مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت نود و سه
#به_همین_سادگی
فشار نرمی به بدنم داد.
-خانومی به این چیزها فکر نکن.
-نمیتونم، نمیشه. همه ش میترسم، من قراره چه طوری بمیرم امیرعلی؟ خاله لیلا میگفت این خانومه
خوب بوده چون لبخند رو لبهاش بود، من خیلی بنده بدی هستم.
هق زدم.
-خدایا من رو ببخش.
-هیس، آروم گلم. خدا بزرگه، مهربونه، آروم باش.
به بازوهای برهنه ش چنگ زدم.
-قول دادی وقتی من مردم تو غسلم بدی، قول دادی، مگه نه؟
دهنش رو به گوشم چسبوند و نفسهای داغش باعث شد چند درجه تب کنم.
-نباشم همچین روزی رو ببینم عزیز دلم.
امیرعلی آروم من رو از خودش جدا کرد، شروع کرد به پاک کردن اشکهام و من با دیدن لبخند
مهربونش تازه یاد موقعیتم افتادم و حس غریبی افتاد به جونم.
-بهتر شدی؟
نمیتونستم به چشمهای امیرعلی نگاه کنم، سرم رو بالا و پایین کردم؛ روی بالشت ضربه زد.
حالا راحت بگیر بخواب، من اینجام.
کمی مکث کردم و بعد خیلی آروم دراز کشیدم، پتو رو روم مرتب کرد و کنارم دراز کشید. قلبم روی
هزار میزد، ترس و دلهره و خجالتم با هم قاطی شده بود و سرم به قفسه سینه م چسبیده بود.
-محیا معذبی؟
سر بلند کردم و سریع گفتم:
-نه نه.
حالا چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و خوب میدیدمش. چشمهاش رو ریز کرد، نمیخواستم اشتباه
برداشت کنه، مثل بچه ها دوباره بغض کردم به این حال مسخرهم و فقط گفتم:
-امیرعلی؟
-جونم، چیه؟
جوابی ندادم که اومد نزدیکتر و بازوش رو گذاشت زیر سرم، قلبم داشت از سینه م بیرون میپرید.
-چرا این قدر قلبت تند میزنه محیا؟ بغلت کردم تا راحت بخوابی، اگه ناراحتی خب بگو عزیز من.
سرم رو به قفسه سینه ش تکیه دادم.
-نه، خب خجالت میکشم.
آروم خندید ولی از ته دل و دستهاش محکمتر دورم حلقه شد.
از من خجالت میکشی دختر خوب؟
صورتش رو خم کرد توی صورتم و گونه م رو بوسید.
-حالا آروم بخواب و نترس.
چشمهام رو بستم و امیر علی زیر گوشم شروع کرد به قرآن خوندن؛ حمد خوند و چهار قل و من آرامش
گرفتم از این آیه هایی که مثل خوندنشون توی غسالخونه معجزه میکردن و من رو آروم. پلک هام داشت
سنگین میشد که بـ ـوسه ی کوچیکی نشوندم روی قلب امیرعلی که آروم می تپید و برام شده بود
لالایی. آیت الکرسی که برام میخوند رو تموم کرد و زیر گوشم گفت:
-خوب بخوابی عزیزم، شبت بخیر.
***
حسابی خسته بودم و چشمهام پر از خواب، همیشه شنبه ها خسته کننده بود؛ چون تا شب کلاس
داشتم. دیروز هم که همهی خوابهام توی استرس بود و میشد گفت توی چهل و هشت ساعت اصلا
نخوابیده بودم. به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم، حالم خیلی بهتر بود و
دلهره های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از آغوش امیرعلی گرفته بودم. صبح که
بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چه قدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه با شوخی چه قدر به
من طعنه زده بود برای اولین باری که به موقع خواب آغوش امیرعلی رو تجربه کرده بودم.
به خاطر فشرده بودن کلاسهام، صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم، شاید هم از سر خجالت
و چه خوب که اون هم با اس ام اس احوالم رو پرسیده بود. لبخند شیرینی بی اختیار روی لبم جا خوش...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت نود و چهار
#به_همین_سادگی
کرد؛ اما به خودم که اومدم یه لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوند و دلم پرواز کرد برای آغوش امیرعلی که
برام امن ترین جای دنیا شده بود.
با ویبره رفتن گوشیم بی حوصله از تخت جدا شدم؛ ولی با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم بلافاصله
تماس رو وصل کردم و چنگ زدم قلبم رو که یکم بیقرار شده بود.
-سلام.
صداش مثل همیشه پر از مهربونی بود و پیش قدم شده بود برای سلام کردن.
-سلام، خوبی؟
-ممنون. شما چه طوری؟ بهتری؟ امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم، شرمنده.
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم.
-دشمنت شرمنده.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-میدونستم کلاسهات پشت سر همه و دیر میای خونه، گفتم بذارم خستگیت در بره شام بخوری بعد
بهت زنگ بزنم؛ حالا...
سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم و باز هم پریدم وسط حرفش.
-شام نخوردم.
این بار خندید به منی که صبر نمیکردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه ها حرف میزدم.
-حالا چرا شام نخوردی؟ حالت خوب نیست؟ هنوز هم...
-خوبم امیرعلی. گاهی ذهنم رو مشغول میکنه؛ ولی در کل حالم خیلی بهتره.
-خب خدا رو شکر. چیکار میکردی؟
-اومدم بخوابم، امروز خیلی خسته شدم. تو چیکار میکردی؟
-من هم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم؛ ولی با این تفاوت که من شام خوردم. کاش یه
چیزی میخوردی دختر خوب، دیروز که اصلا چیزی نخوردی. مامان گفت صبح هم درست صبحانه
نخوردی، معده ت داغون میشه ها.
گرم شده بودم از دلنگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود.
-دلم چیزی نمیخواست، الان هم اشتها نداشتم.
سکوت کرده بود و من حس میکردم لبخند میزنه.
-راستی یه چیزی محیا...
بیحال بودم؛ ولی نمیتونستم جلوی قلبم رو بگیرم که فرمان میداد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی.
-جون دلم؟
صداش رگه های خنده داشت.
-خاله لیلاتون زنگ زد احوالت رو پرسید.
توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم:
-خاله لیلام؟ من که...
هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه م وارد شد.
-آهان خاله لیلا!
به گیجی و بی حالی و شیطنتم که با هم قاطی شده بود، این بار از ته دل خندید و خودش هم شیطنت یاد
داشت.
-بله خاله لیلا. حسابی بنده خدا رو بردی تو شوک، البته اون که جای خود داره من با همه ی دلنگرانیم
هم یه لحظه تعجب کردم.
-چرا آخه؟ خب من خاله ندارم، هر کی رو میبینم سریع برام میشه خاله.
-قربون دل مهربونت خانوم. راستش اصلا فکر نمی کردم توی دیدار اول اینقدر خودمونی برخورد کنی، با
خودم میگفتم یه ذره تردید شاید هم...
دلم لرزید از لحنش که یهویی تغییر کرد و شد مهربون و نوازشگر و شاید هم پرتشکر.
از سکوتش استفاده کردم.
-شاید چی؟
مکث کرد.
-هیچی...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💠همسر بزرگوار شهید محسن حججی:
🌷بعد از شهادت آقا محسن علی زیاد زمین می خورد، همه نگران بودند و میگفتند شاید به خاطر اتفاقات این مدت مشکلی براش پیش اومده ونگران بودیم ومی خواستیم او را پیش دکتر ببریم که؛
شبی آقا محسن به خواب یکی از نزدیکانمان آمد وگفت: نگران نباشید علی وقتی داره بازی میکنه می دود که بیاد بغل من ولی امکانش نیست می خوره زمین...
علی مشکلی نداره وسالمه نگران نباشید.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃
همسر سردار #شهید_علیرضا_عاصمی:
💠 همیشه یک #تبسم زیبا داشت. وارد خانه که میشد، قبل از حرف زدن لبخند میزد. عصبانی نمیشد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی #موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.
یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمیداد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. میگفت: یک شب من، یک شب شما...
یک شب #شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور میکرده که همسرشان به منزل نمیآید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست میخوریم...
📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃
همسر سردار #شهید_مصطفی_چمران:
💠 یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها». و من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این کارها رو میکنید.»
گفت: «دستی که به مادرش خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.» هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.
📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💠شهید مدافع حرم محمد تاجبخش🍃
💠مادر شهید مدافع حرم محمد تاجبخش
🌷روزی که می خواست اعزام شود،نماز صبح را که خواندم دیدم محمد هم نمازش را تمام کرده است.بعد آمد جلوی من پای سجاده زانو زد.دست هایم را گرفت بوسید،صورتم را بوسید.من همینجا یک حال غریبی شدم.گفتم:مادر جان تو هردفعه می رفتی تهران مأموریت،هیچ وقت این طوری خداحافظی نمی کردی.گفت:این دفعه مأموریتم طولانی تر است دلم برای شما تنگ می شود.من دیگر چیزی نگفتم،بلند شدم قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم،بعد که محمد رفت برگشتم سر سجاده و ناخودآگاه گریه کردم.انگار همان موقع همان خداحافظی به من الهام کرده بود که این دیدار آخرمان است.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃🌸
همسر سردار #شهید_عباس_کریمی:
تواضع و #فروتنی عباس باور نکردنی بود.
همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق میشدم، بلند میشد و به قامت میایستاد. 💞
یک روز وقتی وارد شدم روی #زانویش ایستاد. ترسیدم،
گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟
خندید و گفت:
«نه شما بد عادت شدهاید؟ من همیشه جلوی تو بلند میشوم. امروز خستهام.به زانو ایستادم».
میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و میایستاد. اصرارکردم که بگوید چه ناراحتی دارد.
بعد از اصرار زیاد من گفت:
چند روزی بود که پاهایم را از #پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم.
📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_18554811.mp3
2.26M
•| #حاج_یکتا💚
دو دقیقه روایت🙂...
همه چی دست امام زمانه...❤️
#پیشنهاد_دانلود✨
#التماس_دعا✋
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽نماهنگ/
نه ایران کوفه است و نه ما اهل کوفه
آقا جانمان تنها نیست 💪
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
«جمعه احوال عجيبي دارد
هر كس از عشق نصيبي دارد»
«در دلم حس غريبي جاري است
و جهان منتظر بيداري است»
«جمعه، با نام تو آغاز شود
يابن ياسين همه جا ساز شود»
«جمعه يعني غزل ناب حضور
جمعه ميعاد گه سبز حضور»
«جمعه هر ثانيه اش يكسال است
جمعه از دلهره مالامال است...»
« ابر چشمان همه باراني است
عشق در مرحله پاياني است»
«كاش اين مرحله هم سر مي شد
چشم ناقابل ما تر مي شد»
جمعه یعنی انتظار بی کران
جمعه یعنی دور شو از دیگران
جمعه یعنی طالب مهدی شدن
جمعه یعنی ضد بد عهدی شدن
جمعه یعنی آرزوی فاطمه
جمعه یعنی گریه بی واهمه
جمعه یعنى مست و بی پروا شدن
جمعه یعنی عاشق زهرا شدن
جمعه یعنی تیغ در دست علی
جمعه یعنی هستی هست علی
جمعه یعنی با شهیدان ساختن
جمعه یعنی برقه برانداختن
جمعه یعنی با یتیمان خوب باش
جمعه یعنی ساده و محبوب باش
جمعه یعنی درد را درمان کنی
جمعه یعنی آنچه خواهی آن کنی
جمعه یعنی یک بهانه یک نفس
جمعه یعنی شاد بیرون از قفس
جمعه یعنی عید، یعنی پاک شو
همنشین انجم و افلاک شو
جمعه یعنی با خودت آسوده باش
جمعه یعنی آنچه او فرموده باش
جمعه_یعنی_یک_ندا_صاحب_الزمان
✨ #اللهم_صل_علی_محمدوآل_محمد
#وعجل_فرجهم
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا جانـــ
کی می خواهیـ بیایی
به خدا دیگر بریــــ😔ده ایم
آقا جان... خیلی کنایه شنیدیمــ
بیا.....
#اللهم عجل لولیک الفرج
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_18525478.mp3
2.66M
پرمیگیره قلبم بخدا ، سوی حرمت با صفای کربلا...
انی سلمُ لِمن سالمکم
حسین حربُ لِمن حاربکم
#کربلایی_جوادمقدم
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌹پیشنهاددانلود
مجلس شهدا
#زندگی_به_سبک_شهدا
💟ضمانت عاشقی
👈با وجود سختی های زیادی که در زندگی داشتیم روز به روز عشق منو رضا به هم بیشتر میشد.
🌹این اواخر به شوخی میگفت عصمت من مطمئنم که تو مرا جادو کردی وگرنه مگه میشه آدم یک نفر رو اینقدر دوست داشته باشه..
🙂هیچوقت کاری نکردم که رضا از من دلخور شود، با همه سختی ها ساختم، و به هیچ وجه دلم نمی خواست ناراحتش کنم.
💍برای اولین بار که به مشهد رفته بودیم هر دو ما تصمیم گرفتیم حلقه های ازدواجمان را به آستان مقدس امام رضا (ع) هدیه کنیم تا ضامن خوشبختی ما در زندگی گردند..
☺ و الحق که خود امام رضا ضامن زندگی ما شده بودند و هیچوقت از زندگی با رضا با تمام فراز و فرودهایی که داشت ناراضی نبودم.
به نقل از همسر شهید رضا کارگر برزی
👈منبع:سایت نوید شاهد
شادی روح شهدا #صلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷