eitaa logo
مجلس شهدا
905 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.7هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات @ghatre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت نود و سه فشار نرمی به بدنم داد. -خانومی به این چیزها فکر نکن. -نمیتونم، نمیشه. همه ش میترسم، من قراره چه طوری بمیرم امیرعلی؟ خاله لیلا میگفت این خانومه خوب بوده چون لبخند رو لبهاش بود، من خیلی بنده بدی هستم. هق زدم. -خدایا من رو ببخش. -هیس، آروم گلم. خدا بزرگه، مهربونه، آروم باش. به بازوهای برهنه ش چنگ زدم. -قول دادی وقتی من مردم تو غسلم بدی، قول دادی، مگه نه؟ دهنش رو به گوشم چسبوند و نفسهای داغش باعث شد چند درجه تب کنم. -نباشم همچین روزی رو ببینم عزیز دلم. امیرعلی آروم من رو از خودش جدا کرد، شروع کرد به پاک کردن اشکهام و من با دیدن لبخند مهربونش تازه یاد موقعیتم افتادم و حس غریبی افتاد به جونم. -بهتر شدی؟ نمیتونستم به چشمهای امیرعلی نگاه کنم، سرم رو بالا و پایین کردم؛ روی بالشت ضربه زد. حالا راحت بگیر بخواب، من اینجام. کمی مکث کردم و بعد خیلی آروم دراز کشیدم، پتو رو روم مرتب کرد و کنارم دراز کشید. قلبم روی هزار میزد، ترس و دلهره و خجالتم با هم قاطی شده بود و سرم به قفسه سینه م چسبیده بود. -محیا معذبی؟ سر بلند کردم و سریع گفتم: -نه نه. حالا چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و خوب میدیدمش. چشمهاش رو ریز کرد، نمیخواستم اشتباه برداشت کنه، مثل بچه ها دوباره بغض کردم به این حال مسخرهم و فقط گفتم: -امیرعلی؟ -جونم، چیه؟ جوابی ندادم که اومد نزدیکتر و بازوش رو گذاشت زیر سرم، قلبم داشت از سینه م بیرون میپرید. -چرا این قدر قلبت تند میزنه محیا؟ بغلت کردم تا راحت بخوابی، اگه ناراحتی خب بگو عزیز من. سرم رو به قفسه سینه ش تکیه دادم. -نه، خب خجالت میکشم. آروم خندید ولی از ته دل و دستهاش محکمتر دورم حلقه شد. از من خجالت میکشی دختر خوب؟ صورتش رو خم کرد توی صورتم و گونه م رو بوسید. -حالا آروم بخواب و نترس. چشمهام رو بستم و امیر علی زیر گوشم شروع کرد به قرآن خوندن؛ حمد خوند و چهار قل و من آرامش گرفتم از این آیه هایی که مثل خوندنشون توی غسالخونه معجزه میکردن و من رو آروم. پلک هام داشت سنگین میشد که بـ ـوسه ی کوچیکی نشوندم روی قلب امیرعلی که آروم می تپید و برام شده بود لالایی. آیت الکرسی که برام میخوند رو تموم کرد و زیر گوشم گفت: -خوب بخوابی عزیزم، شبت بخیر. *** حسابی خسته بودم و چشمهام پر از خواب، همیشه شنبه ها خسته کننده بود؛ چون تا شب کلاس داشتم. دیروز هم که همهی خوابهام توی استرس بود و میشد گفت توی چهل و هشت ساعت اصلا نخوابیده بودم. به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم، حالم خیلی بهتر بود و دلهره های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از آغوش امیرعلی گرفته بودم. صبح که بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چه قدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه با شوخی چه قدر به من طعنه زده بود برای اولین باری که به موقع خواب آغوش امیرعلی رو تجربه کرده بودم. به خاطر فشرده بودن کلاسهام، صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم، شاید هم از سر خجالت و چه خوب که اون هم با اس ام اس احوالم رو پرسیده بود. لبخند شیرینی بی اختیار روی لبم جا خوش... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت نود و چهار کرد؛ اما به خودم که اومدم یه لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوند و دلم پرواز کرد برای آغوش امیرعلی که برام امن ترین جای دنیا شده بود. با ویبره رفتن گوشیم بی حوصله از تخت جدا شدم؛ ولی با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم بلافاصله تماس رو وصل کردم و چنگ زدم قلبم رو که یکم بیقرار شده بود. -سلام. صداش مثل همیشه پر از مهربونی بود و پیش قدم شده بود برای سلام کردن. -سلام، خوبی؟ -ممنون. شما چه طوری؟ بهتری؟ امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم، شرمنده. پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم. -دشمنت شرمنده. کمی مکث کرد و ادامه داد: -میدونستم کلاسهات پشت سر همه و دیر میای خونه، گفتم بذارم خستگیت در بره شام بخوری بعد بهت زنگ بزنم؛ حالا... سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم و باز هم پریدم وسط حرفش. -شام نخوردم. این بار خندید به منی که صبر نمیکردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه ها حرف میزدم. -حالا چرا شام نخوردی؟ حالت خوب نیست؟ هنوز هم... -خوبم امیرعلی. گاهی ذهنم رو مشغول میکنه؛ ولی در کل حالم خیلی بهتره. -خب خدا رو شکر. چیکار میکردی؟ -اومدم بخوابم، امروز خیلی خسته شدم. تو چیکار میکردی؟ -من هم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم؛ ولی با این تفاوت که من شام خوردم. کاش یه چیزی میخوردی دختر خوب، دیروز که اصلا چیزی نخوردی. مامان گفت صبح هم درست صبحانه نخوردی، معده ت داغون میشه ها. گرم شده بودم از دلنگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود. -دلم چیزی نمیخواست، الان هم اشتها نداشتم. سکوت کرده بود و من حس میکردم لبخند میزنه. -راستی یه چیزی محیا... بیحال بودم؛ ولی نمیتونستم جلوی قلبم رو بگیرم که فرمان میداد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی. -جون دلم؟ صداش رگه های خنده داشت. -خاله لیلاتون زنگ زد احوالت رو پرسید. توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم: -خاله لیلام؟ من که... هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه م وارد شد. -آهان خاله لیلا! به گیجی و بی حالی و شیطنتم که با هم قاطی شده بود، این بار از ته دل خندید و خودش هم شیطنت یاد داشت. -بله خاله لیلا. حسابی بنده خدا رو بردی تو شوک، البته اون که جای خود داره من با همه ی دلنگرانیم هم یه لحظه تعجب کردم. -چرا آخه؟ خب من خاله ندارم، هر کی رو میبینم سریع برام میشه خاله. -قربون دل مهربونت خانوم. راستش اصلا فکر نمی کردم توی دیدار اول اینقدر خودمونی برخورد کنی، با خودم میگفتم یه ذره تردید شاید هم... دلم لرزید از لحنش که یهویی تغییر کرد و شد مهربون و نوازشگر و شاید هم پرتشکر. از سکوتش استفاده کردم. -شاید چی؟ مکث کرد. -هیچی... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرایط ما ک سخت تر از اینا نیست درهر شرایطے #نمـازِ_اولِ_وقـــت ❤️🍃 #نـمازِ_اولِ_وقـــت 💚🍃 #التــماسِ_دعـاےفـــرج 🌷 @majles_e_shohada 🌷
گفتند: زنده اے؟؟ گفت: هنوز نہ !! و من، حیران ڪہ ماندن را "حیات" و رفتن را "ممات" پنداشتم .... #شبتون_شھدایـے🕊 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🕊🌹🕊🌹🕊 بهش گفتم: راضی‌ام شهیـد بشے ولی الان نه تو هنــوز جوونی!😔 تو جــواب بهم گفت لذتی که علی اکبر(ع) از شهــادت برد حبیــب ابن مظاهر نبرد☺️💚 #همسر_شهید_محمد_خانی❣ #شهید_مدافع_حرم 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💠همسر بزرگوار شهید محسن حججی: 🌷بعد از شهادت آقا محسن علی زیاد زمین می خورد، همه نگران بودند و میگفتند شاید به خاطر اتفاقات این مدت مشکلی براش پیش اومده ونگران بودیم ومی خواستیم او را پیش دکتر ببریم که؛ شبی آقا محسن به خواب یکی از نزدیکانمان آمد وگفت: نگران نباشید علی وقتی داره بازی میکنه می دود که بیاد بغل من ولی امکانش نیست می خوره زمین... علی مشکلی نداره وسالمه نگران نباشید. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
‼️ ارتباط عجیب #سپاه و #دولت ! 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃 همسر سردار :  💠 همیشه یک زیبا داشت. وارد خانه که می‌شد، قبل از حرف زدن لبخند می‌زد. عصبانی نمی‌شد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمی‌داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می‌گفت: یک شب من، یک شب شما... یک شب آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور می‌کرده که همسرشان به منزل نمی‌آید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست می‌خوریم... 📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت 🌷 @majles_e_shohada 🌷