اسم های مذهبی🌸
۱_موقوفهالزهرا
۲_"دلـــدآده اربــآب"
۳_سردره المنتهی:):):)🌺🕊
۴_یـــا فــاطــمــه الــزهـــرا:)★
۵_الهم عجل لولیک الفرج:)
۶_بـــه عـــشـــق شــــهـــادٺــــ.... :)
۷_یا أماه!!
۸_انا مجنون الحسین
۹_انامجنون الرقیه
۱۰_ انا مجنون الزینب
۱۱_انامجنون الزهرا
۱۲_خـــادم الزهرا
۱۳_خادم الرقیه
۱۴_خادم الحسین
۱۵_ خادم المهدی
۱۶_ڪــلــنــافداڪ یا رقیه
۱۷_ڪــلنـــافـــداڪ یـــا حـــســــیــن
۱۸_ڪــلــنــافــداڪ یـــا عـــبــاس
۱۹_یــازیــــنـــب:)
۲۰_یـــارقـــیـــه:)
۲۱_یـــازهـــرا:)
۲۲_یـــا فـــاطــمه:)
۲۳_پیرو شـــهـــداٺ:)
بـــیـــوگرافی🌺🌺🌺🌺🌺👇👇
۱_دنبال خندت حضرت آقا:)
۲_مشترک مورد نظر حرم لازم است:)
۳_زندگی زیباست....مگه این که ما خودمون زیبایش کنیم :)
۴_اللهم یشر لنا بلوغ ما نتمنی...♥
۵_بنویس به روی لحدم🙂من فقط عشق حسین بن علی را بلدم♥.
۶_الهم الزرقنا شهادت:)🥀🖤
۷_سخت است عاشق شوی...ویارنخواهد!حرم باشی... وارباب نخواهد):😳
۸_ای که مرا خواننده ای راه نشانم بده:)
۹_خدایا،توآن مشترک مورد نظری هستی که همیشه در دسترسی....★
۱۰_♥وقتی♥عقل♥عشق♥می شود♥عشق♥عاقل♥مےشود♥آن گاه ♥شهید🥀می شوی🌹🌹🌹🌹🌹🥀❤❤❤❤❤❤
۱۱_این روز ها حجابت رو محکمتربگیر.... زیرا آخرین نگاه امام حسین خمیمه ها بود💔
۱۲_اللهم عجل لولیک الفرج🍀
۱۳_سرم نذر،سردار بی سر:)
۱۴_🦋بارها گفتم صد با دگر میگویم🦋من غلامم پسر فاطمه ارباب من است🦋
۱۵_❤️ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم❤️ماجزپسرفاطمه اربابی نداریم❤️
۱۶_هـــٺـــیم پـــاے عــهـدے ڪـه بــســٺــیــم🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دروصفدخترانحیدرهمینکافیاست!☁️!
.
#استوری🌱
مگه قرار نشُد
چادر که سر میکنیم
معنیش این باشه
که زینتهامونُ
از نآمحرم بپوشونیم؟!
پس فلسفه این چادرایِ
پر زرق و برق و
دو کیلو آرایش چیه !؟
#چادرانه
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
@parovan
گفتم منم اهل خطا..
گفتی که بخشیدم بیا!
گفتم شکستم توبهها..
گفتی که بخشیدم بیا!
گفتم به خود کردم جفا..
گفتی که بخشیدم بیا!
••💔••
♡ʝσiŋ🌱↷
『@parovan』
کاش میشد از من سوال کنی :(💔
دخترم کربلا نمی خواهی؟...
♡ʝσiŋ🌱↷
『@parovan』
گفتم : بهشتت؟!
گفت : لبخندحسین'؏'
گفتم : جهنمت؟!
گفت : دورےازحسین'؏'
گفتم : دنیایت؟!
گفت : خیمھعذاےحسین'؏'
گفتم : مرگت؟!
گفت : شهادتدرراهحسین'؏'
گفتم : حرفآخرت؟!
گفت : السلامعلیالحسین'؏'
••💔••
♡ʝσiŋ🌱↷
『@parovan』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برکات امام علی چیست به روایت کلیپ :
◗توصیهی رهبر معظم انقلاب،
به نوهی 15 سالهی یک شهید…✔️✨
•
•
▫️#جهاد_علمی
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♚❀ @parovan❀♛
حجاب زیبایی ات را با پارچه های سخت پنهان.نمیکند
#ریحانه
#زن_عفت_افتخار
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@parovan
♥🍃
خواهرم #حجاب تو سنگرےست آغشتہ
بہ خونِ من! مےدانم بالاتر از آنے کہ
سفارش بہ پوشش و #حجاب تو را کنم..
ولے بدان تفنگے کہ در دست من است،
چادرےست کہ بر سر توست!
اگر میل بہ حفظ سلاحم دارے چادرت را
سلاحم بدان :)
#شهید_حسین_بیدخ
♚❀ @parovan❀♛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی بی نمک ترین ادمای روی زمین کیا هستن؟
دخترا هستن
آخه عسل که نمک نداره!🍯♥️
@parvah
دوست خوبم 🌹
📋با برنامه ی خواندن روزانه فقط و فقط یک #نماز_قضا همراه شدی🤔
🔴چهارشنبه ها قضای یه نماز عشا رو به جا میاریم ...
اگر هنوز شروع نکردی
تو هم از امروز همراه ما شو
فرصت ها زود از دست می روند....
#بیوگرافی
خدایا...
پناه میبرم به تو
از شرّ گناهانی که
مهدی(عج) را از من میگیرد...:)💔
#امام_زمان
❇️ حضرت #امام_صادق علیه السلام فرمودند:
✨همانا آنگاه كه #قائم ما ظهور كند، خداوند نيروي شنوايي و بينايي شيعيان و پيروان ما را آنچنان تقويت خواهد كرد كه از فاصله بسيار دور صداي امام را ميشنوند و آن حضرت را ميبينند و با او صحبت ميكنند، در صورتي كه امام در جايگاه خويش مستقر است.
"اللهم عجل لولیک الفرج"
#امام_زمان
📚 الكافي، ج ۸، ص ۲۴۰.
❣سلام امام زمانم❣
زهر هجر تو چشيديم و نديديم تو را
به وصالت نرسيديم و نديديم تو را
شايد ايام کهنسالي ما جلوه کني
در جوانی که دويديم و نديديم تو را
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
✨🌷
#دحوالارض ؛ روزِ دعا برای فرج #امام_زمان (عج)
🌷 در فرازی از دعای روز دحو الارض این چنین به درگاه خداوند متعال عرضه میداریم :
🤲 اَللَّهُمَّ دَاحِيَ الْكَعْبَةِ وَ ... اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَيْهِ وَ عَلَى جَمِيعِ آبَائِهِ وَ اجْعَلْنَا مِنْ صَحْبِهِ وَ أُسْرَتِهِ وَ ابْعَثْنَا فِي كَرَّتِهِ حَتَّى نَكُونَ فِي زَمَانِهِ مِنْ أَعْوَانِهِ اللَّهُمَّ أَدْرِكْ بِنَا قِيَامَهُ وَ أَشْهِدْنَا أَيَّامَهُ وَ صَلِّ عَلَيْهِ وَ ارْدُدْ إِلَيْنَا سَلاَمَهُ وَ السَّلاَمُ عَلَيْهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ
🔸 خدایا بر او و بر آباء طاهرينش درود فرست و ما را از اصحاب و سپاهیانش قرار ده و در رجعتش ما را برانگيز تا اینكه در زمان دولتش ، از ياوران او باشيم ؛ خدایا درک ظهورش را روزی مان کن و در روزگارش ما را حاضر فرما و بر او درود فرست و سلام او را هم به ما برسان ؛ که سلام و رحمت و برکت خدا بر او باد .
✦࿐჻ᭂ🦋✨🦋჻ᭂ࿐✦
@parovan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴🙂
#دعوت_امام_رضا_به_عروسی
💐 عروس ودامادکارت دعوت فرستادن برای امام رضا علیه السلام و آقا را دعوت کردند به عروسیشون
حالاببینید ادامه ماجرا ......
#امام_رضا 🍃
#پارت21
با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود.
ــ سلام
ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟
ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق.
ــوای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟
ــ آره، تو راهم.
ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا.
ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم.
ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده.
بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم راازسوگندگرفته است تپش قلبم رازیادکرد.
(یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.)
با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم.
رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم، به خودم نهیب زدم.
(یادت باشه چرا روزه ایی راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم.
از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود.
بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم.
در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند.
سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم.
ــ اولا که من چایی خور نیستم.
دوما روزه ام.
ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم.
او چاییش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته.
سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت:
–نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش.
ابروهام روبالا دادم وگفتم:
–شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه.
سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت:
–سوگند تنها تنها؟
سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید ورو به سارا گفت:
–می خوری برات بگیرم؟
ــ پس راحیل چی؟
ــ روزس؟
ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟
لبخندی زدم و گفتم:
–تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست.
ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟
خندیدم و گفتم:
–عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم:
–یه لذت محوی داره.
دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت:
–خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن.
سه تایی زدیم زیر خنده.
درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند.
مجبور شدم بلند شوم.
سارا با تعجب گفت کجا؟
– می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم. فعلا.
هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم.
–خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم.
چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید.
نگاهش را سر دادروی زمین و گفت:
–اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه...
حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم:
–نه من کار دارم باید برم.
ــ خب پس، لطفا فردا بریم.
ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید.
ــ با تعجب نگاهم کردو گفت:
–چرا؟
ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست.
اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید.
چینی به پیشانیش انداخت و گفت:
–خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد:
–برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟
یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟
–خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ...
توی حرفم پرید و گفت:
–خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟
ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود.
چشم هایم راپایین انداختم و گفتم:
–خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه.
در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به...
دوباره حرفم را قطع کرد.
–پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم.
سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#پارت22
ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–اونوقت نظرت؟
سرم راپایین انداختم.
–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.
ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو.
سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدهام.
سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیام بود، ولی بازهم خجالت میکشیدم همه چیز را برایش بگویم.
بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادارم کرد هراسون نگاهش کنم.
–چی شد؟
چشمهایش اندازه گردو شده بود. وقتی ترس مرا دید گفت:
–راحیل!نگو که...
من فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
با گفتن خدای من سرش را بین دستایش جا داد و من چقدر یک لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.
سوگند سرش را بلند کرد و وقتی حال بدمن را دید، رنگ عوض کرد.
–البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کنه. بعد چهرهاش راجمع کرد و ادامه داد:
–یه وقتایی استثناهم پیش میاد. امیدوارم آرش از اون دسته باشه.
می دانستم به خاطر من این حرف ها را می زند، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.
نگاهش کردم.
– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟
آهی کشید.
– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همهی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هایم باز شد و خیلی چیزها را دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشان.
همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهایش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه فکر کردم در حال سقوط به قعر زمینم، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد."
ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.
راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم.
یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.
با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه.
امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.
تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.
آهی کشیدوگفت:
–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد.
ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.
ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت:
–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم..
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄