مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت نود و هفت
#به_همین_سادگی
این هم محیا خانوم که برات تعریفش رو کرده بودم.
لبخندی روی لبهام نشست؛ یعنی این قدر مهم بودم که خاله لیلا راجع به من با دخترش حرف هم زده
بود.
دستم رو جلو بردم.
-سلام... تبریک میگم، خوشبخت باشین.
دسته گلش رو توی دستش جابه جا کرد و بعد دست آزادش رو توی دستم گذاشت.
-سلام. ممنون، خیلی خوشحالم که اومدین.
دستش رو فشار نرمی دادم که خاله لیلا گفت:
-خاله دوست داری پهلوی محدثه بشین، فعال خبری از آقا دامادمون نیست.
از بچگی عاشق این بودم که کنار عروس بشینم و باهاش حرف بزنم، کلی از پیشنهاد خاله کیف کردم؛
ولی نگاه پرتردیدم رو به محدثه دوختم.
-نمیخوام محدثه خانوم معذب بشن.
محدثه پف دامنش رو جمع کرد.
-نه اصلا، بفرمایید.
من هم سرخوش روی صندلی داماد جا گرفتم، توی دلم قند آب میکردن و چه حس خوبی بود.
-مامان خیلی از شما تعریف کردن، خیلی دوست داشتم ببینمتون.
با حرف محدثه نگاه از آینه ی دور نقره ای روبه روم و تصویر خودم که توش افتاده بود گرفتم. همیشه
دوست داشتم مثل فیلمها از تو آینه ی بختم زیرچشمی امیرعلی رو دید بزنم ولی خب قسمت نشده بود؛
چون عقد ما این قدر هول هولکی بود که فقط خریدمون حلقه بود و قرآن و بقیه ی خریدها مونده بود
برای جلسه عروسی و با خودم فکر کردم اگه محدثه هم مثل من همچین آرزویی داشته باشه الان چه
حالی داره که به جای شوهرش تصویر من کنار خودش تو آینه جا خوش کرده! از فکرم خندهم گرفت؛
ولی الان خندیدن اصلا درست نبود و سعی کردم خنده م رو پشت لبخند مهربونی قایم کنم و به
چشمهای آرایش شده محدثه نگاه کردم.
-خاله لطف دارن، من تعریفی نیستم ولله.
به لحن صمیمیم خندید.
-راستش محیا خانوم...
پریدم وسط حرفش، از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمیاومد به خصوص اگر طرف مقابلم یه دختر بود و
هم سن و سال خودم. اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح میدادم؛ چون صمیمیت خاصی ایجاد میکرد.
-بی خیال خانوم گفتن و این حرفها محدثه جون، من با محیا خالی راحتترم.
لبخندی صورتش رو پر کرد.
-باشه. راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف میکرد، من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن
هنوز هم جرأت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم؛ واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیم ها خجالت.
میدونستم از چی حرف میزنه.
-حالا چی؟
خندید، از سر ذوق.
-نه اصلا. دست و پاشون رو هم میبوسم.
با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش. به دسته گلش خیره شد و یه گلبرگ گل سرخ رو
بین انگشتهاش لمس میکرد.
-شما چه طوری جرأت کردین برین؟
-اوم... خب راستش یکم قصه ش مفصله، من هم مثل تو خیلی میترسیدم ولی...
خندهش گرفت.
-ولی؟
من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم.
-میدونی محدثه جون من عاشق امیرعلیام، شوهرم رو میگم؛ بعد از عقدمون فهمیدم میره کمک
عمواکبرش. اکبرآقا رو میشناسی که؟
به نشونه ی آره سر تکون داد و من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه
دلیلی داشت برای گفتن علت رفتنم! شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم:
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت نود و هشت
#به_همین_سادگی
خب وقتی فهمیدم اول شوکه شدم؛ ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم من هم
تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی داشت باهاش ساده کنار می اومد؛ اما برای من خیلی سخت بود و
شاید تصورش برای بقیه سخت تر.
-پس از سر عاشقی این کار رو انجام دادین؟
خب حالا علت حرفم معلوم شد؛ ولی فقط هم از سر عاشقی نبود، شاید هم بود! واقعا نمیدونستم!
چشمکی نثار محدثه کردم.
-آره دیگه.
سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه، برای همین با احتیاط خندید وگرنه مطمئناً از ته دل
و بلند میخندید به این حرکتهای من که زود صمیمی شده بودم. جای عطیه خالی که همیشه میگفت
زود پسرخاله میشی با همه؛ یکم خانوم باش.
خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش میکشید داد زد:
-خانوما آقا داماد داره میاد.
از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم.
-خب من دیگه برم. خوشحال شدم از آشناییت، خوشبخت باشین.
لبخند مهربونی زد.
-ممنونم. من هم خیلی خوشحال شدم اومدین.
-باعث افتخارم بود که دعوتم کردین، مگه میشد نیام.
لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد و این یعنی داماد وارد خونه شده، سریع عقب
کشیدم.
-من دیگه برم، طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش رو تصاحب کردم غصه ش میگیره.
محدثه باز هم با احتیاط خندید و من دور شدم و موقع روبه روشدن عروس و داماد با هم و دست
دادنشون، من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون، با دیدن
نگاههاشون به هم که پر از عشق و دلدادگی بود.
***
پرانرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم و همینطور از محدثه که داشت تازه شام میخورد کنار شوهرش.
همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم. کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و منتظر خانوم هاشون
بودن؛ فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد.
-آقاها اون سَمتن.
به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد راه افتادیم. امشب علیآقا هم اومده بود، تک پسر عمواکبر که
اونشب که رفته بودیم خونه شون نبود و نمیدونم کجا بود. عالیه هم تک دخترعمو بود ولی اون عروس
شده بود و علی آقا هنوز مجرد بود.
سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یه لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه میکنه و من عاشق
این لباس چهارخونه آبی فیروزهایش بودم که بهش میاومد. مثل همیشه ساده پوشیده بود؛ پیراهن و شلوار. علی آقا هم همینطور، فقط این وسط اکبرآقا بود که کت و شلوار پوشیده بود ولی با یه دوخت
ساده.
لبخندی روی لبم نشوندم و رو به همه سلام بلندی گفتم و فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و هر دو
جواب شنیدیم. فاطمه خانوم نزدیک عمواکبر رفت و امیرعلی نزدیک من اومد با اون لبخند دوست
داشتنیش.
-خوش گذشت؟
حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دستهام رو به هم میکوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد
میگفتم عالی بود؛ اما خب نمیشد، برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام.
-خیلی خوب بود.
لبهاش کش اومد، انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشم هام خونده بود، وسط خنده چین کمرنگی
افتاد روی پیشونیش و بعد سرش جلو اومد و نزدیک گوشم.
-خانومم قرار نشد فقط قسمت خانومها از اون رژت استفاده کنی؟ چرا پاکش نکردی؟
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد. آخه اینقدر دقت؟! توی تاریکی کوچه چه طوری متوجه
رنگ لبم شد؟ قبل از اومدنمون هم که اومده بود خونه مون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم، وقتی من رو
رژ به دست دید که فقط موقع عروسیها ازش استفاده میکردم، مانع کارم شد و ازم خواست توی
جلسه ی خانومها ازش استفاده کنم؛ من هم به حرفش عمل کردم؛ ولی خب فکر میکردم بعد از خوردن...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:
🎥سخنان جنجالی حسن عباسی
🔹هشدارهای تند به وزیر اطلاعات و رئیس قوه قضاییه...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💠شهید مدافع حرم مهدی بیدی🌺
💠همسر شهید مدافع حرم مهدی بیدی:
🌷در آخرین روزی که قرار بود برای اولین بار به منطقه اعزام شود.نیمه شب سراسیمه از خواب برخاست و از خوابش برایم تعریف کرد که حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که فرمودند در شهادت باز شده،سریع خودت را برسان که در شهادت بسته نشود.
خواب بی بی زینب اورا در تصمیمی که گرفته بود راسخ تر کرد و آن زمان بود که از ته قلب راضی به رفتتش شدم و مجدد از او پرسیدم:بچه هایت چه می شود؟که پاسخ داد:خودم و فرزندانم به قربان بی بی رقیه (س).
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از لبیک یا حسین
توجه 🍃
🌺شهیدخود را #مجلس_شهدا دعوت کنید... 🌺
✨اگه #شهیدی دارید که مایلید در کانال #مجلس_شهدا معرفی بشوند و دیده شوند
تنها با قسمتی از وصیت نامه و عکس شهید به آیدی زیر ارسال کنید.🍃
@abre_barran
⚘پیام رسان " ایتا "⚘
http://eitaa.com/majles_e_shohada
مجلس شهدا
💠شهید مدافع حرم حمید قاسم پور
🌷پدر و مادر که دلیل رفتن به سوریه را پرسیدند گفته بود:توی حرم حضرت عباس (ع) بودم که برای اذان صبح در رو بستند و حرم به طرز عجیبی خلوت بود، به ضریح چسبیدم و گفتم:آقا سر دوراهیم! نمیدونم همین جا بمونم یا به حرم خواهرت برم،که در ها باز شد و مردم با شعار( لبیک یا زینب) وارد حرم شدند،آقا دعوتنامه رو بهم داد.
جالب است که مراسم چهلم شهادتش هم در روز میلاد حضرت اباالفضل(ع) یعنی کسی که دعوتنامه شهادت را به او داده بود برگزار شد
🌷کانال شهیدان زنده اند
در زمان غیبت،اطاعت محض
از ولایت فقیه داشته باشید.🌷
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت نود و نه
#به_همین_سادگی
اون شام خوشمزهای که برنجش بوی کنده میداد و تو خونه ی همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود،
حتما اثری ازش روی لب هام نمونده.
-دلخور شدی؟
سکوت و خجالتم رو اشتباه برداشت کرده بود، هول کردم.
-نه... نه...
لبخند محوی روی صورتش نشست و کامل جلوم ایستاد، نه من کسی رو میدیدم نه کسی من رو تو این
تاریک روشنی کوچه.
دستمال دستش رو بالا آورد.
-تمیزه.
با تعجب به چشم هاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم. با احتیاط هالهی کمرنگی از رژ که روی لبم
مونده بود رو پاک کرد و من متوجه شدم منظورش تمیزی دستمال کاغذی بوده؛ از کارش غرق خوشی
شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمیزی و کثیفی دستمال.
همونطوری با لحن نوازش گونهای گفت:
-خانومم دوست داری این کارم رو بذاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد، مهم نیست برام، باید بگم من با
استفاده ی شما از لوازم آرایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی مجلس عروسی باشه و اون هم فقط
سمت خانومها یا هم فقط برای خودم.
قلبم لرزید و بی اختیار لب پایینم رو کشیدم زیر دندونم، این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت دیگه؟
یعنی قشنگ شدنم رو فقط سهم خودش میدونست؟ چی بهتر از این؟ دلم ضعف رفت که دستهام رو
دور کمرش حلقه کنم و تاپ تاپ قلبم رو تو آغوشش آروم؛ ولی نمیشد. برای همین با حرص لب پایینم
رو بیشتر زیر دندون هام له کردم، نگاه امیرعلی که روی لبم بود و خاص خندید.
یه قدم به عقب رفت و با شیطنت ولی آروم گفت:
-حیف که نمیشه.
ابروهام بالا پرید و قیافه م متعجب شد، لبم هم از شر دندونهام خلاص شد؛ با احتیاط شروع کرد به
خندیدن و من گیج تر شدم که چی نمیشد؟
-امیرعلی، محیا خانوم بریم؟
امیرعلی به جای من و خودش جواب علی آقا رو داد.
-آره علی جان.
قدم برداشتیم سمت ماشین علی آقا؛ چون عمواکبر ماشین نداشت و عطیه قبال گفته بود عموش از
رانندگی میترسه، امشب هم که امیرعلی نتونسته بود ماشین عمواحمد رو بگیره و همه قرار بود با هم
برگردیم.
تمام راه هنوز هم تو فکر حرف امیرعلی بودم و گیج. با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر کردم و
تعارف زدم بیان تو خونه؛ ولی گفتن دیر وقته و قبول نکردن و گفتن به خانواده سلام برسون.
در خونه که با صدای تیکی باز شد و آماده شدم برای خداحافظیِ دوباره و دور شدن ماشین علی آقا که در
کمال تعجب دیدم امیرعلی از ماشین پیاده شد.
-ببخش علی جان الان میام.
سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با تعجب به
امیرعلی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم.
-چیزی شده؟
با نگاه شیطونش جلو اومد.
-نه.
چادرم روی شونه هام سر خورد.
-پس...
هنوز حرفم تموم نشده بود که گم شدم توی آغوشش و کنار شقیقه م بـ ـوسه نرمی مهر شد. گیج بودم
ولی آروم گرفته بودم و چه قدر دلم این آغوش دوست داشتنی رو میخواست. کمی ازم فاصله گرفت و یه
دستش رو از پشتم برداشت و آروم روی لبم کشید و من ضربان قلبم تحلیل رفت. حالت خاص چشم هاش
رو از صورتم گرفت و خندون گفت:
-تو کوچه با اون همه شلوغی که نمیشد، میشد؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد
#به_همین_سادگی
از من گیج نگاهی به چشمهای خندونش انداختم که با بستن چشم هام، لب هاش رو روی پیشونیم
گذاشت و با کمی مکث بوسید.
-الان هم نمیشه؛ چون نه وقتش هست و اینکه حتما اجازه میخواد.
زبونم از کار افتاده بود، احساسی مثل خواب آلودگی داشتم. گیج بودم از حرفها و کارهای امیرعلی و
آرامش گرفته بودم از آغوشش. وقتی از من جدا شد، لب هاش رو می فشرد تا به این حال و روز مسخرهم
نخنده.
-خیلی شب خوبی بود. مرسی که اومدی، مرسی که خوبی. نمیشد بیتشکر برم وقتی با این همه سادگی
همیشه هستی، خداحافظ.
فقط تونستم زمزمه کنم:
-خداحافظ.
***
داشتیم به عید نزدیک میشدیم و لعنت به اونی که خونه تکونی رو تو این فصل سال مد کرد؛ چون
بیشتر کلاسهام به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل میشد و چون تو خونه بودم نمیتونستم از زیر
کارهای خونه فرار کنم. مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم
چون سال دیگه باید خونه ی خودم رو تمیز کنم. من هم کلی حرص میخوردم، بیزار بودم از این فصل
سال و این که باید سر تا پای خونه رو بشوری.
با خستگی از نردبون پایین اومدم.
-مامان دیگه بسه، باور کنین خونه داره برق میزنه.
مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با شال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت.
-آره خوبه تمیز شده، دستت درد نکنه؛ ولی دیگه اینقدر غر نزن.
روی زمین وا رفتم.
-آخه این چه رسم مسخرهایه بابا، همچین همه جا رو تمیز میکنین انگار بعد از تحویل سال قرار نیست
کثیف بشه؛ اون هم چه طوری؟ به صورت فشرده توی یه هفته.
مامان اخم مصنوعی کرد و به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد.
-گفتم اینقدر غر نزن. تازه باید یه زنگ به عمه ت هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک.
براق شدم و دستهام رو به نشونه تسلیم بردم بالا.
-بی خیال مادر من، اون عطیه چه غلطی میکنه اونجا؟!
مامان لب پایین ش رو گزید.
-درست حرف بزن مامان، تو جای خودت عطیه جای خودش.
پوفی کردم.
-ببینم شما هم که عروس آوردی، عروس هاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا نه.
محسن که کنار محمد داشت تلوزیون میدید گفت:
خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفید بزنه، خودم نوکرشم.
چشمهام گرد شد و مامان زیر زیرکی خندید.
محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت:
-من هم همین طور.
دست مشت شدهم رو گرفتم جلوی دهنم.
-چه پرویین شما دوتا، خجالت هم بد چیزی نیستا! حالا کی به شما دوتا زن میده؟!
محسن تخس گفت:
-همونجور که عمه یه چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت یه عاقلی هم پیدا میشه به ما
زن بده.
خندهم گرفته بود و معلوم بود مامان هم داره خنده ش رو کنترل میکنه؛ ولی اخم کرد.
-محسن درست حرف بزن، این چه حرفیه؟!
محمد به مامان نگاه کرد.
-خب راست میگه دیگه مادر من، این چه دختریه بزرگ کردین؟ عمه سرش کلاه گشادی رفته، نمیکنه
یه زنگ بزنه و یه تعارف بزنه و بره کمک. قبول کنین عروس مزخرفیه برای عمه دیگه و البته بسیار تنبل.
من چشم هام گردتر میشد و مامان اخطارآمیز گفت:
🌷 @majles_e_shohada 🌷
💠شهید علی خلیلی:
🌷شهــادت ؛
بالاترین درجهاے است ڪه
یڪ انسان مےتواند به آن برسد
و با خونش پیامےمےدهد
به بازمانـدگان راهش ...
🌷 @majles_e_shohada 🌷