۱۴ بهمن
مکروبه !
امشب شبِ توسّل ما بر دو دست توست
ای دست انبیاء و ملائک دخیلتان
باب المراد تا خود محشر دو دست توست
#میلاد_عموجان_عباس
۱۴ بهمن
۲۲ بهمن
امشب که قلبهایِ دلتنگمون مالامالِ عشقِ صاحبالامر بیامون و پرجنب و جوش میکوبه، امشب که اشکهامون با سبقت از هم، غلتون و دونه درشت روی گونههامون سُر میخوره؛ علاوه بر درد فراق، حسرتِ که رو دلمون سنگینی میکنه، حسرت اینکه هیچ کاری نکردیم برای ظهور تو مولاجان.
ما معترفیم و میدونیم کـه خودمون، حجابِ وصلیم، که گناهان ما، همون گناهانی که با قدرت توجیهشون میکنیم، حصار بین ما و توست.
آقاجون دستمون رو بگیر، ما امید داریم به نگاه پدرانتون.
فی صفوفِ الأنصارِ سیدی سجّل أسمانا
و در بین یارانت نام هایمان را بنویس🌱
زهرا سادات
#امام_زمان | #نیمه_شعبان
۲۵ بهمن
۲۶ بهمن
مردی بهنام اِسمال
زیر پل جانبازان دور یک پیت حلبیِ روغن مینشینند. آدمهایی که سرما نمیگذارد همان چهار کلمهی کشیده و نامفهوم از زیر سبیلهای پرپشت و زردشان بیاید بیرون. قوز میکنند دور حلب پر از آتش. شعلههای سرکش پیت سایه میاندازد روی چینهای زمخت پیشانی و صورتهای تکیدهشان.
اسمال هر شب با یک گونی آشغال میآید زیر پل. بوی آَشغال و سیگار و گازوئیل توی هوا معلق میماند. هیچ کس اما اعتراضی ندارد. بعضی وقتها چندتا سیب زمینی میاندازند توی آتش. مثل امشب. اسمال ته سیگارش را انداخت توی آتش. با یک تکه چوب سیب زمینیهای زیر خاکستر را هل داد به یک کناری. یکی از سیب زمینیها را از زمین برداشت. سیب زمینی را از این دست به آن دست داد تا خنک شود. دستهای زبر و پینه بستهاش گرما را نمیفهمید. اکبر مفنگی دست از جیب کت بیقواره و کهنهاش کشید بیرون. یک سیب زمینی از روی زمین برداشت. با ابرو به اسمال اشاره کرد: امروز جیب کی رو زدی که اشتها پیدا کردی؟
اسمال بی توجه پوست نازک و دودی سیب زمینی را جدا کرد و به آن فوت کرد. همیشه همین بود. آدم نمیتوانست بفهمد که او چه حسی دارد. هیچ کس نه خندهاش را دیده. نه عصبی شدنش را. انگار احساسات را توی خودش دفن کرده. دیروز اما یک حال دیگری داشت. وقتی آمد سر و صورتش زخمی بود. معلوم بود کتک خورده. گونه سمت چپش متورم بود. گونی آشغال را تکیه داد به پایهی بتنی پل. خودش قوز کرد کنارش. زانوهایش را بغل گرفت. توی جیبش دنبال فندک گشت. سیگار را چسباند به لبهای تیره و قاچ خوردهاش. آدمهای دور آتش آنهایی که هنوز توی این دنیا بودند و نعشه نبودند زیر چشمی میپاییدنش. خاکستر سیگارش میریخت روی چکمههای سیاه رنگ و رو رفتهاش. زمزمههای زیر لبش گم میشد توی قان و قون ماشینهای کمربندی و جِز جِز سوختن شاخههای توی حلب. بلند شد پایش را تکان داد تا خاکستر رویش بیفتد پایین. یک روزنامه از روی زمین برداشت و بازش کرد با پایش سرنگ و سنگ ریزه و آشغالهای روی زمین را زد کنار. روزنامه را پهن کرد روی زمین. مچاله شد رویش و تا صبح چشمهایش را بست. شاید اگر کسی میرفت نزدیکش میدید که مژههایش خیس و به هم چسبیدهاند.
۲۷ بهمن
مکروبه !
مردی بهنام اِسمال زیر پل جانبازان دور یک پیت حلبیِ روغن مینشینند. آدمهایی که سرما نمیگذارد همان
یه قسمت از تمرین جلسه هفتم مبنا که برای استادیارم فرستادم. نوشتنش برام چالش بود. اما یه جورایی بدک نبود. خوشحال میشم مطالعه کنید.
۲۷ بهمن
۲۷ بهمن
مکروبه !
یه قسمت از تمرین جلسه هفتم مبنا که برای استادیارم فرستادم. نوشتنش برام چالش بود. اما یه جورایی بدک ن
برای خودم شام درست نکردم. حوصلهاش را نداشتم. قبل از رفتن به آشپزخانه تلويزيون را روشن کردم. شیخ نعیم قاسم به مناسبت بزرگداشت فرماندهان شهید لبنان درحال سخنرانی بود. رفتم سمت کابینت. یک کاسه گل سرخی برداشتم. جعبهی بیسکوییت مادر را چپه کردم تویش. بیسکوییتهای هم قد و قواره از روی هم پریدند. به هم خوردند و شکستند. کوتاه و بلند افتادند داخل کاسه. آب جوش چای ساز را ریختم سرشان. بیسکوییتها نرم شدند و به سرعت وا رفتند. با قاشق همشان زدم. شبیه حلوا شد. حلوایی که برای علی درست میکنم. قاشق را پر کردم و بردم سمت دهانم.
قبل از اینکه حلوا را قورت دهم، نشستم روی کاناپه. شیخ نعیم مقتدر انگشت اشارهاش را گرفت بالا و گفت: اسرائیل باید بدون هیچ توجیه و بهانهای از خاک لبنان خارج شود.
یک لحظه چشمهایم را بستم. جنگندههای اسرائیل را که مثل لاشخورهای سیاه روی خاک لبنان میپریدند تصور کردم. حلوای داغ از گلویم سر خورد و رفت پایین. اشکم را درآورد. حرفهای شیخ نعیم زیرنویس میشد. مترجم با من و من حرفهای شیخ را ترجمه میکرد. دلم میخواست صدای خود شیخ پخش میشد. آن صوت کوبندهی عربی که اسرائیل را به رعشه میانداخت.
اینروزها کتاب آخرین روز جنگ را میخوانم. خاطرات زنی از قلب جنگ سی و سه روزهی لبنان. زنی که باردار است. ماه نهم. شوهرش به جنگ رفته و او با دخترهای کوچکش، مادرشوهر و پدرشوهرش توی روستا مانده.
یک ساعت پیش کتاب به دست گوشهی تختم چمباتمه زدم و های های گریه کردم. دینگ دینگ گوشیام که بلند شد نیم خیز شدم و از شارژر جدایش کردم. شوهرم بود عکس علی را فرستاد. کنار بچههای دیگر نشسته بود و توی دستش شیرینی بود. دلم برایش تنگ شد. زوم کردم روی عکس. پیشبند عروسکی که گذاشته بودم توی جیب کاپشنش را بسته بود دور گردنش. از اینکه حواسش جمع بود لبخند زدم. برای شوهرم نوشتم مامان فداش، تو رو خدا مراقبش باش. و بعد دوباره زدم زیر گریه. کتاب را باز کردم. بچهها را زیر پتو پنهان کرد و خودش را جان پناهشان کرد. با خودش فکر کرد اگه بمبهای خوشهایی دشمن روی سرشان بریزد مثلا این پتو چه کار میتوانست بکند؟
شوهرم عکس دیگری فرستاد. کمی تار بود. علی توی بغلش وول میخورد و گوشهی پیشبند را کرده بود توی دهانش.
گفت: مراقبشم. برای خودت یه چیزی درست کن. گرسنه نمون.
برای خودم شام درست نکردم. حوصلهاش را نداشتم...
۲۹ بهمن
مکروبه !
برای خودم شام درست نکردم. حوصلهاش را نداشتم. قبل از رفتن به آشپزخانه تلويزيون را روشن کردم. شیخ نعی
تمرین بیهوا نویسی، ۱۵ دقیقه کوک کردم و فقط نوشتم.
پیشنهاد میدم امتحانش کنید.
۲۹ بهمن