eitaa logo
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
104 دنبال‌کننده
7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
89 فایل
«اینجا آغوش حاج قاسم می‌باشد» میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! "آنکس که باید ببیند، می‌بیند...!" #حاج‌قاسم🌱 * آیدی مدیر* @ya114zeinab ﴿شروع خادمیت ¹⁴⁰²_³_¹⁵﴾ "پایان انشاالله شهادت در آغوش امام زمان" کپی حلال فقط برای ظهور✌️تا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞
- می‌روی مشهد خیابان‌ها، شلوغ - شهر قم کل شبستان‌ها، شلوغ - کربلا که کل ایوان‌ها، شلوغ - اربعین حتی بیابان‌ها، شلوغ هیچ کس مثل تو بی زوّار نیست، حسن جان . .
دلم‌گرفتہ‌بود نامت‌رازمزمہ‌ڪردم‌وسبڪ‌شدم راست‌گفت‌شاعرکہ‌: یاح‌ـسین‌نامِ‌توبردم،نہ‌غمی‌ماندونہ‌هَمّی بابی‌اَنت‌واُمّی💔:)
این روزگار کفر مرا در می‌آورد وقتی که بی‌تو می‌گذرد روزگارها ♥️
شیطان می گوید: ... 👈🏻کسی که صدای اذان را می شنود و نماز نمی خواند پدرمن است 👈🏻کسی که اسراف می کند برادر من است 👈🏻کسی که زودتر از امام به رکوع می رود پسر من است 👈🏻خانمی که باآمدن مهمان اعصاب خرابی می کند مادر من است 👈🏻خانمی که بدون حجاب در بیرون می گردد خانم من است 👈🏻کسی که بدون بسم الله غذا می خورد اولاد من است 👈🏻 کسی که این حرفها را به دیگران برساند دشمن من است.‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ اَللّهُــمَّ‌عَجـِــل‌لِوَلیِّــکَ‌الفَــرَج
‹اِلهـی‌ۅتَـعْـلَمُ‌مَـافِـۍنَـفْـسِۍ❤️‍🩹🤌🏻› پروردگاراآنچہ‌دَردِل‌من‌مۍگُذرد، تـو‌میدانۍ🫀🪴 ...⇣•• ‹‌اَللھُمَ‌صَلِ‌عَلۍ‌مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمّد📔❤️‍🩹'›
حاج‌اقا‌پناهیان‌میگہ: خدا‌دنبال‌بهونہ‌است‌تا‌ببخشتت این‌فرصت‌و‌از‌دست‌ندیم! بلند‌شیم‌بریم‌بگیم‌ببخش‌مارو‌شاید‌امروز، روز‌آخرۍباشہ‌کہ‌هستیم..🙃❤️‍🩹
12.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ربَّنـٰا وَلا تُحَمِّلنـٰا مـٰا لا طاقةَ لَنـٰا بِه ؛ و هُوَ فِراقُ الْحُسَیــﷺــن .💔‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با صدای زنگ گوشی‌ام فرصتی برای اعتراض پیدا نکردم. فاطمه بود. بعد از کلی سلام واحوالپرسی با فاطمه حالم را پرسید وگفت: –مامانم زنگ زد خونه ی مادرشوهرت که واسه عقدم دعوتشون کنه، زن دایی گفت حالت خوب نیست، گفتم زنگ بزنم هم حالت رو بپرسم و هم خودم تو و آرش خان رو دعوت کنم، البته عقد محضریه ولی دلم میخواد توام باشی. –ممنونم عزیزم. لطف کردی. انشالله که خوشبخت بشی، مبارک باشه. از این که مادر آرش از جریان مریضی من خبر داشت، تعجب کردم. بعد هم از این که زنگ نزده بود حالم را بپرسد ناراحت شدم. بعد از قطع تماس نگاهی به اسرا انداختم . سرش پایین بود و آرام درحال خوردن غذایش بود. هنوز جلوی آرش معذب بود و زیاد حرف نمی زد. بعد از شام مادر و اسرا به جمع و جور کردن مشغول شدند. من و آرش هم روی کاناپه نشستیم. من برایش حرفهای فاطمه را تعریف کردم و او هم گفت: –کاش می گفتی نمی تونیم بریم. –چرا؟ دستی به موهای مشگی و خوش حالتش کشید. –با این اوضاع مژگان و کیارش اصلا فکر کنم مسافرت شمالمون هم منتفیه، اگه بدونی خونه چه خبره. مامان خیلی ناراحته. –چرا؟ چی شده؟ –اون روز که باهم بودیم ومژگان زنگ زدو من رفتم پیشش، مژگان بی خبر رفته بوده شرکت. و کیارش و همکارش رو می‌بینه که خیلی صمیمانه نشستن و دارن میگن می خندن. طاقت نمیاره و به هر دوتاشون توهین می‌کنه و آبروی کیارش بدبخت رو توی شرکت می بره و میاد بیرون. خلاصه وقتی باهاش کلی صحبت کردم وآروم شد، گفت که یا باید کیارش کلا اون خانم رو اخراج کنه یا از اون واحد بره واحد دیگه. –راستی چرا مژگان اون روز سرکار نرفته بود؟ –می گفت مرخصی گرفته، همین امروز فردام واسه این مدل کار کردنشم اخراجش می کنن. حالام که مژگان کوتا امده کیارش کوتا نمیاد میگه چون امده آبروی من رو برده اصلا نمی خوام ببینمش. از اون موقع هم مژگان خونه‌ی ماست. –خب تو با داداشت صحبت کن. –با منم سرسنگین شده میگه مژگان اینجوری نبود کاری به این نداشت که من با کی حرف می زنم با کی عکس می ندازم، از وقتی تو نامزد کردی حساس شده. با تعجب گفتم: –آخه چه ربطی داره؟ –هیچی بابا ولش کن، مشکل از خودشه اونوقت میخواد بندازه گردن تو. –من؟ –نه، منظورم ما بود. احساس کردم آرش همه چیز را به من نمی‌گوید و در مورد من حرفهای بیشتری گفته شده. واقعا اینقدر حساس شدن مژگان برای من هم سوال شده بود. چون آنطور که از فاطمه قبلا شنیده بودم مژگان خانواده‌ی فوق العاده راحتی دارد. چرا باید اینجور مسائل برایش مهم شده باشد. سوال همیشگی‌ام دوباره ذهنم را مشغول کرد ولی دو دل بودم که بپرسم یانه، بالاخره دل به دریا زدم و از آرش پرسیدم: –میگم اگه مژگان پیش خانواده‌اش بره بمونه بهتر نیست، بالاخره آقا کیارش به خاطر رو درواسی هم که شده ممکنه کوتا بیاد. –اتفاقا منم همین رو به مژگان گفتم، حالا بین خودمون باشه، خانواده‌اش مشکلاتی براشون به وجود امده که میگه خونمون همیشه جنگ و دعواست، میرم اونجا اعصابم خردتر میشه. –برای چی؟ آرش مِن ومِنی کردو گفت: –نمی دونم بگم یا نه. فقط قول بده بین خودمون باشه، راستش وقتی این قضیه رو فهمیدم دلیل تنفر کیارش رو از چادریها فهمیدم. البته به نظر من دلیلش بچه گانس، چون همه که یه جور نیستند ولی چون برادر مژگان و کیارش با هم رابطه ی خوبی دارن شاید این محبت باعث شده صد در صد دختره رو مقصر بدونه. –کدوم دختره؟ خیلی آرام گفت: –برادر مژگان یه دختری رو بی آبرو کرده و بعدم ولش کرده. هینی کشیدم و چشم به لبهای آرش دوختم. سرش را پایین انداخت و ادامه داد: –داداش مژگان کوچیکترین بچه‌ی خانوادشونه. سال آخر دانشگاهه، از اون بچه تخس‌هاست. البته بارها رشته دانشگاهیش رو عوض کرده. چندین ساله که میره دانشگاه. آخرشم ما نفهمیدیم این چی میخونه یا کدوم دانشگاه میره. از منم یه سال بزرگتره ولی هنوز درسش تموم نشده. –خب؟ مثل این که این دختره از شهرستان انتقالی گرفته بوده به تهران و یه ترم با فریدون هم کلاس بودند. حالا دیگه من نمی دونم بین اون دختر و فریدون برادر مژگان چی گذشته، مژگان چیزی بهم نگفت. فقط گفت برادرش دختره رو به یه پارتی دعوت می کنه و اونجا این اتفاق میوفته و دختره هم میره شکایت می کنه و پزشکی قانونی میره و... خلاصه مصیبت میشه دیگه... حالا برادر مژگان گفته که به میل خودش بوده و دختره دنبال تیغ زدنه اونه و اینجوری داره نقش بازی می کنه و اصلا شغلش اینه. ولی دختره گفته که نمی دونسته اونجا از این خبرهاست و ازش سوءاستفاده شده...و فعلا دادگاه و شکایت بازیه دیگه. حالا تاریخ این اتفاق حدودا یکی دو هفته قبل ازخواستگاری من از تو بود. ✍ ...