_از لحاظِ روحی ،نیاز دارم تو یه کتاب فروشی کار کنم؛
میون قفسههای پر و پیمونش چرخ بزنم و روزم رو با دیدن آدمهای کتابخون به شب برسونم...
دستی به تصویر خودش تو آینه کشید و زمزمه کرد:
_وَاَسْئَلُکَ الاَْمانَ یَوْمَ یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسیماهُمْ فَیُؤْخَذُ بِالنَّواصى وَالاَْقْدامِ...
دوست دارم غلامِ غلامت باشم
و زیرِ پرچم حب تو، با تمام ارادت، شرمندگی را از چشمانم بر سیاهیِ چهرهی روسیاه و گنه آلودم روانه کنم! و صدایت زنم: به حق جُون!
به حق جُون
همان که در زیارتِ ناحیه مقدسه سلامش میدهی: «السلام علی جون بن حوی ابن حرمی مولی ابیذر الغفاری»
تا بیایی و منِ زمین خورده را در آغوشم بکشی و در حقِ روسیاهیام دعا کنی:
«اللهم بیض وجهه، و طیب ریحه و احشره مع الابرار، و عرف بینه و بین محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله»
مولایِ من به حق جُون 🌱
_زهرا سادات "
مکروبه !
_شریعت پیراهنی است که باید برتن شهر و مردمانش برود تا اندامِ دین در سرمای بیدینی و گرمای بدبینی آس
_بزرگی هر کس به بزرگیِ غمی است که در دلش پنهان کرده است.
غم شوکت دارد، مهابت دارد هیجان میآفریند و حرارت میبخشد. هرکسی به اندازه ادراکش از حقیقیت؛ غم دارد.
آنها که غم را به افسردگی و غصه فرو میکاهند، غم نمیفهمند.
|نخل و نارنج🍊
_هُوَ مَعَكُمْ أَیْنَ مَا كُنتُمْ🌱
از کنار قرآنِ خاک گرفتهیِ روی طاقچه
تا بوی نذریِ پیرزنِ سرکوچه
از سیاهی شبهای بدون خدا
تا طلوع دوبارهیِ روح
او با ماست،
هرجا که باشیم!'
بهار مولایی"
مکروبه !
_هُوَ مَعَكُمْ أَیْنَ مَا كُنتُمْ🌱 از کنار قرآنِ خاک گرفتهیِ روی طاقچه تا بوی نذریِ پیرزنِ سرکوچه
از قطراتِ اشکی که تو تنهاترین لحظاتم چکید رویِ گونههام
تا بغضهایی که میونِ ازدحام به سختی فرو بردم
تو با من بودی
یقین دارم که کنارم بودی؛
إِنَّ مَعِىَ رَبِّى سَيَهدينِ🌱
زهرا سادات"
مامانها همیشه واسطهیِ رفع و رجوع خرابکاریهایِ بچههاشونن.
یا اُمَّاه،
یا فاطِمَهَ الزَّهْراَّء! بازهم مادری کن برایِ دختری که خودِ آلودهش رو به دامنِ مهربونیت دخیل زده تا یه نیم نگاه خرجِ کوله بارِ سنگینِ سیاهیهاش کنی و برایِ سفید شدنشون دعایِ اللهم بیض وجهه بخونی💔
یا اُمَّاه،
یا فاطِمَهَ الزَّهْراَّء
اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکِ اِلَى اللّهِ...
-زهرا سادات🌱
خوشحالی یعنی؛ خرید از نمایشگاهِ کتاب.
با اینکه مجازی بود
با اینکه قسمت نشد امسال میون غرفههایِ پر از کتاب قدم بزنم و با سر انگشتام کتابهایِ چیده شده تو قفسات رو نوازش کنم:(
با اینهمه از اینکه دوستهایِ عزیزی قراره به کتابخونهم اضافه شن دل تو دلم نیست.
وقتی به دستم برسن براتون عکسهاشون رو میذارم.خلاصه منتظر این قرتی بازیهای از رویِ شوق باشین.
سالک و مسلک یکی است.
هرکسی رونده راه خود است و راه، همان نفس است. راه بیرون از نفس تو نیست که آن را بیابی و برآن راه بروی.
تو در خودت راه خواهی رفت و من در خودم و هر کس در نفس خود.
سالک و مسلک متحد است.
آن که تو را به راهِ حق میخواند در حقیقت تو را به درونت میکشاند که؛
من عرف نفسه، فقد عرف ربه.
|نخل و نارنج🍊