eitaa logo
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
101 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
89 فایل
«اینجا آغوش حاج قاسم می‌باشد» میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! "آنکس که باید ببیند، می‌بیند...!" #حاج‌قاسم🌱 * آیدی مدیر* @ya114zeinab ﴿شروع خادمیت ¹⁴⁰²_³_¹⁵﴾ "پایان انشاالله شهادت در آغوش امام زمان" کپی حلال فقط برای ظهور✌️تا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
°•🌱 ✋🏻 ڪلبہ ڪوچڪے در قلبم، سالیانے‌ست منتظر و چشم بہ راه میهمانے‌ست میهمانے ڪہ با آمدنش، آرامشے عجیب را از سفر بہ سوغات مےآورد. ڪجایے اے میهمان ڪلبہ قلب‌هاے ما؟ سلام اے با خبر از حال همہ✋🏻❤️
°•🌱 ⭐ ماه ربیع الاول، بهار زندگی است ♥️ رهبرمعظم‌انقلاب: بعضی از اهل معرفت و سلوک معنوی معتقدند که ماه ، ربیع حیات و زندگی است؛ زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابی‌عبدالله جعفربن‌محمدالصّادق ولادت یافته‌اند و ولادت پیغمبر سرآغاز همه‌ی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 🌸🍃 مژده اِی دوست که    🌸🍃 ماه غم و ماتم طی شد       🌸🍃 ماه غمبار صفر ،          🌸🍃 بعد مُحرّم طی شد 🌸🍃 شد حلول مه نو     🌸🍃 ماه ربیع الاوّل        🌸🍃 ماه دلخون شدن           🌸🍃 حضرت خاتم طی شد 🌸🍃 بس‌که غم دید رسول    🌸🍃 از صَفر و ماه حرام       🌸🍃 مژده‌اش باد که          🌸🍃 غمهای دمادم طی شد 🌸🍃 سـاقیا ماه ربیع است    🌸🍃 بِده جام مراد       🌸🍃 که دگر ، ماه غم و غصّه          🌸🍃 و ماتم طی شد... ‌‌‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‌‍
°•🌱 آدم باید هیݘ بشہ تا بہ خدا برسہ... توے شعرِ یہ توپ دارم قلقلیه خودمون هم میگہ "اول توپ ‌زمین ‌میخوره بعد میره ‌آسمون!" ما هم باید مثل توپ باشیم اول باید پیش خدا زمین بخوریم تا بتونیم بریم آسمون پیش خودش! 🌷
❤️ حسن می گفت: «با جمعی از فرماندهان سپاه رسیدیم خدمت حضرت آیت الله بهاء الدینی و از مشکلات اداره امور جنگ گفتیم. ایشان فرمودند: ما در ایران یک طبیب داریم که شفا دهنده همه دردهاست. چرا حاجت های خود را از امام رضا نمی خواهید؟! بعد از زیارت ایشان رفتیم، خدمت امام رضا . یاد جمله آیت الله بهاء الدینی افتادم. فکر کردم که بهتر از شهادت چیزی نیست که از حضرتش بخواهم و خواستمش». هنوز یک هفته از این زیارت نورانی نگذشته بود که همه دردهای حسن را با شهادت التیام بخشید...
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(ع) را تبریک عرض می‌نماییم🌸🌸
یه دوست دارم رفته پیش روانشناس بهش گفته برای آرامشت برو متناے این کانالو بخون. چند روزه حالش خیلی بهتره. خودمم باورم نمی‌شد این همه تغییر تو حال و هواش آدرس کانالش اینه: 💞⚡️https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
بس که حجابت زیباست :) 💖🌸‌
دوستانی که برای رمان به پی وی من ٱمدن پارت اول رمان سنجاق شده
آرش با تعجب گفت: –یعنی تو من رو مجازات می کنی اونم اونقدر سخت، سواستفادس؟ –قبول دارم. مجازاتت سخت بود ولی من که گفتم برو خونه، خودت موندی و خوابیدی توی ماشین. بهت ارفاقم می کنم قبول نمیکنی... –واسه یه همچین روزی اون کار رو کردم که نوبت مجازات خودت شد، از زیرش در نری. چشم هایم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم: –خدایا خودت رحم کن. بعد نگاهش کردم. – حالا مجازاتت چی هست؟ لبخند کجی زد و به چشم‌هایم زل زد. –چیه؟ نکنه باید حدس بزنم؟ –عمرا اگه بتونی؟ –نوچ نوچ، دیگه ببین چه نقشه ایی برام کشیدی که حدسم عمرا بتونم بزنم...حالا میگی یا می خوای دق بدی؟ –اتفاقا آسونترین مجازات روی کره‌ی زمینه. –باید یه لیوان آب بخورم؟ خندید و گفت: –چه ربطی داره؟ –آسونترین میشه همین دیگه. –نه، فقط باید شبها قبل از خواب اون گوشی همراهت رو برداری و بری توی صفحه ی من و بنویسی دوستت دارم. پقی زدم زیر خنده وفوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم. سعی کردم آرام بخندم. او هم می خندید. هم زمان غذا را آوردند. سعی کرد خنده اش را جمع کند و تشکر کرد. با رفتن آقایی که غذا را آورده بود من دوباره خنده ام گرفت. –اینقدر خنده داشت؟ –آخه یهو یاد یه چیزی افتادم. تکه‌ایی از کباب را در دهانش گذاشت و گفت: –چی؟ سعی کردم خنده ام را جمع کنم و گفتم: –یاد ذکرگفتن افتادم. مگه ذکره که هرشب باید بنویسم؟ شانه ایی بالا انداخت و گفت: –دیگه خودت می دونی، اگه یه شب یادت بره مجازاتت تغییر می کنه... –نخیر قبول نیست... –مجبورم کردی همچین مجازاتی برات در نظر بگیرم. سوالی نگاهش کردم. –خب وقتی شفاهی نمیگی، مجبورم کتبی از زیر زبونت بکشم بیرون دیگه. حالا شامت رو بخور. از حرفش خون توی صورتم دوید و سرم را پایین انداختم و مشغول غذا شدم. ولی فکرم درگیربود. حرفش من را یاد آن شعر فریدون مشیری انداخت. «دوستم داری» را از من بسیار بپرس «دوستت دارم» را با من بسیار بگو. با یاد آوری این شعر لبخند بر لبم امد. همان لحظه صدای آرش در گوشم پیچید. –داری به مجازاتت لبخند میزنی؟ با حرفش لبخندم پهن‌تر شد. –می بینی چه مجازاتهای شادی برات در نظر گرفتم، از وقتی مطرحش کردم یا داری می خندی یا لبخند میزنی. نگاهم را ازش گرفتم و گفتم: –چیزی که عیان است چه حاجت به پیامک زدن و مجازات است؟ –عیان که هست، ولی اذیت کردن تو یه مزه‌ی دیگه‌ایی داره. لیوان بلوری که روی میز بود را برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و گفتم: –من و میخوای اذیت کنی؟ لبش را به دندان گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. –راحیل، جون هر کی دوست داری این رو نکوبی توی صورتم...این شیشه اییه الانم احتمالا دستت چربه زود از دستت سُر می خوره، این مسی نیستا، خرد میشه میره توی چشمم خون و خون ریزی راه میوفته. بعد اسممون میره توی صفحه ی حوادث...بعد چشم هایش را درشت کرد و ادامه داد: "دختری نامزدش را با لیوان بلوری به دو قسمت مساوی تقسیم کرد." از حالت صورتش خنده ام گرفت و گفتم: ببین خودت می خندونی بعدشم مجازات می کنی. –باشه دیگه چیزی نمیگم، غذات رو بخور یخ کرد. بعد از شام به یکی از پارکهای خلوت و رمانتیک تهران رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و بعد آرش من را به خانه رساند. موقع خداحافظی دستم را گرفت و با لبخند مرموزی گفت: –موقع خواب ذکرت یادت نره. مشتی حواله‌ی بازویش کردم و گفتم: –بد جنس... موقع خواب با یاد آوری مجازاتم دوباره لبخند روی لبم آمد...بهترین مجازاتی که می‌شود برای یک عاشق درنظرگرفت. نمی‌خواستم به این زودی برایش پیام بفرستم، قصد اذیت کردنش بدجور در من قوی شده بود. از روی تخت بلند شدم و نیم ساعتی جزوه‌هایم را مرور کردم. بعد با اسرا کمی حرف زدیم. اسرا خمیازه‌ایی کشید و پرسید: –خوابت نمیاد؟ – چرا خیلی. اسرا چراغ را خاموش کرد. ساعت نیمه شب را نشان میداد. خوابم گرفته بود. ولی نمی خواستم کوتاه بیایم. با گوشی‌ام مشغول بودم که آرش پیام داد. ✍ ...
–خانم، من خوابم میادا... –خب بگیر بخواب... –منتظرم چطوری بخوابم؟ اگه از نیمه شب بگذره قبول نیستا. جوابش را ندادم. –وای.. خوابیدی؟ –راحیل پاشو پیامت روبفرست، نخواب...مقاومت کن. دو دقیقه دیگه فرستاد، –کجا رفتی؟ دوباره فرستاد: مجازاتت سخت تر میشه، از روز اول ذکر داری بامبول در میاری ها؟ سکوت کرده بودم ولبخند از لبهایم جمع نمیشد. بعد از یک دقیقه نوشت: «سکوت کرده‌ام و صدایم زندانبانِ دختریست که می‌خواهد بگوید: «دوستت دارم» چند دقیقه به پیامش نگاه کردم و چقدر دلم خواست برایش بهترین جمله را بنویسم. جمله ایی که دوست داره بشنوه. نوشتم: «چقدر تو مهربانی، چه خوب است که این همه دوستت دارم.» می توانستم تصور کنم که با چه لبخند پهنی پیامم را می خواند. بعد از دانشگاه آرش من را به خانه‌ی سوگند رساند. موقع خداحافظی لپم را کشید و گفت: – کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت. تقریبا تمام ساعتی را که آنجا بودم را دوخت و دوز کردم. مادر بزرگ زنگ زده بود که مشتری برای پرو بیاید. وقتی مشتری لباس را پوشید چند تا ایراد داشت که مادر بزرگ نشانم داد و با اشاره گفت که بر طرفشان کنم. نزدیک غروب بود که کار اُتو کاری‌اش هم انجام شد و تحویل دادم. برای کار اولم همه گفتند خوبه، ولی خودم زیاد راضی نبودم. در حین کار سوگند از نامزدش تعریف می کرد. از برخوردش و وقار و متانتش، آنقدر با ذوق می گفت که در دلم خدا را شکر کردم که بالاخره سوگند آن جور که خودش دلش می خواست سرو سامان پیدا کرد. برای آخر هفته مراسم عقد محضری داشتند. سوگند دعوتم کرد ولی من عذر خواهی کردم و گفتم آرش قبلا برنامه چیده و نمی توانم بیایم. آرش که به دنبالم آمد. اصرار کرد که به خانه‌شان بروم. ولی من باید برای مسافرت وسایلم را آماده می کردم، برای همین نشد که بروم. قرار گذاشتیم که وسایلم را جمع کنم و فردا که دنبالم آمد بعد از خرید به خانه‌شان برویم. تا صبح زود به طرف شمال راه بیفتیم. بعد از این که کارهایم را انجام دادم نگاهی به ساعت انداختم نیم ساعت بیشتر تا نیمه شب نمانده بود. فوری گوشی را برداشتم و برایش همان متن دیشب را فرستادم. جواب داد: –قبول نیست، تکراریه... –خب ذکر تکراریه دیگه... –نه، تکراری نباشه. –یه هفته مجازات کردی تازه سفارشم میدی؟ استیکر خنده گذاشت وبعد از چند دقیقه نوشت: – عاشق این حاضر جوابیاتم. یک قلب برایش فرستادم وصفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و آنقدر خسته بودم که زود خوابم برد. صبح فردا به بازار رفتیم و یک چمدون انتخاب کردیم. سر رنگش با هم تفاهم نداشتیم. آرش می گفت قرمز باشد. من می گفتم بنفش قشنگ است. آخرش تصمیم گرفتیم سنگ، کاغذ قیچی بیاریم هر کس برنده شد، حرف او باشد. من برنده شدم ولی دلم نیامد و گفتم: – همون قرمزی که تو گفتی رو بخریم با کتونیاتم سته. سرش را پایین انداخت و با شرمندگی ساختگی دستش را جلوی صورتش گرفت وگفت: –من الان تحت تاثیر گذشت شما قرار گرفتم. همون بنفش رو بخریم. آنقدر تعارف کردیم که خانم فروشنده از دستمان سر سام گرفت وگفت: –به نظر من رنگ صورتی بخرید که تلفیق هر دو رنگه... آرش زیر گوشم گفت: –تا از مغازه بیرونمون ننداخته بخریم بریم. همان موقع یک چمدان زرد توجهم را جلب کرد. پرسیدم: –آرش اون زرده چطوره؟ –ببین دیگه هر رنگی بگی می خریم، فقط زودتر بریم. بالاخره چمدان زرد را خریدیم. بعد آرش برای خودش لباس راحتی و چیزهای ضروری که می خواست را خرید. بعد ناهار خوردیم و من را رساند خانه‌شان و خودش به سرکار رفت. آن روز آرش یک تیشرت و شلوار ست برایم خریده بود. پوشیدمش و کمی به خودم رسیدم. موهایم را برس کشیدم و با گل سر کوچکی که داشتم تکه ای از موهایم را از دو طرف گوشم بالای سرم جمع کردم و بستم. شب که آرش برگشت جلوی در به استقبالش رفتم. با دیدن تیپ جدیدم آنقدرذوق زده شد که بدون ملاحظه بغلم کرد و گفت: –چقدراین لباسه بهت میاد. به زور خودم را از او جدا کردم و اشاره کردم به مادرش که در آشپزخانه بود. آرش از جلوی در آشپز خونه به مادرش سلام کرد. –سلام، پسرم، خسته نباشی. بعد رفتیم توی اتاق ودوتایی وسایل هایمان را در چمدان جمع کردیم و آماده گذاشتیم گوشه ی اتاق. موقع شام خوردن آرش ماجرای چمدان خریدنمان را برای مادرش تعریف کرد. مدام در تعریفش اغراق می کرد برای این که مادرش را به خنده بیندازد. آنقدر از خنده های مادرش ذوق زده شده بود که برایش قضیه‌ی لیوان مسی را هم تعریف کرد و من را حسابی خجالت داد. برای اولین بار بود که سه تایی با مادر آرش آنقدر بهمان خوش گذشت. ✍ ...
یک‌سال‌پیش‌همین‌حوالی!. یکی‌اومدتوییت‌زدهشتگ‌مهساامینی اینترنشنال‌وبی‌بی‌سی‌دست‌به‌کارشدند.. هشتگ‌مهساامینی‌انقدری‌بازدیدخوردتو توییتر‌که‌تعجب‌آور‌بود چون‌جمعیت‌توییتربه‌اون‌اندازه‌نمی‌رسید. اولین‌فکت‌دروغگویی. فیلمش‌دراومد. گفتن‌جعلیه! مسیح‌علی‌نژادکه‌فقط‌بلدبودزرمفت‌بزنه‌هوس‌کرد. یه‌سری‌حرفای‌الکی!خرافات‌دروغ! چه‌فضای‌واقعی‌چه‌مجازی فحش‌خوردیم:) اگرمیخواستیم‌حق‌روبرملاکنیم کتک‌می‌خوردیم. بعدش‌رفتن‌یه‌جوونی‌وتوخیابون‌گرفتن آخ‌زدنش! آخ‌زدنش! آخ‌زدنش! پسر۲۱ساله‌ایران‌یه‌شبه‌پیرشد! ولی‌مامطمعن‌بودیم! اتفاقی‌نمی‌افته! ایناته‌ته‌احمقان! شدنوبت‌علی‌کریمی‌وبقیه‌سلبریتی‌ها ولی‌میخوام‌یه‌چیزی‌ویادآوری‌کنم..! ماها!دهه‌هشتادیا!انقلابی‌ها‌ ردشدیم!ازهمچی! ازهمه‌مشکلات! این‌انقلاب‌خواهدماندتاظهورمهدی! آرمان‌ایران،روح‌الله،دانیال‌وحسین جلوچشمامون‌پرپرشدن! بچهانسل‌مابچه‌شیعه‌ها.. باباتونستیم!ماهاهمون‌دهه‌پنجاهی‌هایی هستیم‌که‌ازبعث‌ردشدن.که‌الان‌لالایی شبانه‌ماهاست! چه‌اشکایی‌که‌ریخته.شد! ولی‌این‌اشک‌بدختی‌وفلاکت‌نیست! این‌اشک‌دلسوزانه‌نیست! این‌اشک‌افتخارآفرینی دشمن‌بدونه! 《داداش!شمادرحدی‌نیستی!مااگه‌قیام‌کنیم‌تل‌آویوروسرتون‌خرابه! بسیجیهاانقدری‌هستن‌که‌تامخفی‌ترین‌اتاق اینترنشنال‌نفوذپیداکنن! پس‌مادرآنجایی‌که‌فکرنمیکنیدنزدیک‌شماهستیم! الان‌تاریخ‌نوشت‌این‌نامه‌دقیقا۲۶شهریور هست‌زمان‌فراخوان‌مثلابرانداز که‌خاک‌اندازی‌بیش‌نیستند! تادوروزپیش‌توییت‌میزدن‌ عاقاقرارمون‌انقلاب‌۲۵‌شهریور کامنت‌پایینی¿ داداش‌اونموقع‌امنیتازیادن ۳۵شهریورمناسب‌ترنیست؟ الان‌ساعت‌۲۰:۴۰ ۲۶شهریور بچهابدلیل‌زیادبودن‌بسیجی‌ها انقلاب یک‌سال‌به‌تعویق‌افتاد نخندین:) ایناجدی‌ان‌داداش آره‌داداش‌مااینیم! خب‌بسته‌پمادسوختگی‌توتحریمه😂》 《بماندتاظهورمهدی》 1402/6/26 نویسنده:رقیه سادات بسیجی‌بی‌ترمز یاحیدرکرار
50550والا-نسب-جناب-علی.mp3
6.69M
🌿بالا نَسَب جِناب عَلے دُشمَن لَرَهـ عَذاب عَلے ایشالا از نماز شب جانمونی
شهادت لیاقت نمیخواهد و نه تلاش تنها تمرین میخواهد هرکس شهید شده است تمرین کرده است...؛) شهادت را تمرین کنید. خودنوشت به قلم
نزدیک به سحرگاه مهدی فاطمه به بین شیعه می آید میبیند یکی نماز شب اش را خوانده حالا منتظر نماز صبح اش است که بخواند ولی یکی نماز شب اش قضا شده نماز صبح اش هم قضا دارد می‌شود برای او گریه میکند قلبش میشکند برای گناه او دعا میکند گریه میکند حالا او به میان شیعه می آید و برای گناه تو و گریه میکند چرا تو برای او گریه نکنی
اگر می‌خواهید نمازی بخوانید که فرشتگان به تماشا بیایند پس نماز صبح بخوان🙂
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 ✨نمازاتون قبول حق باشه✨ 🌈 صبحتون بخیر🌈 🌿فعالیت رو شروع میکنیم🌿
میگن‌امام‌رضایجورِ خاصی‌رئوفِ‌که، مثلاازهرجای عالم‌که صداش‌کنی‌همون‌لحظه نگات‌میکنه‌میگه‌جانم..🌱:)
‹بِخۅاݩ‌دُعــٰا،دُعــٰااَثَࢪداࢪَد..🌱!› |
حلقه دختران نوجوان در دشت بهشت
من جهانگـردم . . تو جهان منـي ، من به‌ دورت‌ میگردم . ‌گر عشـق تو ما را به جهنم بکشانـد ، مشتاق عذابیـم توکّلـت علی الله . .
میگفت هر کسی روزی سه مرتبه خطاب به حضرت مهدی بگه : [ بابي‌انت‌وامي‌یااباصالح‌المهدي ] حضرت یه‌جور خاصی براش دعا می‌کنن'♥️!