6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در دفتر خاطرات ما بنویسید:
ماهرچه داریم ازشهدا داریم
#تلنگرانہ
مواظبدلتباشرفیق♥️
وقتیازخداگرفتیشپاڪِپاڪبود....!🌱
مراقبباشباگناهسیاهشنکنے....!🔥
آلودهاشنکنی!!🌪
حواستباشهبهخاطریهچت💌
یهلذتزودگذر....🚶🏻♀️
یهلکہےِسیاهزشتنندازےرودلت:)🖤
کہدیگہنتونےپاکشکنی😓!
دلتقیمتیهرفیقمراقبشباش🤞🏼
⤹ ‹.🍊🧡.›
معرفی ۵ کتاب برای خودشناسی :
- نگرش یعنی همه چیز😍❤️
«نویسنده:جف کلر»
-خودت را تباه نکن 🧚🤍
«نویسنده:گری جان بیشاب»
-زندگی تاب آورانه🦋💙
«نویسنده:برنه براوان»
-زندگی با تمام وجود🍯💛
«نویسنده: برنه براوان»
- یافتن جوهر درون🏵🧡
«نویسنده:کَن رابینسون»
#معرفیکتاب
#پارت228
آرش خیاری پوست کند. بعد با چشمهایش دنبال نمکدان گشت. وقتی پیدایش نکرد، بلند شد رفت که از آشپزخانه بیاورد.
کیارش رو به من گفت:
–راستی برای جشن عقدتون هم به مامانت بگو هر جور خودش دوست داره و صلاح می دونه جشن بگیره من دیگه مخالفتی ندارم.
با دهان باز فقط نگاهش می کردم، مادر آرش هم تعجب کرده بود.
نمی دانم چرا آن لحظه یاد سوگند افتادم و دلم خواست قبل از مادر به او خبر بدهم که چه شده، آنقدر که مرا از آرش و خانواده اش ترسانده بود. از حرف کیارش مبهوت بودم. نمی دانستم چه باید بگویم. آخر چطور نظرش عوض شد.
–ممنون، من به مامان میگم، حتما خوشحال میشن.
نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
–اگه مادرت کمکی یا کاری داشت حتما بهمون بگید، اگر خواست تالار بگیره من آشنا دارم، میتونم نصف قیمت جاهای دیگه براش بگیرم. اگرم میخوان توی خونه مراسم رو بگیرن، بازم هر جور صلاحه خودشونه. ما هم فامیلامونو دعوت میکنیم، دیگه هر کس خودش میدونه بیاد یا نیاد.
مادر آرش با لبخند گفت:
– راحیل جان واسه آرایشگاهم من یکی از دوستام سالن داره. خواستی بعدا میریم کارش رو ببین.
"مادرشوهرمم کلی پیشرفت کرده ها." مطمئنم اتفاقی افتاده...
همانطور که چشم هایم بین هردویشان در رفت و امد بود با مِن ومِن پرسیدم:
–میشه بپرسم چی شد نظرتون عوض شد؟
کیارش از جایش بلند شد و گفت:
–هیچی، فقط فهمیدم آرش راست می گفت تو با بقیه فرق داری.
به رفتنش نگاه کردم که آرش نمکدان به دست آمد و پرسید:
–کجا داداش؟
–میرم پیش مژگان تنها نباشه.
آرش کنارم نشست و استفهامی نگاهم کرد.
جای من مادرش حرفهای کیارش را برایش تعریف کرد. بعد با ذوق گفت:
–برم زودتر یه زنگ بزنم به این دوستم ببینم نظرش چیه؟
با چشمان از حدقه بیرون زدهام مادر شوهرم را بدرقه کردم.
"حالا اینا چرا اینقدر عجله دارن؟"
علامت سوال بزرگی بالای سرم نقش بسته بود.
–آرش، به نظرت چی شده که نظر کیارش تغییرکرده؟
قیافه ی فلسفی به خودش گرفت و انگشت هایش را روی هوا چرخاند و گفت:
–ببینید خانم این داداش من کلا اینجوریه، درباره ی یکی خوبی بشنوه باهاش خوب میشه، بدی بشنوه باهاش بدمیشه، از اونجایی که این داداش مژگان قبلا حرفهایی در مورد این قشر (اشاره به من)حرفهای نامربوط زیاد زده بود، ایشونم تحت تاثیر قرارگرفته بودند.
حالا که فهمیده طرف خودش مشکل داره نه دیگران. احتمالا تجدید نظر تو رفتارش کرده دیگه.
دستش را دردستم گرفتم.
–آرش درست حرف بزن، دارم جدی می پرسم.
لبخندی زد. تکهایی خیار در دهانم گذاشت و کمی جدی گفت:
–خب چند بار شنیدم که اون درمورد تو از مامان پرسید ومامان هم از تو تعریف کرد و گفت من که جز خوبی چیزی ازش ندیدم.
بعد اون روزم که کنار جاده از دست مژگان و برادرش ناراحت بود، درمورد تو از من پرسید، منم از فرصت استفاده کردم هرچی از دهنم درامد ازت خوبی گفتم. از کارهایی که تو عمرت اصلا انجامشونم ندادی. اگه بدونی چیا بافتم. یعنی یه قدیسه ازت ساختم.
پقی زدم زیر خنده و لبم را گاز گرفتم وگفتم:
–هرچی از دهنت درامد؟ زشته آرش...
او هم خندید.
–البته از همون اولم که من موضوع تو رو مطرح کردم و حرفهات رو به کیارش زدم کیارش هنوز ندیده بودت ولی گفت که دختر عاقلیه که راضی به این ازدواج نیست، بعد زیرچشمی نگاهم کرد و لبخندی زد و ادامه داد؛
–دیدی بی عقلی هم یه وقتهایی خوبه.
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–نخیرم، اتفاقا بله گفتنم بهت کاملا از روی عقل بود...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت229
حرفی که کیارش گفته بود را برای مادر تعریف کردم. خیلی خوشحال شدوخدا را شکرکرد.
گفت اگه کیارش بتواند یک تالار جمع وجور بگیرد خیلی خوب است.
سر میزشام هم کیارش گفت که با دوستش صحبت کرده ومی تواند تالا را رزو کند.
آرش خیلی خوشحال بود مدام دور برادرش می چرخیدو می گفت:
–نوکرتم داداش، خیالم رو راحت کردی.
مژگان هم ازاین تغییر رفتار شوهرش تعجب کرده بود و مدام با تیکه وکنایه حرف میزد،آنقدر خوشحال بودم که حرفهایش برایم اهمیتی نداشت.
بعداز شام باآرش به کنارساحل رفتیم تا قدم بزنیم.
–راحیل.
–هوم.
اخم شیرینی کرد و دستم را گرفت وبوسید.
–راحیل.
تعجب زده نگاهش کردم.
–بله.
دوباره دستم را بوسید.
راحیل.
منظورش را فهمیدم.
–جانم.
اخم هایش را بازکرد و لبخند زد و گفت:
–توراست می گفتی.
–چی رو؟
–باصبرهمه چی درست میشه. باورت میشه این همون کیارش باشه؟...اصلا از قبلش هم مهربون ترشده...
–فقط کاش با مژگانم رابطشون خوب بشه...
–اگه اونم توی رفتارش یه کم تغییر بده درست میشه.
بعدِ کمی قدم زدن روی صندلیهایی که ازبعدازظهر کنارساحل آرش وکیارش گذاشته بودند نشستیم و هر دو زل زدیم به دریا.
صدای موجها و رفت وبرگشت صداباعث شد فکرم را رها کنم، این رفت و برگشت. تکرار وتکرار...سیاهی و سیاهی...دوباره رسیدم وسط دریا، فقط صدا بودومن، نگاهی به اطرافم انداختم. آب دریا مثل روغن شده بود، براقِ براق. سرم را بلند کردم و با ترس به آسمان نگاه کردم. فقط تاریکی، پس ستاره ها،،، چشم چرخاندم نبودند، هیچ نوری نبودحتی یک نور کوچک... من از ساحل خیلی دور بودم آنقدر که دیگر دیده نمیشد. تنها، وسط این همه آب...
خدایا، من کیم؟ چقدر کوچکم، خدایا حفظم کن. خودم را مثل مورچهایی دیدم داخل یک بشگهی سیاه نفت ...سرم را به اطراف چرخاندم و این همه سیاهی و تنهایی قلبم را لرزاند. خدایا پس توکجایی؟ تنهایی خیلی ترسناکه... وَخدایی که همین نزدیکیست.
–راحیل.
نتوانستم حرفی بزنم، هنوز هیجان داشتم. احساس ضعف پیدا کردم. انگار از سفری طولانی وسخت برگشتم. فقط سرم را به طرف آرش چرخاندم. روی صندلی نشسته بود و دستهایش را پشت سرش قلاب کرده بود.
–از این که فردا میریم، حس خوبی ندارم.
ضربان قلبم آرامتر شد. بر خودم مسلط شدم و پرسیدم:
–چرا؟
–نمی دونم، کاش میشدفردا نریم. دلم شور میزنه...
نمیشه که آرش. آخر ترمه امتحان داریم.
–آره خب.
–نگران چی هستی؟
–من خودم رو باتوخوشبخت ترین آدم می دونم، ناراحتیم فقط رفتار کیارش بود، حالا که اونم درست شده دیگه غصه ایی ندارم. می ترسم این خوشیم بهم بخوره.
–نترس، فقط از خدابخواه، بعد آسمون را نگاه کردم.
–خدا خیلی بزرگه آرش.
او هم به آسمان چشم دوخت.
–این سفر بهت خوش گذشت؟
یاد قلب سنگی افتادم و گفتم:
–به جز بعضی چیزای جزیی، بقیش خوب بود.
–اگه منظورت رفتارای مژگانه به دل نگیر. دختر خوبیه راحیل، فقط به نظرم به توجه بیشتری احتیاج داره. حساس که بود الانم که شرایطش اینجوریه حساسترم...
–نه آرش من منظورم فقط اون نبود. کلی گفتم.
بعد بلند شدم وگفتم:
–صبح زود راه میوفتیم؟
بلند شد. دستم را گرفت و به طرف ساختمان راه افتادیم.
–فکر نکنم، حالابریم وسایل هارو جمع کنیم آماده باشه، هروقت که کیارش گفت راه میوفتیم دیگه.
واردسالن که شدیم بقیه هنوز نشسته بودند و درحال چای خوردن بودند.
به ماهم تعارف زدند، من نماندم چون کمی گرمم شده بودومی خواستم زودتر به اتاق برسم و از دست چادرو روسری ام خلاص شوم. ایستادم جلوی آینه و برس ر برداشتم وبه موهایم کشیدم. عطر خنکی را که همیشه داخل کیفم بود را برداشتم و تا توانستم روی خودم خالی کردم. احساس خنکی کردم.
بعد از این که جمع وجور کردم و اکثر وسایلهایمان را در چمدان زرد رنگمان که من خیلی دوستش داشتم گذاشتم، کنار پنجره ایستادم و به قلب سنگی چشم دوختم. به خاطر تاریکی هوا زیاد مشخص نبود. نمی دانم یعنی دوباره اینجا میاییم؟ فقط خدامی داند. با نگاه کردن به صدفها و سنگها خاطرات آن روز رو را مرور کردم و ناخوداگاه لبخند بر روی لبهایم نقش بست.
باصدای باز شدن دربرگشتم، آرش بود نزدیکم شد. وقتی دیدبیرون را نگاه می کنم ولبخند بر لب دارم از پشت بغلم کردو موهایم را بوسید و گفت:
–تنها تنها داری تجدیدخاطره می کنی؟
–چه روز خوبی بود. چقدر زود گذشت آرش.
نفس عمیقی کشید.
–آره، واقعا. دفعهی بعد خودمون دوتایی میاییم. منظورم بعد از عقده.
برگشتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم.
–همیشه بگو انشاالله.
موهایم رونوازش کرد.
–خدا هم میخواد، چرا نخواد؟
–حالا تو بگو، این خواستن یا نخواستن خدا خیلی پیچیدس.
آهی کشید و گفت:
صبح زود اینجا صبحونه می خوریم و راه میوفتیم. بهتره زودتر بخوابیم که من بتونم توی جاده رانندگی کنم. بعد به طرف کلیدبرق رفت تاخاموشش کند. خودم را به تخت رساندم ودراز کشیدم..
✍#بهقلملیلافتحی پور
🖇 #شهدا 🌱
وقتی ورزش تمام شد، ابراهیم اصلا
احساس خستگی نمیکرد.
انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البتـه ابراهیــم این ڪارها را برای قـوی
شدن انجام میداد. همیشه میگفت:
برای خدمت به خـدا و بنـدگانش، بایـد
بدنی قوی داشته باشیم.
مرتب دعا میکرد که:خدایا! بدنم رابرای
خدمت کردن به خودت قوی کن.☁️🌷
#شهید_ابراهیم_هادی
سالروز تولدت مبارک♥️
حافظ امنیت شهید حسین زینال زاده
#شهید_حسین_زینال_زاده
#امنیت