به خیریِ دیگران بی تفاوت نبودند ... ما نیز بیتفاوت نباشیم
#صلوات #ایده_شهدایی #غیبت #گناه #بی_تفاوت_نبودن
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
پارت هفدهم #به_همین_سادگی نگاه عمو احمد پر از تحسین شد و من معذب و خجالت زده نشسته، کمی جابه جا ش
پارت هیجدهم
#به_همین_سادگی
حس کردم همه ی صورتم داغ شد و همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم. راست میگفت، شبهای
زیادی خونه ی عمه میموندم، به خصوص تابستونها. یا عطیه میاومد خونه مون یا من میرفتم اونجا؛
ولی حالا حس غریبی داشتم. عمه از من طرفداری کرد.
-خب حالا بچه م باحیاست، تو خجالت بکش.
عطیه بامزه خنده ش رو جمع کرد و چشمکی به امیرعلی که درست روبه رومون بود زد، تازه فهمیدم
امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه. میموندم دیگه امشب دیدنم،
زیادیش میشد. عمه دست دور کمرم انداخت و محکم بغلم کرد.
-پس، فردا ظهر نهار منتظرتم.
پوف کشیدن آروم امیرعلی رو شنیدم؛ چون همه ی فکر و ذهنم شده بود عکس العملهاش، انگار دیدن
من اون هم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود. اومدم مخالفت کنم که عمه یه بـ ـوسه
محکم کاشت روی گونهم.
-نه نیار عمه. یه ماهه عقد کردین، اینقدر درگیر مراسم خونه ی بابا و روضه بودیم که نشده درست
عروسم رو پاگشا کنم. منتظرتم.
خندهم گرفت، یه دفعه عمه برام شد مادرشوهر و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت:
-این یکی رو دیگه نمیتونی ناز کنی، این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره.
عمو احمد بلند خندید و باز من بودم و لپهام که هی سرخ و سفید میشد، عمه هم جای من عطیه رو
چشم غرهای مهمون کرد.
این قدر دخترم رو اذیت نکن. مادرشوهر چیه؟ من برای محیا همیشه عمهم.
عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت و باز نگاهش به امیرعلی بود و من دلم خواست با یه نیشگون از خجالت
حرفی که قرار بود باشیطنت بزنه دربیام و نشد.
-بیا تحویل بگیر. مامانت طرف عروسشه؛ ولی غصه نخور داداش، من هستم. یه خواهرشوهر بازی دربیارم
براش کیف کنه.
معلوم بود امیرعلی از این تخس بازیهای عطیه خندهش گرفته؛ ولی سعی میکرد نخنده که مبادا من به
خودم بگیرم.
-بس کن عطیه، نصفِ شبه...
به اجبار نگاهش چرخید روی من و من امشب مدیون همه ی اجبارها بودم.
-بریم محیا؟
مهربون نگاهش کردم و کاش همیشه یه اجبار روی سرش بود تا من حسرت نخورم برای شنیدن اسمم از
زبونش، به این شیرینی.
-آره، بریم.
دوباره تو بغل عمه فشرده شدم و واقعاً خداحافظی کردیم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت نوزدهم
#به_همین_سادگی
امیرعلی آرنجش رو به لبهی شیشه تکیه داده بود و سرش رو به دستش، نگاه متفکرش هم به روبهرو بود
و خیابونهای که خلوت بودن. از این سکوت لب چیدم و صدام کمی بچگانه بود.
-قهری؟
جوابم فقط یه نیمنگاه بود، یه نیمنگاهی که نفهمیدم جوابش آره بود یا نه.
-الان داری نقشه میکشی چه طوری فردا از دستم فرار کنی؟
صاف شد، دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یه کلمه.
-نه!
-اگه خیلی از من متنفری حداقل دو تا داد سرم بزن تا دلت خنک بشه.
نگاه جدیش چرخید روی صورتم، با یه چین اضافه بین ابروهاش و جای یه اتو خالی.
-این جمله چیه تکرار میکنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟
نگاهم رو از چشمهاش که بیتابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم میپیچوندمشون.
-لازم نیست بگی. اخم همیشگی پیشونیت وقتی با منی، خواسته ت برای نه گفتنم و رفتارت؛ همه ی
اینها نشون میده.
پوزخندی زد و چه درد داشت برای من.
-اگه ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری
شاید تو به خاطر حرمت بزرگترها اومدی.
دنده رو عوض کرد؛ چون سرعتش کمتر شده بود و من هم به ذوق مسخرهی توی دلم لبخند زدم.
-خب آره، به خاطر حرمتها اومدم؛ ولی دلیل نمیشه به اینکه ازت متنفرم که اگه اینجوری بود
میتونستم یه کلمه بگم تو رو نمیخوام و خالص.
براق شدم، چه زود حرفهاش رو فراموش کرده بود و داشت خودش رو تبرئه میکرد.
-خب چرا؟ چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وقتی که همه چی جدی
شده بود؟!
کلافه نفسی کشید و گرمای نفسش »ها« شد سمت من و وای از دل من.
-چون اگه میگفتم تو رو نمیخوام مامان یکی دیگه رو کاندید میکرد و من فکر کردم تو رو راحتتر
میتونم راضی کنم که بگی نه.
حرف از یکی دیگه زدن به نظرم خوشایند نبود و چه قدر تلخ گفتم:
-آخه چرا...
پرید وسط حرفم و نذاشت کمی حسادت دلم رو آروم کنم.
-گفتم نپرس چرایی رو که حالا دیگه مفهمومی نداره.
-اونوقت اگه من میگفتم نه، دیگه عمه بیخیال ازدواج کردنت میشد؟
-بالاخره آره؛ چون چیزی بهش ثابت میشد که من دنبالش هستم و چه بد میشه اگه بعدها به چشم بیاد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت بیستم
#به_همین_سادگی
لحنم خود به خود مظلوم شد و ترسیده، از چی مطمئن بود که من درکش نمیکردم؟
-بهم بگو چرا! خواهش میکنم.
نگاهش چرخید و نفوذ کرد توی چشمهام. نگاهش، وای به نگاهش که قلبم رو از جا کند. بی اخم بود،
جدی نبود؛ ولی سریع از من این نگاه رو دزدید؛ چی میشد این نگاه تا ابد برای من میموند، حتی اگر آب
بشم زیر این نگاه که لمس عاشقی رو توی من زنده میکرد.
-زود پشیمون میشی دختردایی، مطمئنم.
قلبم خیلی بیتابی میکرد، صدام هم پای دلم لرزید.
-ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم، مطمئنتر از تو.
باز هم نگاهش چرخید؛ اما من دیگه جرأت نکردم سر بلند کنم و با یه خداحافظیِ زیر لبی تقریباً از
ماشین فرار کردم و اصال نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یا نه.
***
حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی گونهم رو نوازش میکرد، نفس عمیقی کشیدم.سردی هوا هم گاهی
لذت داشت، گاهی خیلی هم خوب بود؛ چون میتونست حرارت درونم رو کم کنه و التهاب درونم رو
فروکش؛ التهابی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ای که باز هم من رو رسونده بود به اینکه
حتی فکر کردن به امیرعلی هم من رو بیتاب میکنه و دلتنگ. چه لحظه شماری که برای امروز صبح
کردم و دیدنش و این هوای سرد، خیلی ماهرانه استرسم رو کم میکرد؛ من هم بـ ـوسه م رو فرستادم
برای خدا .
سر و صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو از من گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که
شبیه بابا بود و محسنی که شبیه مامان.
-شما دوتا دیگه کجا؟
محمد ابرو انداخت بالا و امروز اصلا حوصله ی خوشمزه بودنش رو نداشتم.
-خونه عمه، مشکلیه؟
چشمهام رو ریز کردم و شد یه چپ چپ خوشگل رو به هردوشون.
-اونوقت کی گفته شما دو تا هم دعوتین؟
محسن صداش لوس شد، هر دو شون یه پا خاله زنک بودن.
-وا! محیاجون، خونه ی عمه که دعوت نمیخواد.
صورتم رو با چندش جمع کردم.
-نمیدونم کی بهتون گفته بانمکین.
بابا همون موقع بیرون اومد، طبق عادت سوئیچ ماشینش رو میچرخوند. من هم خوشحال شدم دهن باز
محسن بسته شد و من خودم رو لوس کردم.
-بابا جون خودم با آژانس میرفتم، روز جمعهای روز استراحتتونه.
روی پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد و یه لبخند واقعی پدرانه روی لبهاش.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
💠آیت الله جوادی آملی
علت اینکه امام خمینی به این مقام رسید،این بود که:
🌷قرآن را خوب خواند
🌷 قرآن را خوب فهمید
🌷و به قرآن خوب عمل کرد.
راز ورمز موفقیت امام (ره) این بود.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_11959064.mp3
1.64M
تو اینجاییی درست نزدیک شونم...
تو هرکاری کنی طر میشه گونم😭😭
تو دوستم داری و اهلیــــــــ نمیشم😞😞😞
#خدایــــــــــــــا💫
#محمدعلیزاده
🌷 @majles_e_shohada 🌷