صبح یعنی تو بخندی و از آن لبخندت
غصه از حسرت لبخند تو رسوا بشود
سلام صبحتون شهدایی✋
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرداردلها حاج قاسم برا سلامتیش صلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مدافعان حرم را می گویم
دختر که باشی آرزویش به دلت خواهد ماند 😭
اما اما
اما
مانند زینب حماسه خواهی آفرید ☺️و با ایستادگی در راه عزت و دین
شیعه غیرت میفهمد
شیعه مردانگی را از عباس آموخته است و در صحنه های نبرد
دل دشمنان را به تب و تاب آورده است❣
شیعه هنوز نمرده است
داعش 😡
سپاه و حزب الله را فاکتور بگیر
ما نیز مدافع حرم میپرورانیم😌❤️
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ارسالی توسط Z✨ ...
عکس و وصیت شهید خود را برای ما ارسال کنید تا معرفی بشوند.🌺
هدایت شده از منتظر61
☝️تنها کانالی که اعضایش جان دادند ولی لفت ندادند...؛
کانال پیروان شهدای بجنورد با مطالب شهدایی، حجاب،کلیپ های مذهبی منتظر بزرگواران شهدایی و ولایی می باشد
آدرس کانال جهت معرفی کانال پیروان شهدای بجنورد
https://eitaa.com/piyroo
جهت ارتباط با مدیریت به آی دی زیر پیام بدهید
@montazer_61
خدایا ما را در کاروان شهدا ثبت نام گردان
مجلس شهدا
✨ ارسالی توسط Z✨ ... عکس و وصیت شهید خود را برای ما ارسال کنید تا معرفی بشوند.🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
وصیتنامه #شهید_نورالله_مقصودی
خدایا من از دنیا وارسته ام
ازهمه چیز خود دست شسته ام
دلیلی ندارد که تسلیم شوم
و خدا را به طاغوت بفروشم.
من می سوزم تا راه حق را روشن کنم
و همه قیود و بندها را بریده ام
که آزادانه در معرکه حیات جولان دهم
خدایا
مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده
تا حقایق را ببینم و
جمال زیبای تو را مشاهده کنم.
خدایا پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز
تا فریب زرق و برق عالم خاکی مرا از یاد تو دور نکند،
خدایا اینجا چه جایی است
اینجا از دانشگاه اخلاق بالاتر است، زیرا اینان که من در اینجا مشاهده می کنم انسانهای معمولی نیستند هر یکشان دنیای اخلاق و عرفان اند
ولی حیف که یکی پس از دیگری به سوی معبودشان پر میکشند و ما دوباره تنها میمانیم و مسئولیت سنگینی خونشان...
در اینجا انسان با برادران کوچکتر از خودش حسرت می خورد چون آنها انقدر بااخلاق و آنقدر بااخلاص نماز و دعا میخوانند که انسان بی اختیار گریه اش میگیرد
خدایا من چگونه خودم را با این عزیزان مقایسه کنم،
اینان دریای معرفتند،
اینان خالصانه سلاح در دست میگیرند و عاشقانه میرزمند و جان تسلیم میدارند
خدایا دوست دارم مقداری از عشق و اخلاص و شجاعتشان به من نیز عطا فرمایی،
نمی دانم با چه زبانی این مطالب را بیان کنم وقتی با این برادران به صحبت مینشینم میبینم بعضی ها برادرشان شهید یا مفقودالاثر است
و اینان سلاح آنها را بدوش میکشند،
فقط و فقط انسان باید اینها را ببیند و درس بگیرد و واقعا همین خانوادههای شهید پرور با تربیت چنین عزیزانی نخواهند گذاشت امام تنها بماند و راه امام حسین بی رهرو بماند و اسلام بیپیرو.
پس خدایا با وجود اینها چگونه انسان میتواند اینجا را ترک کند.
حال تاریخ تکرار شده است و هرکس یاران حسین را یاری نکند در آخرت باید پاسخ گو باشد و هر کس مدعی است اگر روز عاشورا بود جز یزیدیان نبود باید پا در عرصه ی جنگ بگذارد و در عمل ثابت کند و در راه حسین (ع) جان دهد
پس سعی کنید جبهه ها را گرم نگه دارید تا اینها که اینجا هستند خسته نشوند
در پایان از تمامی دوستان و خویشان و آشنایان و قومان و فامیلها حلالیت میطلبم و امیدوارم اگر حقی به گردن من داشته اند و ادا نشده مرا ببخشند و در همین لحظه بیان می نمایم اگر حقی از من به گردن کسی مانده بخشیدم و از همه راضی ام
باشد که خداوند نیز از سر تقصیرات این بنده حقیر درگذرد و در ضمن دوست ندارم کسانی که مخالف این انقلابند نه در تشییع جنازه ام شرکت کنند و نه در مراسم مسجد.
زیرا هدف ما حفظ این انقلاب و اسلام بوده و در همین راه نیز جان داده ایم پس همانها مخالفین و دشمنان ما هستند.
همه را بخدا می سپارم و از همه التماس دعا دارم.
مجلس شهدا
دوستان با عرض شرمندگی رمان به همین سادگی بعد از اذان صبح بارگذاری میشود.
سلام بر دوستان ببخشید بدقولی کردیم و رمان فراموش شد بخاطر حجم بالای کار در فضای مجازی
انسان ممکن الخطاس
تا دقایقی بارگزاری میشود
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد و نه
#به_همین_سادگی
خیلی خوشمزه بود محیا جون، انشاءا لله شیرینی عروسیتون.
با این حرف زن عمو نسرین، تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم و
خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکر و تعریف بقیه رو بدم. عطیه هم همونطور که با مشت
محکم میکوبید پشتم و عقده هاش رو خالی میکرد. آروم گفت:
-خب حالا چرا هول میکنی، زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که.
هجوم خون رو به صورتم حس کردم و سرفه هام بیشتر شد و خنده ی ریز ریز نفیسه و دخترعموی بزرگم
که مثال با هم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن. با ببخشیدی رفتم توی
آشپزخونه و یه لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد.
-زندهای؟
خصمانه به عطیه که تو آشپزخونه سرک میکشید نگاه کردم، لبخند دندون نمایی زد.
-مگه دستم بهت نرسه عطی، دونه دونه اون گیسهات رو میکنم.
زبونش رو برام درآورد.
-بی خود بچه پررو؛ ولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه
بپزی چون تجربه ی امشب ثابت کرده که همه در چنین شبی میان خونه ی ما عید دیدنی و ما هم با
مهمون هامون صددرصد میایم خونه شما، نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم.
-ده دقیقه جدی باش.
جدی میگم. مهمونهای توی هال گفته ی من رو تصدیق میکنه، فقط دفعه بعد حواست باشه؛ چون به
احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده...
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد:
-حواست باشه اینجوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچه دارشدنت رو
بخورن.
چشمهام گرد شد و دستم رفت سمت دمپاییم و پرتش کردم سمت عطیه که جا خالی داد و من داد زدم:
-مگه دستم بهت نرسه بی حیا.
صدای خنده ی بلندش حیاط رو پر کرد و من باز هم از پارچ آب برای خودم آب ریختم. با خالی شدن
لیوان اون رو توی سینک گذاشتم و همزمان از زمین کنده شدم و هی بلندی از دهنم خارج شد. امیرعلی
خندون با بلند کردنم من رو روی سنگ کابینت گذاشت، درست جایی که در معرض دید نباشه.
-چرا هی؟ ترسوندمت؟ اومدم تشکر.
سرم پایین افتاد و من تو این عشوه ها الاقل خوب بودم.
-من که کاری نکردم.
چونه م رو گرفت و سرم رو بلند کرد، نگاهش خاص بود.
-اجازه هست؟
چشمهام پرسشی توی چشمهاش به نوسان افتاد.
-نگفتی؟ واسه تشکر اجازه هست؟
قلبم یکی درمیون میتپید و با اون نگاه ثانیهایش که از چشم هام کنده شد، منظورش رو فهمیدم و
بی اختیار لب به دندونم کشیدم.
نگاهش از چشمهام گرفته شد، پوست زیر لبم رو کشید و لبم از زیر دندونم آزاد شد.
-پس اجازه هست.
نفس توی سینه م حبس شد و امیرعلی با نگاهی که به در آشپزخونه انداخت و مطمئن شد کسی نیست
جلو اومد و دست من روی قلب امیرعلی چنگ شد که اون هم بیقرار بود و بـ ـوسه ش یه فاصله ی دیگه
رو بینمون شکست.
***
کتابم رو بستم و با گریه سرم رو بین دستهام گرفتم، فردا امتحان داشتم و همه ی مسئله های سخت رو
با هم قاطی کرده بودم. توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم.
-سلام عرض شد.
ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم و صداش بزرگترین دلگرمی بود.
-امیرعلی! سلام.
به کل یادم رفته بود امشب قراره اینجا بیاد، چه زود هم اومده بود. با لبخند نگاهم میکرد و به
چهارچوب در اتاق تکیه داده بود.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و ده
#به_همین_سادگی
-سلام خانوم خودم، چیزی شده؟
سرم رو خاروندم و قیافه م خنده دارتر شد.
-نه، چه طور مگه؟
با قدم های کوتاه اومد سمتم و توی صورتم خم شد.
-قیافه ت داد میزنه آماده ی گریه بودی، چی شده؟
با به یادآوردن امتحانم قیافه م درهم شد و با ناله گفتم:
-فردا امتحان دارم، همه ی مسئله ها رو هم قاطی کردم.
با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چند بار به هم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی
ندارن، مرتب کرد و من آروم میشدم از نوازشش روی موهام.
-این که دیگه گریه نداره دختر خوب. وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره. پاشو
حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه، هوا بهاریه و عالی؛ پاشو.
دمغ گفتم:
-آخه امتحان فردام...
دستهام رو به دست گرفت و کمی من رو سمت خودش کشید.
-پاشو بریم، برگشتیم خودم کمکت میکنم.
با آزاد شدن دستهام و بلند شدن روی انگشتهای پام، دستهام رو دور گردنش حلقه کردم.
-آخ جون. الان آماده میشم.
کمی گونه م رو کشید، با ابروهاش به در بازِ اتاق اشاره زد و گره دستهام رو از دور گردنش باز کرد.
-فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی. تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو می خورم تو هم
زود بیا.
دستم روی گونه م رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت.
***
مثل بچه ها دستم رو موقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد
تا به کارم ادامه ندم، من هم خبیث و زیر پوستی خندیدم؛ چون از اول هم قصدم همین بود، گرفتن
دستش وقتی شونه به شونه ش قدم میزنم؛ زیر آسمون پرستاره، عطر بهار رو کنار عطر حضورش نفس
میکشیدم.
-ببخشید دیگه بیرون رفتن ما هم این جوریه، باید با پای پیاده بری گردش.
هوای بهاری رو با یه نفس بلند وارد ریه هام کردم، دلم نمیخواست امشبم با این حرفها خراب بشه.
صدام ته مایه ذوق زدگی داشت.
-خیلی هم عالیه. ممنون که بیرون اومدیم، حس میکنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد.
با خنده دستم رو فشار آرومی داد که گفتم:
-حالا کجا میریم؟
سنگ ریزِ زیر پاش رو شوت کرد که قل خورد و کنار یه دیوار آجری راهش سد شد.
-هر جا که دوست داری، تو بگو کجا بریم.
کمی فکر کردم و با دستهای گره کرده از جا پریدم.
-بریم پارکِ کوچه پشتی، دلم تاب بازی میخواد.
نگاهی به صورت امیرعلی کردم و به خاطر چشمهای گرد شده ش از ته دل خندیدم که خنده ی من به
خنده ش انداخت.
-امان از دست تو، نمیشه همین رو آروم بگی؟ حتما باید چند سانت هم بپری بالا؟!
در عین بی خیالی شونه هام رو بالا انداختم، ذوق کردنم دست خودم نبود.
-خب ببخشید. میریم پارک؟
به نشونه مثبت سری تکون داد.
-چشم میریم.
دستم رو که دوباره بین دست امیرعلی محصور شده بود، بالا آوردم؛ دست امیرعلی رو بین دو دستم
گرفتم و گفتم:
-آخ جون میریم تاب بازی، چقدر دلم میخواست.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
#سیره_شهدا
شهید مدافع حرم علی اکبر باقری
شبها وقتی همه در خواب بودیم، ناگهان با صدای قرآن بیدار میشدیم. خوب كه دقت میكردیم علی اكبر رو به قبله ایستاده و با دلی آسمانی و با چشمانی دریایی نماز شب میخواند و با خدای خویش راز و نیاز میكرد.
کجا رفت تاثیر سوز دعا
دریغ از فراموشی لاله ها😔
شادی روحش صلوات🌷
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد ویازده
#به_همین_سادگی
مرموز خندید و یکم ابروهاش اخمو شدن، البته یه اخم پرخنده.
-محیا خانوم تاب بازی نداریم.
لبهام رو به پایین برگشت، درست مثل نقاشیهای ناراحت.
-چرا آخه؟
یه ابروش رو سمت خودش پرتاب کرد.
-منظورم به خودم بود، همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم. البته شما هم به شرط خلوت بودن پارک
میتونی تاب بازی کنی، گفته باشم.
لبهام رو جمع کردم و گفتم:
-باشه.
ولی عجب باشهای گفتم، از صدتا نه بدتر بود. خدا رو شکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بود و من به
زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم.
چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب، روی هم فشار میداد.
-محیا بسه. بسه، حالم داره بهم میخوره.
دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم:
-امیرعلی از تاب میترسی؟! وای وای وای!
نفس زنون خندید و گمونم واقعا حالت تهوع داشت که چشم باز نمیکرد.
-مگه من از این تاب نیام پایین محیا، نوبت تو هم میشه دیگه.
با خنده نچی گفتم و اومدم روبه روش.
-راه نداره اصلا من پشیمون شدم، نمیدونم چرا امشب حوصله ی تاب بازی ندارم.
سرعت تاب داشت کمتر میشد و امیرعلی با خنده ابرو بالا مینداخت و حالا چشمهاش باز بود.
-جدی؟! اگه شده به زور بغلت کنم و بنشونمت روی تاب، باید تابسواری کنی، فهمیدی؟
یه دل سیر به خط و نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای امیرعلی
بشینم و تاب بخورم چه خوب بود. با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی به خودم اومدم، تاب از
حرکت ایستاده بود و امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من. سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع
کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم.
-غلط کردم امیر علی، ببخشید.
قهقه خنده ش همه ی پارک رو پر کرد.
-راه نداره.
به خاطر سرعت زیادش نزدیکتر شده بود و من باز جیغ زدم. دستم رو گرفت، یه دور کامل چرخیدم و
بعد افتادم توی بغلش؛ امیرعلی هم نفس زنون من رو کمی به خودش فشرد. بدون اینکه دست خودم
اشه روی قلبش رو بـ ـوسه ریزی زدم، تکونی خورد و من رو از خودش جدا کرد؛ چشمهاش کوک خورد
به نگاهم و من برای فرار از خجالتم زدم به بیراه و التماس قاطی صدام کردم.
-ببخش دیگه، جون محیا.
خنده ی رو لبش رفت و انگشت اشاره ش به نشونه سکوت نشست روی لبم، نفس عمیقی کشید تا آروم
بشه.
-دیگه جون خودت رو قسم نخور هیچ وقت.
لب هام با خوشی به یه خنده باز شد و من این بار گونه ش رو از ته دل بوسیدم.
-چشم.
چشمهاش گرد شد و صداش اخطارآمیز.
-محیا خانوم!
نوک بینییم رو آروم کشید.
-دوباره این کارم نکن وقتی بیرون از خونهایم.
بدون این که به جمله م فکر کنم گفتم:
-آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هر چه قدر بخوام ببوسمـ...
هنوز کلمه ی آخر رو کامل نگفته بودم که صورت آمادهی خنده ی امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد،
دستم رو جلو دهنم گرفتم و وای بلندی گفتم؛ صدای خنده ی امیرعلی هم دوباره همه ی پارک رو پر کرد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صد و دوازده
#به_همین_سادگی
تمام تنم داغ شده بود و من به این همه بی پروایی هم عادت نداشتم. کش چادرم رو که عقب رفت بود رو
با دو دستش مرتب کرد و همزمان سرش جلو اومد نزدیک گوشم و من گرمی نفسهاش رو از روی
روسری هم حس کردم.
-نه خب، خوشحالم هم میکنی.
کشیده و خجالت زده از این شیطنت صداش گفتم:
***
-امیرعلی.
از من جدا شد و خیره به چشمهام.
-بله خانومم؟
مهربون ادامه داد:
-قربون اون خجالت کشیدنت. یادت باشه از این به بعد حواست رو جمع کنی و فقط این حرفهای
خوشمزه ت رو جلوی من بگی.
ا اینکه غرق خوشی شده بودم ولی از شرم لبهام رو تو دهنم کشیدم و سرم پایین افتاد. امیرعلی هم
خم شد، صورتش رو درست جلوی صورتم آورد و برای عوض کردن حال من گفت:
-حالا بریم که نوبت تاب بازی توئه.
یه قدم رفتم عقب و دستهام رو به حالت تسلیم بالا آوردم.
-نه نه، میشه به جاش الاکلنگ سوار بشیم؟
-دیگه چی؟ همون تابم به اجبار سوار شدم، بدو ببینم.
قیافه م رو مظلوم کردم بلکه جواب بده؛ اما نداد و دستم رو کشید.
-قیافه ت رو اونجوری نکن زشت میشی.
-امیرعلی واقعا که!
خندید و روی صفحه فلزی که به دو زنجیر زنگزده آویزون بود و روی هوا معلق، ضربه زد.
-بشین.
لبهام رو تو دهنم جمع کردم و کمی لوس شدم.
-خواهش می کنم.
-بیا بشین کوچولو تابت بدم، اهل تلافی نیستم.
ذوقزده دستهام رو به هم کوبیدم و نشستم.
-قول دادی ها.
صدای مهربونش با عقب کشیدن زنجیرها، از نزدیکترین حالت؛ گوشم رو پر کرد.
-باشه قول دادم.
-چادرت رو جمع کن که به جایی گیر نکنه.
باشهای گفتم و چادرم رو که از تاب آویزون شده بود، جمع کردم. با حرکت یه دفعه ای تاب، جیغ بلندی
کشیدم و دستهام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد. چشمهام رو بستم و همونطور که تاب تکون
میخورد و با جلو و عقب شدنش قلبم رو از جا میکند، عطر این فصل تازه رو نفس کشیدم.
هیجانزده گفتم:
-وای امیرعلی ممنون، خیلی کیف داره.
-هر وقت خسته شدی بگو تاب رو نگه دارم که بریم، مثال فردا امتحان داری ها .
باشهای گفتم و به آسمون پرستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم»خدایا شکرت، عاشقتم. مرسی که همیشه
هستی و اینقدر مهربونی، با این که من بنده خوبی نیستم. ممنونم به خاطر امیرعلیِ آرزوهام«.
-داری با خدا درد دل میکنی؟
با لبخند و بـ ـوسهای که رو به آسمون فرستادم، نگاه از آسمون گرفتم.
-آره، از کجا فهمیدی؟
-از نگاهت که به آسمون بود و سکوتت.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
﴾﷽﴿
#سلام_برسرور_سالار_شهیدان ✋
#حضرت_ابا_عبدالله_الحسین(ع)؛
روزمون رو شروع کنیم:
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما.
بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ
وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الحُسَینِ
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
🌷 @majles_e_shohada 🌷