eitaa logo
مجموعه ناصرات المهدیﷻ
2.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
8 فایل
بسمـ اللھِ‌‌🌱༉ ایتا↷ @majmoa_naseratalmahdi↫ روبیکا↷ rubika.ir/naseratalmahdi313 اینستاگرام ↷ @naseratalmahdi313↫ استیکر ↷ @estiker_naseratalmahdi↫ کپی آزاد با ذکرصلوات آیدی ارتباط @Nasimzohor1 @tolouei313
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5800774467676278827.mp3
3.43M
این مداحی رو توی این غروب جمعه دلگیر مهمون من باشین🥀 چاه مدینه خودت را برای شنیدن درد ودل علی آماده کن،💔 🎤 مهدی رسولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه ناصرات المهدیﷻ
| آیه ۶ سوره انفطار هر جا چشم از خدا برداشتیم؛ و مطمئن شدیم به خودمان! غرور، مخفیانه آمد و بی‌صدا زمین‌مان زد! •‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈┈••• ⃟ ⃟🌿🌹 ↫به ما بپیوندید⇣ eitaa.com/majmoa_naseratalmahdi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه ناصرات المهدیﷻ
خبرت‌هست‌ڪه‌بۍروےِتوآرامم‌نیست‌؟!' طاقت‌ِبارفراق‌این‌همہ‌ایامم‌نیست🩵!: ) 💚🌿 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مهم / سخنرانی مهم درباره نکات فتنه پیش رو ⚠️ حتما بشنوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان وصال یار》🥲 🌙قسمت ششم: مناسک حج به پایان رسید و من در تمام طول انجام اعمال خویش ، مشعوف از عنایت مولا و صاحب خویش بودم و دلتنگ از فراق حضرتش ، او را جستجو می کردم. پس از پایان مناسک حج ، در وعده گاه خویش حاضر شدم و در ساعت مقرر دوباره هالو را دیدم که بسویم آمد و پس از سلام و مصاحفه ، به همان کیفیت قبل و در مدتی بسیار کوتاه مرا به کربلا برگرداند. عجیب آنکه در تمام این مدت با اینکه با من سخنان نرم و ملایمی داشت ، از شدت هیبت و عظمت او جرأت سؤال کردن پیدا نکردم. موقع خداحافظی در کربلا ، خواستم از مَراحم او در حق خویش تشکر کنم که گفت: « از تو خواسته هایی دارم که امیدوارم هرگاه وقتش رسید ، برایم انجام دهی.» این را گفت و از من جدا شد. روزها و هفته ها سپری شد. سفر شگفت انگیز و معجزه آسای من به پایان رسید و به اصفهان بازگشتم. مدتی کوتاه به استراحت و دید و بازدید گذشت. اولین روزی که به حجره خود در بازار رفتم ، جمعی از تجّار و بازاریان به دیدنم آمدند. در این بین ، ناگاه هالو ، همان شخص باکرامت و والا مقام را دیدم ، با همان لباس و کسوتی که در کربلا و مکه دیده بودم. خواستم که از جای برخیزم و او را تعظیم کنم که با اشاره دست مانع شد و ازمن خواست که سخنی بر زبان نیاورم و رازش را پوشیده دارم. سپس نزد باربرها و کشیکچی ها رفت و با آنها چای خورد و قلیانی کشید. مدتی بعد موقع رفتن ، نزد من آمد و آهسته گفت: « آن تقاضایی که از تو داشتم این است که روز پنجشنبه دو ساعت مانده به ظهر بیایی منزل ما تا کارم را به تو بگویم. » آن گاه آدرس منزلش را داد و تأکید کرد که سر ساعتی که گفته بروم ، نه دیرتر و نه زودتر. تا پنجشنبه موعود برسد ، چند روز فاصله بود که برای من یک عمر گذشت و من دیگر اورا در بازار ندیدم. ...با ما همراه باشید🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا