مجلس شهدا
علامه حسن زاده آملی: سید مجتبی همچون کبوتری که یک بالش را زخمی کردند،با یک بال اینقدر بال بال زد تا
سید مجتبی علمدار در سحرگاه 11دی ماه 1345 در خانواده ای مذهبی و عاشق اهل بیت در شهرستان ساری دیده به جهان گشود و در اوایل دی ماه سال ۱۳۷۵ به دلیل جراحت شیمیایی روانه بیمارستان شد و پس از چند روز هنگام اذان مغرب روز یازدهم دی ماه نماز عشق را با اذان ملکوتیان قامت بست و به یاران شهیدش پیوست.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
علامه حسن زاده آملی: سید مجتبی همچون کبوتری که یک بالش را زخمی کردند،با یک بال اینقدر بال بال زد تا
🍃 قوانین ده گانه شهید سید مجتبی علمدار 🍃
👇👇👇
🍃 این شهدا به فکر چی بودند و ما به فکر چی..
ده قانون ! خود من یه قانون هم ندارم چه برسه به ده قانون😔
خدایا به ما توفیق و لیاقت همچنین کاری رو بده ..
آمین😔
🍃دوستان بیایید با خدا عهد ببندیم که هر هفته یه قانون این شهید رو انجام بدیم ولو برا آزمایش هم شده
ما پیرو راه شهدا هستیم
بسم الله🌺
Alamdar (6) (1).mp3
7.34M
🍃مداحی و پیشنهاد دانلود
با صدای شهید سید مجتبی علمدار
🌷 @majles_e_shohada 🌷
#چهل_حدیث_آخرالزمان:
✳️۱- در آخرالزمان، ثروتمند شدن به وسیله ی غصب و تجاوز است،😕 #حضرت_محمد(ص)
✳️۲- در آخرالزمان، به #مؤمنان_واقعی #ابله و #بی_عقل می گویند،😞 #امام_صادق(ع)
✳️۳- در آخرالزمان، #ریا فراوان می شود. #حضرت_محمد(ص)😖
✳️۴- در آخرالزمان، از #اسلام #فقط_نام آن باقی می ماند.😣 #حضرت_محمد(ص)
✳️۵- در آخرالزمان، #حق کاملا #پوشیده می شود. 😩
#حضرت_علی(ع)
✳️۶- در آخرالزمان، #اسراف می ڪنند؛ حتی در #آب_وضو_و_غسل،😫 #حضرت_محمد(ص)
✳️۷- در آخرالزمان، #شب ها #دیر می خوابند و #نماز_صبح_قضا می شود.😔 #حضرت_محمد(ص)
✳️۸- در آخرالزمان، #مؤذّنان به مظلومان پناهنده می شوند. ☹️
#حضرت_محمد(ص)
✳️۹- در آخرالزمان، #قبله ی_مردان #زنانشان خواهند بود. 😟
#حضرت_محمد(ص)
✳️۱۰-در آخرالزمان، مردم از #علما می #گریزند. #حضرت_محمد(ص)😶
✳️۱۱-در آخرالزمان، #مؤمن_پست و #فاسق_عزیز می شود. 😰
#امام_حسن_عسکری(ع)
✳️۱۲-در آخرالزمان، #زنان بد_حجاب و #عریان می شوند. #حضرت_علی(ع)🙁
✳️۱۳-در آخرالزمان، #علما را با #لباس_زیبا می شناسند. 😕
#حضرت_محمّد(ص)
✳️۱۴-در آخرالزمان، #اسلام چون ظرف #واژگون شده می ماند.😢 #حضرت_علی(ع)
✳️۱۵-در آخرالزمان، برای #حفظ_دین باید از #محل_گناه_گریخت. حضرت محمد(ص)😨
👈حرف دل: تو کدوم یکی از این موارد #مشترک بودیم؟!
✅بجنبیم اصلاحش کنیم😔
❤️بر چهره ی دلربای #مهدی صلوات❤️
ان شاالله ادامه دارد...
#انتشار_دهید
📚منبع:کتاب چهل حدیث آخرالزمان
http://eitaa.com/majles_e_shohada
مجلس شهدا
پارت بیست و سوم #به_همین_سادگی عمو احمد با یه لبخند سینی رو به دست من سپرد و من باورم شد همون محی
پارت بیست وچهارم
#به_همین_سادگی
آره جون خودم، چقدر هم راست میگفتم. عطیه بیخیال روی زمین نشست و به بالشت قرمز مخمل کنار
دیوار تکیه داد.
-اولا یابو خودتی، بعدش هم اتاق شوهر در زدن نمیخواد که! باید یهویی بری تو اتاقش، شاید با دیدن
بعضی صحنه ها روح و روانت شاد بشه.
جیغ زدم و یه کتاب کوچیک از کتابخونه قدی کنارم برداشتم و سمتش پرت کردم.
-عطیه! گمشو بیرون، بی ادب.
قاه قاه میخندید، کتابی که کنارش افتاده بود رو برداشت و من هیچ وقت نشونه گیریم خوب نبود.
-خب راست میگم دیگه. بعدش هم عرضه داری با زبونت دفاع کن، این کتابها به جون امیرعلی بنده.
الان سرم زخم میشد میگفت به درک، کتاب نازنینش رو وارسی میکرد که یه وقت صفحاتش اوخ نشده
باشن.
دکمه های مانتوم رو دونه دونه باز کردم.
-چه قدر خوب میکنه.
نیم خیز شد و کتاب رو دوباره توی کتابخونه فسقلی کنج اتاق جا داد.
-آره چه قدر هم خوب میکنه؛ چون اول پوست تو رو میکنه بعد من رو.
-حالا کم حرف بزن. فعال که خودش نیست، میدونی کجاست؟
لحن خندونش فروکش کرد.
-نمیدونی؟
نگاه دزدیدم و رفتم سمت جالباسیِ اون کنج اتاق، درست کنار در ورودی. آخه از کجا باید میفهمیدم؟
دیشب که رسما از ماشین و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و الان با اتاق خالیش فهمیده بودم نیست.
مگه امیرعلی با من حرف هم میزد که بگه، کجا قرار بوده بره؟!
چادر و مانتوم رو درست روی لباس آبی فیروزهای امیرعلی به جالباسی آویز کردم.
-نه نمیدونم، چیزی نگفت.
با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم.
-نگفتی کجاست؟
شونه هاش رو بالا انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی الکی رنگ کف اتاق، حالتهاش به طرز واضحی
تغییر کرد.
-رفته کمک عمو اکبر؛ یعنی بعضی وقتها صبحهای جمعه میره اونجا.
به جمله عطیه کمی فکر کردم و یه دفعه چیزی توی ذهنم جا پاش رو ثابت کرد! یعنی رفته بود
غسالخونه؟ اونجا رفته بود کمک؟
قلبم سست شد و نمیدونم عطیه توی نگاهم چی دید که پرسید:
-محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی؟ امیرعلی بهت نگفته بود؟
🌷@majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت بیست و پنجم
#به_همین_سادگی
حس میکردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد. فقط سر تکون دادم به نشونه منفی و با بیحالی
همونجا روی زمین با بغل زدن پاهام که مبادا لرزشش به چشم بیاد، نشستم.
-ناراحت شدی محیا؟
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. به دیوار گچی تکیه دادم، مستقیم به چشمهای عطیه نگاه نکردم.
-نه، فقط اینکه نمیدونستم، یکم شوکه ام کرد.
پاهاش رو توی بغلش جمع کرد، خودش هم حال و روزی شبیه من داشت.
-بابا بیخیال، من که از خودتم. راستش رو بخوای من اصلا این کار امیرعلی رو دوست ندارم؛ ولی خب
اعتقادهای خاص خودش رو داره، اگه تو هم دوست نداری بهش بگو تمومش کنه.
صدام حسابی گرفته بود و خودم نمیفهمیدم چه مرگمه! دلخورم از نگفتنش یا از رفتنش؟
-چرا آخه؟
عطیه براق شد و کمی از بالشت پشت سرش فاصله گرفت.
-چرا؟ از وقتی بهت گفتم امیرعلی کجا رفته رسماً داری پس میافتی. من رو فیلم نکن محیا، میدونم از
مرده میترسی.
-ترس من ربطی به امیرعلی نداره.
-ولی اون شوهرته.
شوهر! امیرعلی شوهرم بود، چه کلمه ی غریبی که هنوز باورش نداشتم و باور نمیکردم تا وقتی که
اینقدر با امیرعلی غریبه م.
-نفیسه اگه بفهمه امیرعلی این کار رو میکنه لابد دیگه خونه ی ما هم نمیاد.
با پرسش نگاهش کردم و اون پرحرص کمی صاف شد و بالشت قرمز پشتش مچاله.
-چه ربطی داره؟!
نفس پرحرصی کشید، این رفتارهاش داشت من رو عصبی میکرد.
-دیشب بهت گفتم چرا خونه عمو نمیاد.
-من هم هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم، خیلی حرفت بی ربط بود!
پوزخندی زد که یه جورایی تلخ بود، تلخی بالاتر از شکلات 80 درصد.
-شغل عمو دیدگاه خوبی تو جامعه نداره. دروغ چرا، من هم توی مدرسه خجالت میکشیدم بگم عمو
چیکارهست؛ ولی حالا نه. اما خب نفیسه دوست نداره؛ چون عمو با مرده ها سر و کار داره بدش میاد خونه
عمو چیزی بخوره؛ یعنی این رو امیرمحمد وقتی عقد کرده بودن بهمون گفت. بعدش هم که رفتن سر
خونه زندگیشون خانوم امیرمحمدمون خجالت میکشید از شغل عمو و این رابطه کلا قطع شد.
گیج شده بودم و پر از بهت لبهام کش اومد، صورتم هم ماتش برده بود.
-شوخی میکنی؟
نفس عمیقی کشید، بلکه اون گرفتگی حالش پایین بره و اکسیژن حال خوب به بدنش تزریق کنه.
🌷 @majles_e_shohada 🌷