مکروبه !
کتاب "حیدر" میخوانم و میرسم به سالِ سوم هجری و جنگ احد؛ خواندنِ از جنگ احُد همیشه قلبم را وادار می
چیزی که به شدت آثار استاد صفایی رو برای من جذاب میکنه؛
اینه که تو نمیتونی سرسری و با نیم نگاه جزئی از مباحث عبور کنی.
این که به معنای کلمه باید دل بدی تا اصل مطلب رو_ اون دُر با ارزش و درخشان عمیقی که تو جمله هست رو _ درک کنی خیلی برام لذت بخشه.
شده چندبار یک جمله رو خونده باشم و هربار مثل تشنهها دنبال فهم عمیقتری ازش بگردم تا سیراب شم.
به خصوص این کتاب که مطالبش گره خورده بود با امیرالمؤمنین جانم.
دلم میخواد یادداشتم رو با مناجات استاد تموم کنم؛
خدایا ما نمیدانیم به خودمان چقدر خسارت زدیم، پس تو به جهل ما رحم کن. تو به فقر ما رحم کن، ما حتی نمیدانیم که به جز تو کسی را نداریم. ما به آنچه تو از فقر ما، از جهل ما میدانی به آنها دستاویزیم و از فضل تو طالبیم.
و یقینی بِمَعْرِفَتِكَ مِنِّي أَنْ لاَ رَبَّ لِي غَيْرُكَ وَ لاَ إِلَهَ🌱
_خرده نوشتهها از کتاب فوز سالک
موتورش را میگذارم توی کولهام. گوجهایی رنگ با صندلیِ روکش آبی. قدش به یک وجب هم نمیرسد، به تیپ و قیافهاش ابدا نمیآید تیز و بز باشد ولی هست. دو چرخش را عقبکی بکشی روی فرش، بیکله تا یکی دومتر میرود جلو.
یک زنگولهی چشمک زن هم دارد. آن را هم محض اطمینان برای لحظههایی که نق میزند و "الان است که بزند زیر گریه" میچپانم توی کولهایی که تا خرخره پرش کردم.
دوباره از لیستم چک میکنم همه چی ردیف است یا نه؛ همه چی توی انبار چمدان و کولهام نشسته یا نه.
چندباری وسطهای بدو بدوهایم میروم توی فکر. همهی تلاشم را میکنم که ذهنم نرود سمت هفت اکتبر ولی میرود. کوله بستن یک مادر توی ایران برای سفر کجا و یک فلسطینی برای رفتن به منطقهی امن کجا؟
اصلا چیزی با خودش میبرد؟ ضروری ترین وسایل بچه را؟
دردناک این است که یکهو میپرسم اصلا بچهایی برایش مانده؟ اصلا بچهایی هنوز توی بغلش دارد که برایش جغجغه تکان دهد تا کمی صدای مهیب انفجارها را تقلیل دهد؟ اصلا...
از غروب بغضم را روی هم چیدم، شاید از وقتی که منِ جدا از تقویم و روزها توی مرقومه از هفت اکتبر خواند، از همان لحظه با کوچکترین چیزها، با معمولیترین چیزها؛ از همین موتور آبی فسقلی تا وقتی که تب سنج و ناخنگیر و جوراب اضافی چپاندم توی کیفم بغض کردم.
اما وقتی نوبت به جمع وسایل خودم رسید، وقتی اولین چیزی که برای خودم برداشتم یک چفیه سفیدِ مربع مشکی بود، انگار یک کبریت روشن را انداختم توی انبار باروت...
دلم میخواهد برای مظلومیت نگاه مادرای غزه بمیرم.
وقتی چراغ مستطیل بالای سرمون رو خاموش کردم. از تاریکی کوپه و سیاهی بیرونِ پنجره ترسیدم. پاورچین که خودمو رسوندم کنار پنجره شگفتزده شدم. انگار یک عالمه چراغ کوچولو از آسمون تیره آویزون بود. تا حالا این همه ستارهی پر نور و چشمک زن رو یکجا ندیده بودم.
مکروبه !
وقتی چراغ مستطیل بالای سرمون رو خاموش کردم. از تاریکی کوپه و سیاهی بیرونِ پنجره ترسیدم. پاورچین که
إِنَّا زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ
همانا ما آسمان دنیا را به زیور ستارگان آراستیم
یه لحظه یاد این آیه افتادم و چشمام ستارهایی شد
میشه عاشق این خدای مهربون نشد آخه؟🌟
برای همتون تو حرم دعا کردم. الهی نگاه مهربون امام رضا همراه لحظه لحظههای زندگیتون.