eitaa logo
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
102 دنبال‌کننده
7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
89 فایل
«اینجا آغوش حاج قاسم می‌باشد» میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! "آنکس که باید ببیند، می‌بیند...!" #حاج‌قاسم🌱 * آیدی مدیر* @ya114zeinab ﴿شروع خادمیت ¹⁴⁰²_³_¹⁵﴾ "پایان انشاالله شهادت در آغوش امام زمان" کپی حلال فقط برای ظهور✌️تا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
ایم از دو پارت امروز تقدیم به چشمای قشنگتون😜
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 رمان : { جانم میرود } پارت چهارم👇🏻 با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن مهیا با صدای پسره به خودش آمد ـــ مزاحم بودند ـــ بله پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود ــــ چیه چته نگاه میکنی؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم پسره استغفرا... زیر لب گفت ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه الزمه به فکر مدال برای من باشید مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد ــــ بیا بریم سید دیر میشه پسره که حاال مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد ــــ عقده ای بدبخت به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت ★ دوروز بعد ★ ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها باال آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می مے زد خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها باال می آمدن و وارد خانه شدند کم کم صداها باال گرفت مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد ـــ نفس بڪش احمد توروخدا نفس بڪش احمد پاهے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود. جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهال خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید... بــهــ قــلــمــ : ★ فــاطــمــهــ امـٻــرے ★ 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 رمان : { جانم میرود } پارت پنجم👇🏻 دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد با شنیدن صدای مداحے یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد ڪار ڪنم ــــ خدایا چی صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم کرب و بالست یا توی هیئتت وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید ـــ سالم عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن ڪرده باشه هول ڪرد مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا االن زود میرم خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد دختره لبخند ی زد ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا ـــ امام حسین(ع) من دیگه برم عزیزم مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد... بــهــ قـــلــمــ : ★ فــاطــمــهـ امــٻـرے ★ 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca