🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان💗 قسمت31 کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛ ــ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پـلاک پنهــان💗
قسمت32
از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام واحوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت:
ــ اینا چی میگن؟
کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد:
ــ کیا؟
ــ بچه های اینجا
ــ چی میگن؟
ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی.
کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت:
ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن
ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی
کمیل با عصبانیت غرید:
ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،والا اینجا جایی ندارن
ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل
ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ،به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن
ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن
ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیرعلی،اینجارو میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه
ــ باشه حتما،برو بسلامت
سوار ماشین شد و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت،خیابان ها شلوغ بود،مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن هایشان را به پایان برسانند!!
کل خیابان ها بسته شده بودند،ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند،
سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت،سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست،آنقدر سردرد داشت،که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد ،مسیر باز شده بود.
روبه روی کافی نت پارک کرد،سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد....
🍁فاطمه امیری زاده🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان💗 قسمت32 از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پـلاک پنهــان💗
قسمت33
عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید:
ــ لعنتی لعنتی
کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد...
ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود.
جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود.
ــ سلام
هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید:
ــ اینجا چه خبره؟
ــ مادر ،سمانه
کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت:
ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه!
ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده
ــ یعنی چی؟؟
ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن.
ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟
اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت:
ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم
کمیل از جایش بلند شود؛
ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ
ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن
بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده:
ــ بله
ــ سمانه پیش توه؟
ــ آره
محمد با نگرانی پرسید:
ــ حالش چطوره؟
ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟
ــ کجایی الان؟
ــ دارم میرم محل کار
ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه
ــ باشه
ــ کجاست الان؟
ــ تواتاقم
محمد غرید:
ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن
ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد.
ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه
ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ
ــ خداحافظ
🍁فاطمه امیری زاده🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهــان💗 قسمت33 عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پــلاک پنهــــان💗
قسمت34
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت.
ــ چی شد؟میتونم برم؟
ــ بشینید
سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت:
ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید
ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟
ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای
سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت:
ــ یه چیز دیگه
ــ چی؟
ــ امشب نمیتونید اینجا باشید
ــ پس کجا برم؟
ــ بازداشگاه
به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد:
ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم.
سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود.
ــ باور کنید مجبورم
باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت:
ــ کی باید برم
ــ همین الان
سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند.
شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت:
ــ خودم میام
تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!!
ــ خودشون میان خانم شرفی
سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد:
ــ مجبورم سمانه مجبورم
🍁فاطمه امیری زاده🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز میخوایم فعالیت مون رو به بانی غدیر خم امام علی (علیه السلام) ابوتراب مولایمان تقدیم کنیم
یاعلی مدد
یا اباصالح المهدی ادرکنی
مهدی جان ؛
شما را به کودکانی که این روزها
در خون غلطیده اند...
به بال های پُرپروازی که
تا اوج پرکشیدند...
به قلبهای گرم و پرطپشی که
در اوج بازایستادند...
به چشمان اشکآلود مادران این کودکان که فقط نظارهگر پرپر شدن غنچه هایشان هستند
به آغوش خالی مادری که تا ساعتی قبل کودکش را در بغل داشت..
سوگند میدهیم که
بر حال زار ما،
بر روزگار دردآلود ما،
بر بیقراری و بیکسی و بیچارگی ما
چارهای کنید ...
العجل العجل العجل ...
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد..
✨اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ
1.mp3
10.89M
رجز | علم از دست علمدار نیفتد هرگز
دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس
و مقاومت با رهبر معظم انقلاب
چهارشنبه۲۹شهریور۱۴۰۲ |
۴ربیعالاول۱۴۴۵
مداح : کربلایی حسین طاهری
4_6003314057224914724.mp3
5.8M
#بشنوید
🍃گوهررخشنده ایمان سلام
اختر تابنده ایران سلام
🎙با مداحی: حاج مهدی رسولی
50550والا-نسب-جناب-علی.mp3
6.69M
🌿بالا نَسَب جِناب عَلے
دُشمَن لَرَهـ عَذاب عَلے
سلام رفقا 🙏
خواستم یادتون بندازم که امروز سالگرد آسمونی شدن داداش نویدمونه🙃
سالگرد همون روزی که به آرزوش رسید و جواب دلبری هاش برای خدارو گرفت و خدا اورا در آغوش کشید ...
رسید به جایی که آرزوش بود که شهید بشه و بتونه دستگیری کنه ...
بیاهو از امشب دستتو بده بهش
اگر دستتو بگیره همه چی تمومه😉همه ی اضطرابا و ترسات ...
#شهیدنویدصفری 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یـه عالمه گریـه بـه روضـه...🖤
🌹🕊...~
نحوه شهادت شهید نوید صفری🥺⇩
دوست شهید:
در زمان شهادت نوید، رزمنده ایرانی دور و برش نبوده که روایت دقیقی از شهادتش داشته باشیم اما آن چیزی که گفته میشود این است که بچههای سوریه تعریف کردهاند که نوید و یکسری از بچههای سوریه در محاصره بودند، وقتی از محاصره در آمدند به سمت البوکمال در حال پیشروی بودند که تیر خورده و به شهادت میرسند. یکسری دیگر هم گفتند که وقتی نوید تیر خورد شهید نشد، به اسارت درآمده و در اسارت شهید شد. دقیق نمیدانیم چه شده است. سوریها پیکر او را بعد شهادت دفن میکنند. منطقه که آزاد شد. چند روز گذشته بود که پیکر نوید را بی سر تفحص کرده و باز میگردانند💔
تقریبا از اربعین دیگر از نوید بی خبر بودیم
و زمزمه شهادتش پخش بود...
شهادتت مبارک برادر🖤
#بهوقتششمینسالگردشهادت🌷
#شهیدنویدصفری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوســتدارمدرانتــهایبــــیکســـــــیباشـــم.!
درمنتهـــایگــمنامـــــی"
دوســـتدارمبدنـــمزیرآفــتابســهـشبانهـروز بمــاند. "
دوســتدارمبدنــماززخــمهـایجــایدشــمنانـــودیـــنپــرباشـــــد.) "
دوســـتدارمســــرمراازپشتــــــســـربِبُــــرند.
همهـــیاینــــهارادوســـتدارم"'🕊
زیرانمیـــخواهـــمفـــــردایقیامــــــت
کهــ حضـــــــرتزهــــــرا(س) بـــــرایشفاعـــــــت
امــــتپـــــدرشظهـــــورمیـــــکنند؛
مـــــنبااینجســـــمکــــــمارزشخــــــود، ســــالـــــــمحــــاضــــرباشــــــم.!
دوســـــتدارموقــــــتینامـــــهــعــــــملمــــنبازشـــــود!
وســـــراســــــرگنــاهـبود.
حضـــــــرتاشـــــارهـایونـــــــگاهیبـهـ بــــدنمـــــنکـــنند.
وبگـــــویند: بهـــحســــــینـــماورابخــــشیدم.
ان شـــاءاللهخـــــداماروفـــــردایقیامـــــــت
شـــــرمندهـحضـــــرتامابیهـــا(س) قرارندهــــد.
بــهـمارحـــــمکنایارحـــــمالراحــــمین.!
وایســـــتارالعیــــــوب! وایغفـــــارالذنــــوب..!
سالروز شهادت شهید نوید صفری🌸
شادی روحش صلوات💞
امام عصر عج که خداوند متعال به خاطر خواهی وجود ذی جود ایشان به ما رزق عطا می کند (بکم رزق الوری) و بلاهای ارضی و سماوی به خاطر ایشان دفع می شود و دستهای آن بزرگوار برای دعای تک تک ماها بالاست و الا زمینما را در خود فرو می برد اما
غافل از این پدر مهربان هستیم و دریغ از دعا و توجه به ایشان
و الان مضطر هستند و منتظر....
و مظلوم ترین
#کلام_نورانی
قال مولاي الامام الحسين عليه السلام :
🏴🏴 أنَا قَتيلُ العَبَرَةِ لايَذكُرُني مُؤمِنٌ إلاّ استَعبَرَ.🏴🏴
مولاي من امام حسين عليه السلام مي فرمايد:
من كشته اشكم ؛ هر مؤمنى مرا ياد كند ، اشكش روان شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقا دوست دارمـ💔:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌿•
استوری📱
قرار جنگ اگر باشد زمین کارزار ما
تلآویو است..
حاجمهدیرسولی
#امام_زمان
هدایت شده از فاطمه یاء | گرافیک دیزاینر
فوروارد کردی؟! 😇
اینا برای تو صدقه جاریه استا😉
امشب نیای تو محفلمون ضرر میکنیا🙃
منتظر حضور گرمتون هستیم:)!
#محفل
#اگه_خدا_دوستم_نداشت_پس_چرا_خلقم_کرد؟! 🤔
‹ تنهاولیباحسین🦋 ›
◦•●◉✿ 🌿🤍🌿 ✿◉●•◦
@tanhavlibahosein
◦•●◉✿ 🌿🤍🌿 ✿◉●•◦