مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد و پنچ
#به_همین_سادگی
*
بابا کمکم کرد و کیک شکالتیم رو برد توی ماشین.
-حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟
مثل بچه ها با خجالت گفتم:
-آره دیگه، میخوام غافلگیرش کنم.
بابا »امان از شما جوونا«یی گفت و ماشین رو روشن کرد برای رسوندنم. کیفم رو چک کردم و با دیدن
کادو و گل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم. همه ی راه به نقشه ی غافلگیر
کردنم فکر میکردم و نفهمیدم چطور رسیدیم.
کیک رو روی دستم گذاشتم و با زحمت پیاده شدم.
-خب صبر کن کمکت کنم دختر.
لبخندی زدم، جلوی بابا که نمیشد حرفی زد و غافلگیر کرد.
-نه خودم میرم، ممنون که من رو رسوندین.
بابا لبخند پدرانه ای مهمونم کرد و لابد میدونست تو سرم چه خبره.
-برو بهتون خوش بگذره.
دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد.
آهسته قدم برداشتم، جلوی در ورودی و کرکرهی بالا رفته ش ایستادم. خدا رو شکر امیرعلی تنها بود و
متوجه من نشد؛ چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده روی چاله بود.
-سلام آقا خسته نباشی.
باچشمهای گرد شده سر بلند کرد، صورتش حسابی سیاه بود و من آروم خندیدم به قیافه ی بانمکش.
با شیطنت گفتم:
-جواب سلام واجبه ها.
به خودش اومد و سری تکون داد.
-سلام م... تو اینجا چیکار میکنی؟
کیک و کیفم رو روی تنها میز اونجا گذاشتم و با برداشتن گل با قدمهای کوتاهم رفتم نزدیک، خجالتم
دیگه ریخته بود و دلم ضعف میرفت برای بوسیدن صورتش. گونه ی سیاهش رو بوسیدم و گفتم:
-تولدت مبارک. خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک میگه.
گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش. نگاه متعجب و خندونش رو دوخت توی چشمهام.
-محیا!
-جونم؟
نگاه مهربونش چشمهام رو نشونه رفت و با نفس عمیقی گل رو بو کشید.
ممنون.
اینقدر عمیق و مهربون گفت ممنون که غرق خوشی شدم. یه کلمه ساده گفته بود؛ اما با لحنی که هزار تا
تشکر هم جای این یه کلمه رو نمیتونست پر کنه. نگاهش هم لمس عاشقی داشت برام و من داشتم ذوب
میشدم زیر این نگاه و برای فرار از حرات نگاهش گفتم:
-کمک نمیخوای؟
-شما بلدی؟
با شیطنت گفتم:
-من نه ولی آقامون بلده.
خندهای که داشت محو میشد رو از سر گرفت.
-اون وقت این میشه کمک؟ باز که رسید به خودم.
با بالا انداختن شونه هام نگاهی به در تعمیرگاه انداختم، شب بود و خیابون خلوت. جلوتر رفتم و دستهام
رو دور کمرش حلقه کردم، خنده ش یهو قطع شد و داد زد:
-محیا لباسهات!
توجهی نکردم، مگه مهم بود؟! امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت و خوشی. لباس کارش
بوی تند روغن ماشین میداد؛ ولی باز هم مهم نبود. حلقهی دستهام رو تنگتر کردم که اخطار داد.
-خانومم در تعمیرگاه بازه.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و شش
#به_همین_سادگی
-میدونم؛ ولی کسی نیست. انشاءالله صد ساله بشی و سایه ت همیشه روی سرم.
سرش رو پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم و مهربون گفت:
-ممنون عزیزدلم، واقعا غافلگیر شدم.
با نفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد:
-ببخشید دستهام خیلی کثیفه نمیتونم محبتت رو جواب بدم، حالا این بـ ـوسـ قشنگ به تلافی اولین
بـ ـوسـ تحویل سال بود که نشد.
با خجالت لبم رو گزیدم و با اعتراض گفتم:
-امیرعلی!
خندید و گونه زبرش رو به صورتم کشید.
-جون امیرعلی؟
-دستت درد نکنه، واقعا ممنون.
لبخند گرمی روی صورتم طرح انداخت و خجالتم یادم رفت از نوازش صورتم با صورتش.
اولین صبح عید، وقتی امیرعلی اومده بود خونه ی ما تا با هم بریم خونه بابابزرگ طبق رسم هرساله عید
دیدنی، توی حیاط که رفتم استقبالش با اینکه پریدم توی بغلش باز هم خجالت کشیدم صورتش رو
ببوسم و بـ ـوسهم رو کاشتم روی دستهاش؛ ولی امیرعلی با خنده گونه م رو بوسیده بود و من بایادآوری حرف دیشبم چه قدر خجالت کشیده بودم کنار آرامشی که از بـ ـوسه مهربونش برای تبریک
عید گرفته بودم.
آروم عقب اومدم و امیرعلی با دیدن صورتم شروع کرد به بلند و شیطون خندیدن.
-به چی میخندی؟ من خنده دارم؟
لبهاش رو جمع کرد توی دهنش.
-اگه بدونی چیکار کردم با صورتت.
آچارهای دستش رو روی زمین رها کرد و از من دور شد.
-بیا ببینم.
به حرفش گوش کردم. من رو برد پشت یه دیوار که روشویی اونجا بود. دستهاش رو صابون زد و
شست.
-بیا صورتت رو بشورم.
با خوشحالی نزدیک رفتم، چه خوب که سیاه شدن صورتم ختم میشد به دستهای امیرعلی و این
لحظه های خوش؛ لحظه هایی که به خاطر غرور مردونه ش نوازشش رو گاهی اینجوری قایم میکرد.
حوله رو به دستم داد و گفت میره لباس عوض کنه. صورتم رو که خشک کردم رفتم کنار میز و کادوش رو
از کیفم درآوردم؛ دلم میخواست تو همین لحظه هایی که تنهاییم کادوش رو هم بدم. با صدای قدمهاش
که نزدیک شده بود چرخیدم و کادو رو گرفتم سمتش، مثال غافلگیرانه.
-ناقابله، امیدوارم خوشت بیاد.
گردنش رو کج کرد و نگاهش توی چشمهام.
-این چه کاریه آخه؟! همین که یادت بود برام دنیاییه.
گل رز دستش رو نشونم داد و حرفش رو ادامه.
-تازه این گل خوشگل هم برام بهترین هدیه ست.
جلو اومد و یه بـ ـوسه روی پیشونیم کاشت و با گفتن ممنون، کادوش رو گرفت و آروم در جعبه ی
کوچیک رو باز کرد و با دیدن انگشتر با نگین شرف الشمسی که روش میدرخشید تشکرآمیز گفت:
-خیلی قشنگه خانومی، دستت درد نکنه؛ واقعاً ممنون .
خوشحال شدم که خوشش اومده، این رو میشد از تشکر غلیظش فهمید.
-ببخش ناقابله. حالا میشه من دستت کنم؟
دست چپش رو آورد جلو و من انگشتر رو توی انگشتش فرو کردم و جای حلقه ی طلایی که دیگه بعد از
شب عقدمون توی دستش ندیدم رو با این انگشتر پر کردم. انگشتهام رو بین انگشتهاش فرو کردم و
حلقه ی من و انگشتر امیرعلی با صدای تیکی به هم خورد، صدای تیک عشق. نگاه مهربونش رو که روی
دستهامون بود گرفت و به چشمهام دوخت، تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص میشد و هزار
جملهی عاشقی رو داد میزد و من نمیدونستم چه طوری باید با نگاهم جوابش رو بدم.
به کیک اشاره کردم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷