eitaa logo
نوڪࢪحســینیم ¹²⁸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
30 فایل
『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏ :)!』 مولـودِ ۱۵-۶-۱۴۰۱ - خوشبخت ماییم ز کل ِجهان ك نوکر حسینیم:)! +محلِ‌اجتماعِ‌عاشقای‌امام‌حسین❤️‍🩹! کپی؟ التماس‌دعای‌فرج! اگه حرفی بود:) @HHanaanehh
مشاهده در ایتا
دانلود
_روز11 زیارت عاشورا♥️🌿
نوڪࢪحســینیم ¹²⁸
۴۴.اعراف آیه ای از قرآن!
|🌿 در اينكه مؤذنِ قيامت چه كسى مى باشد اقوالى بيان شده. از جمله: خداوند، اسرافيل، جبرئيل، مامورانِ جهنم و مامورانِ بهشت. اما در روايات شيعه و برخى احاديث اهل سنت مانند روايات حاكم حَسكانى؛ نوشته شده كه آن مؤذن، امیرالمومنین عليه‌السلام است. همان گونه كه سوره برائت{توبه} را كه شامل اعلام برائت از مشركين در دنيا بود در مکه خواند، قرائت قطعنامه هاى برائت و لعنت الهى نسبت به مشركان، در آخرت نيز از زبان على علیه‌السلام خواهد بود؛ و همچنان كه به بهشتيان نيز آن حضرت سلام خواهند داد.
😱🔥 از جهان ماورای ماده حرف میزد! من با اینکه هیچی از حرفاش نمی فهمیدم اما همه ی گفته هاش رو تایید میکردم! بعد از ساعتی با صدای در که سمیرا بود حرفاش رو تموم کرد و اجازه داد راهی خانه شوم.... و این اول ماجرا بود! سمیرا سوال پیچم کرد.. _استاد چکارت داشت؟!چرا اینقد طول کشید؟! چرا گردنبنده را دادی به من و....؟! هر چی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکر میکردم! به اون گرمای لذت بخش! احساس میکردم هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده! دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم و ببینمش..! رسیدیم خونه.. سمیرا با دق گفت: "بفرمایید خانوووم...انگار شانس من لالمونی گرفتی!.. پیاده شدم.. بدون هیچ حرفی... صدا زد: "همااااابیا بگیر گردنبندت رو..." برگشتم گردنبند را گرفتم و راهی خانه شدم مامان برگشته بود خونه.. گفت: "کجا بودی مادر؟!بابات صد بار بیشتر به گوشی من زنگ زد!مثل اینکه تو گوشیت رو جواب نمیدادی...!" بی حوصله گفتم: "کلاس گیتار بودم..گوشیمم یادم رفته بود!بابا خودش منو رسوند..." مامان از طرز جواب دادنم متعجب شد! اخه من هیچ وقت اینجور صحبت نمیکردم و بنا رو گذاشت بر خستگیم! واقعا چرا من اینجورشده بودم؟! مانتوی قرمزم رو خواستم در بیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد! یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت: "قرمز بهت میاد..همیشه قرمز بپوش...!" لبخندی رو لبام نشست..! تو خونه کلا بی قرار بودم! با اینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود! اصلا سر در نمی اوردم منی که به هیچ مردی رو نمی دادم و تمایلی نداشتم این حس عشق شدید ازکجا شکل گرفت...! حتی تو دانشگاه هم اصلا حواسم به درس نبود.! هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش... دیگه طاقتم طاق شد‌.. شماره ی سلمانی رو که در اخرین لحظات بهم داده بود ازجیب مانتوم درآوردم و گرفتم..! تا زنگ خورد یکهو به خودم اومدم و گفتم: "وای خدا مرگم بده الان چه بهانه ای بیارم برای این تلفن.....!" گوشی رابرداشت.. _الو بفرمایید؟! +س س س سلام استاد! _سلام همای عزیزم..!دیگه به من نگو استاد راحت باش بگو بیژن....!خوبی؟!چه خبرا؟! +خوبم...فقط فقط... _میدونم نمیخواد بگی!منم خیلی دلم برات تنگ شده!میخوای بیا یه جا ببینمت؟! اخیش با این حرفش انگار دنیا رابهم داده بودند.! +اگه بشه که خوب میشه! _تانیم ساعت دیگه بیا جلو ساختمان کلاس باشه؟! _چشم..اومدم! مامان و بابا هر دوشون سرکار بودن! یه زنگ زدم مامانم گفتم"بیرون کار دارم" مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و.... آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار وحرکت کردم... _مهرنیا
😱🔥 رسیدم جلو ساختمان... سلمانی منتظرم بود! امد جلو دستش رو دراز کرد سمتم.. منی که این کارها رو حرام میدونستم بی اختیار دست دادم! وااای دوباره تنم داغ شد...! سلمانی اشاره کرد به ماشینش و گفت: "میخوام یک جای جالب ببرمت..حاضری باهام بیای..!" تو دلم گفتم: "توبگو جهنم..!معلومه میام..!" با یک لبخندی نگاهم کرد و گفت: "فرض کن جهنم...!" وای من که چیزی نگفتم! باز ذهنم راخوند! داشتم متقاعد میشدم بیژن از عالم دیگه ای هست...! سوار شدم... سلمانی نشست و شروع کرد به توضیح دادن: "ببین هماجان..اینجایی که میبرمت یه جور کلاسه!یه جورآموزشه!اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست!خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا!انواع دردها با فرادرمانی درمان میشه!خیلیا برای کنجکاوی میان و برخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی جهان کیهانی میان!هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه!به طوری که میتونه بیماریها رو شفا بده!اصلا یه جور خارق العاده میشه...!" بیژن هی گفت و گفت... من تا به حال راجب اینجور کلاسها چیزی نشنیده بودم اما برام جالب بود! بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم! خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم.......! و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود....! رسیدیم به محل مورد نظر.. داخل ساختمان شدیم... کلاس شروع شده بود! اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود! یه خانم محجبه هم داشت درس میداد! به استادهاشون میگفتن (مستر)..! ما که وارد شدیم خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتر بود.! مستر: "سلام مستر سلمانی...خوبی استاد؟!به به میبینم شاگرد جدید آوردین!" بیژن: "سلام مستر..ایشون شاگرد نیست!هما جان عزیز منه!" سرش را برد پایین تر و اهسته گفت: "قبلا هم اسکن شده..!" چیزی از حرف هاش دستگیرم نشد! مستره گفت: "ان‌شاءالله خوشبخت بشید..با اون قبلیه که نشدید ان‌شاءالله با هما جان خوشبختی رو بچشی...!" این چی میگفت؟! یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده و جدا شده بود؟! رفتم نشستم.. جو جلسه معنوی بود از کمال روح و رسیدن به خدا صحبت میکردند...! _مهرنیا
اعمال قبل از خواب✨ 🔶به سفارش امام صادق (ع)هرکس سوره تکاثر را قبل بخواند از عذاب قبر درامان باشد سوره تکاثر:أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ. حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ. كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ. ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ. ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ 🔶 هدیه پیامبر به حضرت زهرا (س)در روز تولدشان که حضرت فرمودند بهترین هدیه تمام عمرم بود: 🔸۱_ قرآن را ختم کنید با : ۳مرتبه سوره توحید 🌱 🔸۲_ پیامبران را شفیع خود گردانید با :۱مرتبه اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم اللهم صل علی جمیع الانبیا و المرسلین 📿 🔸۳_ مومنین را از خود راضی کنید با: ۱مرتبه اللهم اغفر المؤمنین والمؤمنات🌻 🔸۴_ یک حج و عمره به جا آورید با: ۱مرتبه سبحان الله و الحمدالله ولا اله الا الله و الله اکبر🕋 🔸۵_ اقامه هزار رکعت نماز با:۳مرتبه یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ»☁️ حیف نیست هرشب به همین سادگی از چنین اعمال پر برکتی محروم بشیم؟🌙
عاقدش‌گفت‌که‌مهریه‌ی‌او‌آب‌شود، و‌قرار‌است‌که‌او‌مادر‌ارباب‌شود((:✨♥️
امشب زهرا ي مرضيه شده عروسِ خونه ي علي❤️‍🩹!
یوم زواج و عیدحب مبارک؛♥️✨
『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏ :)!』 اَلسَّلام‌ُعَلَیْڪ‌َیااَباعَبْدِاللّھ...🖐🏻♥️🌿'!