#پارت14
مادرم وقتی خیلی جوان بود و من و خواهرم کوچک بودیم بیوه می شود. پدرم بر اثرتصادف ضربه مغزی می شود ودر جا فوت می کند.
مادرم تمام زندگیاش را پای ما ریخته است و همیشه میگوید دلم می خواهد مثل پدرتان بنده ی خدا باشید.
تنها نصیحتی که از بچگی از اوشنیده ام همین است... «بنده باش»...
اوایل نمی فهمیدم منظورش چیست؟
ولی هر چقدر بزرگ تر شدم فهمیدم چقدر سخت است بنده بودن و چقدر حرف در این دو کلمه است.
چقدر می شود در موردش کتاب نوشت وحرف زد و باز به قول عطار اندر خم یک کوچه ماند.
صدای گریهی ریحانه که آویزان پاهایم شده بود، من را از اقیانوس فکرهایم بیرون آورد.
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک اذان بود.
همیشه پیش ریحانه نماز را می خواندم بعد به خانه می رفتم.
ریحانه را بغل کردم تا آرامش کنم.
نمی دانستم چه کنم. ریحانه بی قراری می کردو از من جدا نمیشد. اذان گفته بود ومن هنوز بچه به بغل فکرمی کردم چطورراضی اش کنم که روی زمین بنشیندوآرام باشد. آقای معصومی ازاتاقش بیرون آمدتا وضو بگیرد. نمی خواستم ببینمش خجالت می کشیدم. یادشعری که برایم نوشته بودافتادم وسرم راپایین انداختم.
–خانم رحمانی بچه رو بدید من نگه دارم، اذانه شما نمازتون رو بخونید، من بعدا می خونم. امروز حالش خوب نیست اذیتتون می کنه.
اصلا رویم نشد حرفی بزنم. بدون این که نگاهش کنم بچه رادرآغوشش گذاشتم و برای وضوگرفتن به سرویس رفتم.
وقتی بیرون آمدم نبود. بچه راداخل اتاقش برده بود.
بعد از نماز لباس پوشیدم که بروم.
چند تا تقه به در زدم از همان پشت اتاق گفتم:
–آقای معصومی با اجارتون من دارم میرم، فقط اگه دوباره تب کرد داروش رو بهش بدید.
خواستم بروم که دراتاقش راباز کردو گفت:
–دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید. دیدم بچه در بغلش بی قراری می کند.
گفتم:
–من بچه رو نگه می دارم تا شماهم نمازتون رو بخونید بعد میرم.
ــ نه شما برید ما با هم کنار میاییم.
ــ بی توجه به حرفش دستهایم را دراز کردم برای گرفتنش، که خود ریحانه مشتاقانه خودش را دربغلم انداخت و نگذاشت پدرش تعارف کند.
بعد از تمام شدن نمازش، تشکر کردو گفت:
–صبر کنید زنگ بزنم آژانس.
–نه با مترو راحت ترم.
بلند شدم تاخداحافظی کنم دیدم به کتاب روی اپن، خیره شده، با سرش اشاره کرد به کتاب و گفت:
–نمی برینش؟
ــ روز آخر که خواستم برم با بقیه ی وسایل هام می برم. یکم سنگینه. (چون چند تا لباس و چادر نمازو کتاب و غیره آورده بودم اینجا.)
با بستن در خروجی و وارد شدن به کوچه، دنیایی از افکاربه ذهنم هجوم آوردند. غرق در افکارم بودم که با صدای سلامی به خودم امدم.
با دیدن آرش که دست به سینه ایستاده بودوبه ماشینش تکیه داده بود شوکه شدم. به نظر یک خشم پنهانی هم داشت که نمی توانست خوب مهارش کند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
2.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گرفتار اومدم نجاتم بده حسین😭❤️
🖇
#معارف_حسینی
♦️در حریمت خبر از عرش خدا میآید
بوی سیب حرم کرب و بلا میآید...
⚡️شیعیان خالص،وقت سحر در حرم سیدالشهداء علیهالسلام بوی سیب استشمام میکنند...
امّسلمه گوید:
یک بار که حَسنَین علیهماالسلام به حضور رسول خدا صلیاللهعلیهوآله آمدند، جبرئیل به صورت «دِحیه کلبی» در حضور آن حضرت بود. حسنین علیهماالسّلام در اطراف جبرئیل که گمان میکردند دحیه کلبی است، جست و خیز میکردند.
جبرئیل دست خود را حرکت داد و این طور وانمود کرد که چیزی در دست دارد. ناگاه دیدند که او یک سیب، یک گلابی و یک انار در دست دارد. جبرئیل آن میوهها را به حسنین علیهماالسلام داد. حسنین در حالی که از شدت خوشحالی چهره شان برق میزد به طرف پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله رفتند.
🔻رسول خدا آنها را گرفت، بویید و فرمود:
«با همین میوهها نزد مادرتان فاطمه سلاماللهعلیها بروید، اگر قبل از آن نزد پدرتان بروید بهتر است. » آنها دستور پیغمبرخدا را اجرا کردند و چیزی از آن میوهها نخوردند تا اینکه پیامبر خدا نیز نزد آنها رفت و همگی از آن میوهها خوردند.
🔹تا زمان شهادت رسول خدا صلیاللهعلیهوآله، هر چه که آنها از آن میوهها میخوردند، چیزی از آنها کم نمیشد و همچنان به حالت اول خود باقی بودند.
🔻امام حسین علیه السّلام فرمود:
تا مادرم زنده بود، آن میوهها دچار هیچ گونه تغییر و نقصانی نشدند. زمانی که حضرت زهرا سلاماللهعلیها از دنیا رفت، انار گم شد، ولی سیب و گلابی در زمان حیات حضرت امیرالمومنین علیهالسلام باقی ماندند. هنگامی که مولا علی علیهالسلام را شهید کردند، گلابی نیز مفقود شد، ولی سیب به همان حالت برای امام حسن علیهالسلام باقی بود، تا زمانی که آن حضرت را به وسیله زهر کشتند. آنگاه آن سیب همچنان باقی بود، تا آن زمانی که آب را در کربلا به روی من بستند.
🔹من هر گاه که تشنه میشدم، آن سیب را میبوییدم و تشنگیام کاهش مییافت. هنگامی که تشنگی من به نهایت رسید و یقین کردم که دیگر ساعتی بیشتر زنده نیستم، مقداری از آن سیب را خوردم.
▪️ إمام سجاد علیهالسلام فرمودند:
پدرم، ساعتی قبل از آنکه که شهید شود، این مطلب را میفرمود.
زمانی که پدرم شهید شد بوی آن سیب از قتلگاه آن حضرت به مشام میرسید.
من به جستجوی آن سیب پرداختم، ولی اثری از آن نیافتم. بوی آن سیب بعد از شهادت امام حسین علیهالسلام همچنان باقی بود. من قبر مقدس آن حضرت را زیارت کردم و بوی آن سیب از قبر مبارکش استشمام میشد.
فَمَنْ أَرَادَ ذَلِكَ مِنْ شِيعَتِنَا الزَّائِرِينَ لِلَقْبِرِ فَلْيَلْتَمِسْ ذَلِكَ فِي أَوْقَاتِ السَّحَرِ فَإِنَّهُ يَجِدُهُ إِذَا كَانَ مُخْلِصاً
🔸شیعیانی که به زیارت قبر امام حسین علیهالسلام میروند، اگر با اخلاص باشند در موقع سحر بوی آن سیب را احساس خواهند کرد.
📚 المناقب،ج۳ ص۳۹۱
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با همه آلودگی هایم دوستت دارم😭
🖇
تو ضمانت نکنی در شب قبرم چه کنم؟
بار عصیان مرا جز تو کسی ضامن نیست
#صلیاللهعلیکیااباعبداللهالحسینع♥️
5.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅صلی الله علیک یا ابا عبدلله الحسین علیه السلام
السلام علی الحسین ....
و علی علی بن الحسین ....
و علی اولاد الحسین....
و علی اصحاب الحسین....
#شب_جمعه_حرمت_آرزوست
3.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
🎙 حجتالاسلام کاشانی
🔸 امام زمان ما رو فراموش نمیکنه، این ما هستیم که فراموشش میکنیم...
👌کوتاه و شنیدنی
👈ببینید و نشردهید.
❣بِنَفْسى أَنْتَ مِنْ عَقیدِ عِزٍّ لا یُسامى
جانم فدای تـــــــو
قرین عزتی، که کسی
بر تو برتری نگیرد.
#فرازیازدعایندبه
18.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عزیزم_حسین
میگفت؛
فقط خدا میداند…
به یادِ حسین(ع) بودن..
چقدر اَجر و مَنزلت دارد…
#مکتب_نوحه