eitaa logo
مکروبه !
2هزار دنبال‌کننده
261 عکس
22 ویدیو
1 فایل
میان لشکری از گرگ‌های درنده؛ مظلومِ مقتدریم! جان می‌دهیم اما خاک هرگز!" #زهرا_سادات #ابناء‌الحیدر آرامش: @Rakiz_1 _انتشار مطالب آزاد🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
بیداری رفیق؟ دلم نیومد تنها گوش کنم. حیفِ که تو هم بیدار باشی و تو این نیمه‌شبِ حزین روضه‌ی امامِ سجاد رو نشنوی https://eitaa.com/MeysamMotiee/12753
یه چیزی که این روزها خیلی ناراحت کننده بود، لحنِ خطاب کردن ائمه تو نوشته‌ها یا بیاناتِ یه سری دوستان بود. "یابن رسول الله" و "یا سیدی و مولای" گفتن‌های اصحابِ امام حسین کجا و خطاب‌های به اصطلاح خودمونیِ امروزی کجا؟؟ مراقب این تقدس زدایی های زیر پوستی و نرم باشیم.
‏کسی که گریه می‌کند، اما در عین حال برای پایمال کردن اهداف علیه السلام تلاش می‌کند، همان عمرسعد است. کسی که از گفتن حق دم فرو می‌بندد شیطانی لال است. امام موسی صدر"
در میان نامه اعمال در محشر فقط روزهایی که برایت گریه کردم دیدنی است...
بی‌تاب و بی‌‌قرار گریه می‌کرد، صدایِ گریه‌‌ش اونقدری بلند بود که با عجله به سمتش برم، تو آغوشِ مادرش ننو وار تکون می‌خورد و از چشماش دونه‌های درشت اشک می‌چکیدند روی لپ‌های قرمز گل کرده‌ش، از پرچم همراهشون فهمیدم اهل نیجریه‌ان. زبونشون رو بلد نبودم ولی به فارسی کلی قربون صدقه‌ش رفتم. یکی از پیکسل‌هایِ قرمز رنگِ یا حسین رو از تو کولم بیرون کشیدم و جلویِ چشماش تکون تکون دادم و براش کلی شکلک درآوردم. اولش تعجب کرد، چشم‌های اشکی و درشتش خطی شدند و خندیدند، مامانش بهش آب داد، آروم‌تر شد.
مکروبه !
گرما زده شده بود طفلی گرما زده
بمیرم برای بچه‌هات آقاجون بمیرم که اسیرشون کردند‌. که روی مرکب‌های بی‌جهاز سوارشون کردند[فَوقَ أقتابِ المَطِیّاتِ] که [تَلفَحُ وُجوهَهُم حَرُّ الهاجِراتِ] باد داغِ نیم روزی صورت‌هایِ قشنگشون رو می‌سوزوند که این قدر تو این خرابه موندند حتی تَقَشَّرت وجوهَهُنَّ صورت‌هاشون پوست انداخت، که صورت‌هاشون همه چرک کرد... آخ بمیرم کسی دلش برای جگر گوشه‌هایِ رسولِ خدا نسوخت...
هوایِ بین الطلوعین آدم رو هوایی می‌کنه، وقتی که هنوز ماه وسطِ آسمونِ و گوش‌هات پر می‌شه از آوازِ گنجشک‌هایِ سحرخیزِ مناجات خون و صدایِ محسن فرهمند که شمرده و حزین می‌خونه: اللّٰهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هٰذَا وَمَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لَا أَحُولُ عَنْها وَلَا أَزُولُ أَبَداً... زهرا سادات"
مکروبه !
قدیم‌تر‌ها رویِ طاقچه کنار قابِ عکس‌های قدیمی، یه گلدون چینیِ سفید رنگ نشونده بودیم که سهمِ هر روزش
می‌گفت: زخمِ زبون عینِ پیام‌های واتساپه پاک می‌شه اما جاش می‌مونه...
وسط روضه کمرم گرفت، اصوات بالقوه‌ی آخ و اوخی که آماده‌یِ بالفعل شدن بودند رو تو آستانه‌ی حنجرم کشتم و لب گزیده و آروم از میون جمعیتِ نشسته تو هال خودم رو به اتاقی که بچه‌ها توش بودند رسوندم. فواد با آجرهاش تفنگ درست می‌کرد. انگار اولش یه کلت بود چون چندتا کیو کیو از زبونش سُر خورد بیرون ولی بعدش تغییر کاربری داد و از رو اون همه صوت رگباری می‌شد حدس زد که تفنگ آجریش حالا تبدیل به یه کلاشینکف شده. برام جا باز کرد. فوری یه بالش دست و پا کردم و به کمرم اجازه دادم یه مقدار استراحت کنه. یه پسر شش هفت ماهه تو اتاق بود که سه‌تا دختر بچه مراقبش بودند. شاید سنشون به زور به هشت نه سال می‌رسید اما غرقِ حسِ مادری بودند. نازش می‌کردند. یه عالم ادا اطوار در می‌آوردند تا بخنده، صدای نق نقش که بلند می‌شد هول می‌کردند، هرکدوم یه جور برایِ آروم شدنش تلاش می‌کرد. بی‌هوا اشکم چکید، دلم رفت تو خیمه‌های بنی‌هاشم، کنار دخترک‌هایی که برای آروم شدن علیِ اصغر تموم تلاششون رو می‌کردند. دلم رفت میون خیمه‌ها، کنار گهواره‌ی شیرخواره‌ی کربلا... صدای هق‌هق نوزاد بلند شد، مادرش سراسیمه اومد تو اتاق. تو بغل مادرش آروم شد و شدت اشک‌های من بیشتر. صدایِ روضه‌خون پیچید تو اتاق؛ تلظی مکن نازنینم تلظی مکن جانِ بابا  مبادا که دشمن ببیند تکان خوردنِ شانه‌ام را زهرا سادات" | | (ع)
درد تو دلِ سنگ را هم آب کرد... |
من بیشتر حدیثِ کساء را تماشا می‌کنم. مثل یک فیلم عاشقانه‌یِ زیبا. یک صحنه‌هایی را هم هی می‌زنم عقب دوباره می‌بینم مثل آن یک لحظه درنگ قشنگِ او؛ صِرْتُ اَنْظُرُ اِلَيْهِ فَاِذا وَجْهُهُ يَتَلَأْلَؤُ كَاَنَّهُ الْبَدْرُ فى لَيْلَةِ تَمامِهِ وَ كَمالِهِ
مکروبه !
من بیشتر حدیثِ کساء را تماشا می‌کنم. مثل یک فیلم عاشقانه‌یِ زیبا. یک صحنه‌هایی را هم هی می‌زنم عقب د
رایحه‌یِ مادرانه‌اش را می‌توانی عمیقا نفس بکشی و طنین صدای بهشتی‌اش را وقتی که می‌گوید؛ يا قُرَّةَ عَيْنى وَ ثَمَرَةَ فُؤادى... من خیلی وقت‌ها که کم می‌آورم می‌نشینم و حدیث کسا را تماشا می‌کنم مثل یک فیلم عاشقانه‌یِ زیبا...
این روزها ورد زبونم این بیتِ؛ کاش، نفس نفس جوانی‌ام تمامِ زندگانی‌ام، شود پسندِ تو
ولی ما با وجودِ همه‌یِ تفاوت‌هایِ عیانی‌ که داریم، وقتی پایِ عشقِ امام حسین به میون میاد خیلی شبیهِ هم می‌شیم. بغض، اشک و دلتنگی وجهِ اشتراک ماست. [اِلى الحُسَينِ نَعود حُبُّ الحُسَينِ يَجمَعُنا]🌱 _زهراسادات"
مکروبه !
چادر مادر را که می‌گرفتم توی مشتم، خیالم راحت می‌شد که گم نمی‌شوم، که دالان تنگ و تاریکِ نزدیک خانه‌ی خانم بابایی‌شان مرا در خودش گم و گور نمی‌کند و عین توی فیلم‌های ترسناکی که یواشکی با رسول می‌نشستیم و نگاه می‌کردیم، ناگهانی بلعیده نمی‌شوم در سیاهی! کوچه‌ایی که از آن می‌گذشتیم همیشه چراغ عابرش لنگ یک لامپ درست و درمان بود؛یا عین فیلم‌های دوران انقلاب و شکنجه‌های ساواک، چراغش چشمک بازی‌اش می‌گرفت یا اصلا سوخته بود و خیالمان را راحت می‌کرد. بعضی وقت‌ها دلم می‌خواست چراغ گردسوزِ عهد بوقلمون میرزایِ تهِ انبار را با آن شیشه‌ی ترک رفته‌ی سیاه سوخته‌اش جاساز کنم در کیف حصیر بافتم و هنگام گذر از این کوچه درش بیاورم تا انقدر با ترس و لرز و هول و ولا این تکه‌ی نیمه‌ تاریک را نگذرانیم. هرچه که بود چادر مادرم بود و من و یک خیال مطمئن که اگر کور سویِ نور مهتاب هم نباشد بازهم گم نمی‌شوم. آرام با مادر و زنعمو از کوچه‌ها می‌گذشتیم و من زمزمه‌های‌شان در مورد هوا و دشت و زمین کشاورزی و شالیزار را با خیالات جن و پری توی ذهنم قورت می‌دادم و به این هم فکر می‌کردم که بعد از مراسم یک لیوان شیر داغ دلپذیر عجیب می‌چسبد و شالم را هم کج و کوله و بی‌ریخت تا روی بینی بالا می‌آوردم که سوز و سرما نرود تا مغز استخوانم را جیز بدهد! بعد از اینکه با شالاپ و شلوپ می‌رسیدیم به خانه حاج خانوم، من سرمایی مثل همیشه بی‌توجه به اخم و تخم مامان، با یک سلام و احوال پرسی سَرسری کفش‌ها را کنار می‌زدم و خودم را پرت می‌کردم درون خانه و بعدش خودم را می‌چسباندم به بخاری و نیمه بیدار و خمار گوش میدادم به دعا خواندن خانم یونسی. وسط‌های دعا خوابم می‌برد و چُرت می‌زدم اما سریع لای پلک‌هایم را باز می‌کردم و در آن فضای نیمه تاریک مامان را که می‌دیدم دلم قرص می‌شد و دوباره چشم‌هایم گرم. بزرگتر که شدم یکی دو باری پیوستم به جمع دعا خوان‌ها! چه افتخاری بود وقتی به صف می‌نشستم کنارشان و منتظر می‌شدم که برسد به من تا با تمام عشق بخوانم: یَا سَرِیعَ الرِّضَا اغْفِرْ لِمَنْ لا یَمْلِکُ إِلا الدُّعَاءَ فَإِنَّکَ فَعَّالٌ لِمَا تَشَاءُ یَا مَنِ اسْمُهُ دَوَاءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفَاءٌ وَ طَاعَتُهُ غِنًى... این فراز را دوست داشتم، آخر نمازم که می‌خواندمش دلم گرم می‌شد. حالا اما چندسالی از حال و هوای قشنگ آن روزها می‌گذرد و من پنجشنبه‌ها دلم عجیب برای آن جمع دوست داشتنی و آن دعای کمیل با صفا تنگ می‌شود. حتی برای آن دالان نیمه تاریک‌ و برای آن شیر داغ دلچسب با دو حبه قند... زهرا سادات🌱