•| #حرف_دل...💔
•|برو گریه ڪن ....
التماسِ خدا ڪن ...
•|بگو :
نمیتونم از موقعیتِ گناه فرار ڪنم...
•|اونقد این خُدا ڪریمه !!!
ڪه موقعیتِ گناهو فراری میده ...
•|تو فَقط میونِ گریه هات بگو؛
دیگه نا ندارم پاشم
بگو :
میخوام گناه نڪنم هااا
زورم نمیرسه...💔
•|معجزه میڪنه برات ...
#التماس_دعا
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
عصر شب چهارشنبه، مسجد مقدس جمکران ۲۹خرداد۹۷🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی شده باشید🌺
پارت سی و پنج
#به_همین_سادگی
خندید، کمی بلند؛ ولی از ته دل.
-یعنی اینقدر خوش شانس بودم که یه خوشگل خانومی مثل تو به من فکر هم بکنه؟
عجیب دلم آروم شد از این لحن گرم و صمیمیش.
همونطور که نگاهش میخ چشمهام بود خنده ش جمع شد و یکباره نگاهش غمگین.
لب چیدم.
-پشیمون شدی؟ چرا این شکلی شدی یکباره؟
نگاه دزدید از چشمهام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یه حرف نزده ی پر از درد.
-باز هم میترسم محیا.
دلخور گفتم:
-این یعنی شک داشتن به من.
سریع گفت:
-نه نه... نه محیا جان، زندگی مشترک یعنی داشتن بچه، بچه هایی که نمیخوام توی آینده مایه ی
سرافکندگیشون باشم. برای همین روز اول بهت گفتم نه تو نه هیچکس دیگه.
از تصور بچه هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم. چه زود زندگیها جلو میرفت، حتی توی
افکارت؛ چون یه واقعیت بود؛ پس واقعیت خجالت نداشت.
-دیدگاه بچه ها هم به مادر و پدر و تربیت اونها بستگی داره.
-میخوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟
لب گزیدم و منظورم اصلا این نبود.
-نه نه، منظورم اصلا این نبود.
دست کشید بین موهاش و کمی شونه وار عقبشون زد.
-میدونم؛ ولی قبول کن جامعه هم توی تغییر دیدگاه ها بی نقش نیست.
-حرفت رو قبول دارم؛ ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد، باید قبولش کرد. مهم اینه که تو دیدگاه درست
رو به عنوان پدر نشونِ بچه ت بدی، یادش بدی برای آدمها به خاطر خودشون احترام قائل بشه؛ حالا
میخواد اون فرد یه زحمتکش باشه مثل یه رفته گر شهرداری یا یه غسال مثل عمواکبرِ تو یا رئیس یه
شرکت بزرگ و مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کرد و هر شغلی جای
خودش پر از احترامه به خصوص شغلهایی که با این همه سختی هر کسی حاضر نیست به عهده بگیره و
قبول مسئولیت کنه. به نظر من این آدمها بیشتر قابل احترام و ستودنیان، باید همه ی ما این رو یاد
بگیریم و یاد بدیم.
باز هم خیره شد به چشمهام و من عاشق این حس خاصش بودم.
-قشنگ حرف میزنی خانومی.
باز هم دلم رفت برای خانومی گفتنش و انگار امشب قبولم کرده بود به عنوان خانومی بودن زندگیش،
درست جایی کنار خودش.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی و شش
#به_همین_سادگی
دستهاش جلو اومد و برای اولین بار روی موهام نشست. موهایی رو که باز از روی حرص و عصبانیت به
هم ریخته بودم رو مرتب کرد و برد زیر شال؛ شاید این هم یه جور نوازش بود که خواسته بود زیر غرور
مردونه ش بپوشونه. من هم به جای بیقراری، دوباره کیلو کیلو آرامش به خورد وجودم میرفت. دنباله ی
شال رو روی شونهم انداخت و من با همه عشق نگاهش کردم و با ناز گفتم:
-ممنون.
لبخندی زد، گرم گرم مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسیم سرد و خنک لذت داشت و وجودم رو گرم
کرد.
-بریم توی خونه، هوا سرده.
بلند شد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم. نذاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و کشید تا بلند بشم و
قفل کرد انگشتهاش رو بین انگشت هام. امشب انگاری شب برآورده شدن آرزوهای من بود، محبت
میکردیم به هم، غیر مستقیم و ساده.
-خلوت کردین؟
هم زمان با هم در ورودی رو نگاه کردیم، به امیرمحمدی که با امیرسامِ بغلش و نفیسه ی کنارش آماده
رفتن بودن.
-دارین میرین داداش؟
امیرمحمد نگاه از روی دستهای گره کرده ما گرفت و امیرعلی انگشت هام رو فشار نرمی داد.
-آره، فقط اومده بودیم مامان بزرگ و بابابزرگ رو ببینیم، شام خونه ی بابای نفیسه جان دعوتیم.
نگاه نفیسه به من اصلا مثل سرشبی نبود، انگاری زیادی دلخور بود به جای من. این اولین دیدار
رسمی مون بود بعد از جلسه عقدکنون و عجب جاری بازیی شده بود امشب.
چند قدم نزدیکتر اومدن که لبخندی به صورت نفیسه زدم، عادت نداشتم به دلخور بودن و دلخوری.
-کاش میموندین برای شام، سلام به مامان و بابا گ برسونین.
یه تای ابروش از روی تعجب بالا رفت، لابد انتظار اخم داشت از من.
-انشاءالله یه فرصت دیگه. چشم بزرگیتون رو.
کمی خم شدم و گونه ی سرخ و سفید امیرسام رو بوسیدم.
-خداحافظ خوشگل خاله.
امیرمحمد به لحن بچگانه و لوسم با امیرسام خندید؛ اما مهم نبود کودک درونم فعال میشد موقع روبه رو
شدن با بچه ها و من این حس گمشده رو دوست داشتم.
با یه خداحافظی از ما دور شدن و نگاه ما هم بدرقهشون کرد. انگشتهام آروم با انگشتهای امیرعلی
فشردهتر شد.
-دلت بزرگه.
با پرسش چرخیدم به سمت صورتش تا منظورش رو بفهمم. منظور حرفی رو که نوازشگونه گفته بود و
برای من یه تعریف حساب میشد. انگشت سردش نوازشگونه کشیده شد پشت دستم و بدنم با این
نوازش به گز گز افتاد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
خاطره ای از پاسدار رشید سپاه اسلام شهید محمدغفاری
💠خاطره ای از پاسدار رشید سپاه اسلام شهید محمدغفاری👇
✅علاقه به شهدا
▪️مسئوالن سپاه انصارالحسین(ع) همدان تصمیم داشتند برای شهدا شناسنامه درست کنند محمد خبردار شد. به عنوان خادم افتخاری شروع به همکاری کرد.
مسئولیت تقریباً چهل پرونده از شهدا را به عهدهي محمد گذاشتند. این کار تأثیر عجیبی روی او گذاشت.حرکاتش عوض شد. وصیتنامه های شهدا را میخواند و حال عجیبی پیدا میکرد. یادمه گفت: یه جوان هفده ساله تو وصیتنامه اش مطالبی نوشته که نسبت به سنش خیلی سنگینه! ببین چقدر بصیرت و شناخت پیدا کرده. چقدر خودسازی داشته که تونسته به این درجه برسه و آخرش هم شهید بشه.
▪️اعتقاد داشت که اگر این آثار جمع بشه و در اختیار مردم قرار بگیره تأثیرات عجیبی در جامعه خواهد داشت. جوانهای ما رو بیمه میکنه و از لحاظ فرهنگی
و مذهبی مردم رو قوی میکنه. خودش هم رابطهي قلبی عجیبی با شهدا داشت.
▪️فیلمهای جنگی و دفاع مقدس رو زیاد نگاه میکرد تا جايی که صدای
اعتراض ما بلند میشد! گاهی اوقات سرزده که وارد اتاق میشدم میدیدم که عکس شهید رو گذاشته مقابلش و داره گریه میکنه! میگفت ما هر چی که داریم به برکت خون این شهداست. من دارم براشون کار میکنم مطمئن هستم که اونها هم دست من رو میگیرند، شهدا تو
مشکلات از ما دستگیری میکنند وکارمون رو درست میکنند. اوایلی بود که میخواست استخدام سپاه بشه گفت که از شهدا خواستم اگه خیر و سلاح من تو این کار هست، ان شاءالله جور بشه، تا من برم لباس مقدس پاسداری بپوشم.
▪️خیلی به حال شهدا غبطه میخورد. خيلي با خودش زمزمه میکرد. میگفتم باز چی شده محمدم؟ میگفت: مامان ما کجا و شهدا کجا؟! من کی هستم، شهدا کی هستند؟ میگفتم ان شاالله که شما هم به مقام شهدا میرسی.میگفت خدایا یعنی میشه من هم بتونم مثل اونا بشم! خدا کنه بتونم راهشون رو ادامه بدم.
♻️راوی:والدین شهدا
🌷 @majles_e_shohada🌷
▪️کتاب پرواز در سحرگاه
مجلس شهدا
❤️🍃
💠یا فاطمــہ الـزهــــرا
⇜بانو چادرے ڪہ شدے
⇜مرامت هم چادرے باشد
⇜چادر ڪہ گذاشتے
⇜وظایفت بیشتر مے شود
⇜گرچہ من مے گویم عشق است
⇜و خبرے از وظیفہ نیست
⇦چشم هایت بانو?
⇦حواست باشد..
⇦صدایت بانو?
⇦حواست باشد
⇦قدم هایت...
⇦مبادا رفتارت چادرے نباشد
❁آخر همیشہ مے گویم چادرڪہ سر ڪردے
❁یڪ چادر ظاهرے بر سرت هست
❁و یڪ چادر باطنے بر دلت..
حواست باشد بانو..
◥چادرے ڪہ در دستان توست
امانت زهراست◣
☜مبادا روز قیامت
☜چادر را ازما بگیرند و
☜بگویند...لیاقتش را نداشتے...
☜بانو حواست باشد...
☜چادر حرمت دارد☞
✿°°✿یڪ آرزو دارم نگو محال است
ڪہ دلم سخت مے شڪند
آرزو دارم فرداے قیامت
زهرا(س)
چادر را با دستان خود
سرم ڪند
بگوید مال تو...
چادر سخت بہ تو مے آید...
آرزو است دیگر....
من بندہ ے پر توقع خدا....
ببخش مرا زهرا جان... °°✿°°
. #بیرق_شیعہ_چادر_خاڪے_توست_یا_زهرا
🌷 @majles_e_shohada 🌷
…ما می رویم
این شما
و این انقلابی کہ
خون ما
خون بھــایش شد...
زمان غریبے است ...
راه شھـدا خلوت است...
وبزرگراه هایشان پرترافیک...
🌷 @majles_e_shohada 🌷