eitaa logo
مجلس شهدا
920 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
8.5هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
ننگ و نفرین تا قیامت باد بر آل سعود امروز سالگرد جنایت کشتار حجاج بیت الله الحرام در سال 66 است یاد و خاطره ی شهدای مظلوم این جنایت را گرامی میداریم 🌷 @majles_e_shohada 🌷
به‌دست کردن انگشتر طلا توسط مردان 💠سؤال: به‌دست کردن انگشتر طلا توسط مردان به‌خصوص در نماز چه حکمی دارد؟ ✅جواب: به‌دست کردن انگشتر برای مردان در هیچ حالی جایز نیست و نماز با آن هم بنا بر احتیاط واجب، باطل است.   @Esteftaate_rahbar کانال استفتائات رهبر
📌 💗خوشبختی یعنی: واقف بودن به اینکه هر چه داریم از رحمت خداست... وهرچه نداریم ازحکمت خدا... احساس خوشبختی یعنی همین! 🔸خوشبختی رسیدن به خواسته ها نیست، بلکه لذت بردن از داشته هاست. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد... یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم... نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون... توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سالم نکرده... –بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد. داستان دنباله دار بدون تو هرگز: تنبیه عمومی علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد... تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم... علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت... –جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟... بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ...و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود... داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت... –خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد... و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ... علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد … 🌷 @majles_e_shohada 🌷
–خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام... و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد... اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من... . داستان دنباله دار بدون تو هرگز: نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟... اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون... پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود... بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود... –هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم... –به کسی هم گفتی؟... یهو از جا پرید... –نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
خوشــا به حالت #ابراهیــم بندگــی تو رسیـد به ← سَلامٌ عَلی إبْراهیمْ ۰۰۰ دست های مرا هـم بگیر تا إنّي إذاً لَفي ضَلالٍ مُبینْ نباشـم ۰۰۰ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
❤️🍃 دُنیـــا مشتش را باز کرد... شُـہـدا گل بودند و ما پوچ خدا آنـہـا را بـُـرد و زمان مــا را... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
ما به فطرت خویش باز گشته‌ایم و در آن حسین بن علی‌(ع) را یافته‌ایم و اینچنین است اگر حسین‌ ندیده «حسین حسین» می‌كنیم . شهید آوینی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
••[ شهید حسن تهرانی مقدم ]•• کاری که انجام می‌دهید ، حتی نایستید که کسی بگوید خسته نباشید ؛ از همان در پشتی بیرون بروید چون ... . 🌷 @majles_e_shohada 🌷
💐💐محمدرضا خیلی دوست داشت که همه ی خانم ها چادر سرشون کنن.. می گفت: "چادر خیییلی قشنگه اصلا نمی فهمم که چرا بعضی ها درش میارن! هر چقدر هم سخت باشه ، همین بس که حضرت زینب (س) زیر شکنجه چادرشون سرشون بود... دیگه بدتر از این؟!"💐💐 #زندگی_خدایی😊 #شهید_محمد_رضا_دهقان🌷 🌷 @majles_e_shohada 🌷
│ #کلام_شهید✍│ #شهـيد_مجیـد_پـازوڪی ❖ وصیـٺ من ❖ بہ ٺمام راهیان شهـادت ❖ حفظ حرمٺ ولایت فقیہ ❖ و مبـارزه با مظاهـر ڪفر ❖ ٺا اقامۂ حق و ظهـور ولی خـدا ❖ امامـ زمـان (عج) اسٺ. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
خسته در بند غمم بال و پرم می سوزد نفسم با جگر شعله ورم می سوزد با دلم زهر چه کرده ست خدا می داند جگرم نه که زپا تا به سرم می سوزد ▪️شهادت امام محمد باقر (ع) محضر امام عصر (عج) و شیعیان تسلیت باد. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴امام باقر علیه السلام: ◾️كسى كه در زمان غيبت امام زمان(عجل اللّه تعالی فرجه الشّريف) بر ايمان و ولايت ما اهل بيت عصمت و طهارت پابرجا و ثابت بماند، خداوند متعال پاداش و ثواب هزار شهيد از شهداى جنگ بدر و حنين به او عطا مى‌فرمايد. 📚إثبات الهداة ج۳ ص۴۶۷ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌤صبــــح ڪہ نہ تمام عمرمان بہ خیــر مے شود اگر سایہ اے از خلوصتان بر اعمالمان افتد... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#یک_تلنگر #عهد_بستتند هر کدامشان #شهید شدند! دو دوست دیگر را هم شفاعت کنند. اما...🌷 احتیاجی به شفاعت نبود! وقتی... هر سه #شهید شدند❣ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
به یاد چند هزار مهاجر الی الله، شهدای مظلوم منا😔 خوشا بحال شهیدان حج که پاک و منزه شبیه آینه دیدار کردند خدا را 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مجلس شهدا
🌺 دوستان علاقمند به رمان تا دقایقی دیگر رمان بدون تو هرگز بارگزاری میشود. منتظر باشید🌺
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید... –تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم... : دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم... –اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم... گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد... توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت... اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید... این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود... داستان دنباله دار بدون تو هرگز: برای آخرین بار این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده... وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید... –الحمدالله که سالمن... –فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن... –همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم... زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود... سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک... هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن... توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد... ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن... برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن... همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت... داستان دنباله دار بدون تو هرگز: اشباح سیاه حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ...بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت... برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد... –این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست... به زحمت بغضم رو کنترل کردم... –برگشته جبهه... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#خاطرات_شهدا یک روز #ظهر همه در خانه جمع بودیم و مشغول ناهار خوردن، #فقیری زنگ خانه را به صدا درآورد، 🍃🌺 او بدون کوچکترین مکثی و بی هیچ حرفی بلند شد، #غذای_خودش را برد داد دم در و گفت:♥️ «اینو بدین بهش من نون و پنیر می خورم»😊 #شهید_مجید_پازوکی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هر دم به گوشم می رسد آوای زنگ قافله ... این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله ... #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله 🌷 @majles_e_shohada 🌷