پیش آقا امام زمان عج بودم
آقا داشت ڪارامو...
گناهمو...
میدید و گریھ میکرد😣
گفتم: آقا..
گفت: جان آقا:)
بھ من نگو آقا بگو بابا !
سرمو انداختم پایین
و گفتم :)↯
بابا شرمندم از گناه...💔
آقا گفت:)↯
نبینم سرت پایین باشھ ها...!👀
عیب ندارھ بچھ هر کاری کنھ،...
پاۍ باباش مینویسن...🙃💔
#تߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܘ
🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پـلاک پنهـــان💗 قسمت52 ــ کدوم روز ــ برای بیماری کاوه همسرم رفته بودی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پــلاک پنهــان 💗
قسمت53
ــ نه اصلا،اون هم بسیجی بود فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد،و همین باعث شد سمانه به اون شک کنه ما هم کاری کردیم که به یقین برسه
ــ دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟
ــ بشیری به منو مهیار شک کرده بود،اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که چرا سهرابی نیست و اینجارو آروم کنه،به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای بفرستمش به ادرسی که بهم میگه،منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای دیگه نیرو لازمه فرستادمش،دیگه هم ندیدمش باور کنید.
ــ بشیری الان تو کماست
ــ چی ؟تو کما؟
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ بله تو کما،خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟
ــ ما مشکلی با سمانه نداشتیم و از اول تصمیم گرفته شد این کارا غیرمستقیم بدون اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن اما بالایی ها خبر دادن وتاکید کردن که این فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن.
مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود اعتراض کرد اما اونا هر حرفی بزنن باید بگیم چشم حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن،اونا خیلی قدرتمندن اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر،ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک بزرگی بود.
کمیل از شنیدن علاقه ی مردی دیگر به سمانه اخم هایش به شدت بر روی پیشانی اش نقش بستند و عصبی گفت:
ــ پیامکو کی ارسال کرد؟
ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر،سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بلاکشون کرد تا حتی جوابی ندن،وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود ،اونقدر که هر چه دم دستش بود شکوند،واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم و دوست داشتم بیشتر درگیرش کنم،وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد بالایی هارو بزنید.
ــ چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟
ــ نه هر چی بود رو گفتم
ــ سهرابی رو دستگیر نکردیم.
رویا خیره به چشمان کمیل ماند،کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد .
قبل ازخروج با صدای رویا سرجایش ایستاد
🍁فاطمه امیری زاده🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پلاک پنهان💗
قسمت55
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد:
ــ یعنی چی نمیاید؟
ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟
سمانه با استرس گفت :
ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای!
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر درنمیارم.
ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون،حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم
ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم،اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن،شما لازم نیست چیزی بگید.
ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن.
ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون،یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به علامت تاییدسری تکان داد.
ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه
سمانه از جایش بلند شد،چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت
با دیدن امیرعلی که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد،نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت:
ــ آقا کمیل،خیلی ممنون بابت همه چیز،واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد،امیدوارم که بتونم جبران کنم.
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛
ــ خواهش میکنم این چه حرفیه،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه.
سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد،لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد.
ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید
ــ حتما
ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود،با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند،
اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند....
🍁فاطمه امیری زاده🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پـلاک پنهــان💗
قسمت56
نگاهش را به بیرون دوخته بود،همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود.
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد،باورش خیلی سخت بود، که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است،اعتراف می کرد روز های آخر دیگر ناامید شده بود،خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت.
با آمدن اسم کمیل ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید،یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش،بگو با یادآوری حرف ها و تهمت هایی که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد...
با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد!
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به خانه شان انداخت،باورش نمی شد ،سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت:
ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون
ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است
سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد،تا می خواست عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد،بوسه های مهربانی که محسن بر سرش می نشاند،اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.
با صدای محمد به خودشان امدند:
ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو
محسن با لبخند از سمانه جدا شد ،سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد.
فرحناز خانم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را بوسه باران می کرد،
سمانه هم پابه پای مادرش گریه می کرد،محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.
سمانه به طرف بقیه رفت و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت:
ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم
همه باهم به داخل خانه برگشتند،مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند ،سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود،فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود ،سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد.
به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغرا بود و ضغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد ،متوجه خاله اش شد که کلافه با گوش اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد:
ــ خاله چیزی شده
سمیه لبخندی زد و بوسه ای بر گونه اش نشاند:
ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته
ــ حتما کار داره
ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ،همیشه همینطوره
و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت.
بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ کمک نمیخواید خانما...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پـلاک پنهــان💗
قسمت54
پو خندی زد و گفت:
ــ از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره.
چهره اش درهم رفت وبا ناراحتی ادامه داد:
فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخر میخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم اما شما زودتر دست به کار شدید،دیگه برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بیفته ،فقط انتقام من که نه،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که گول این گروهو خوردنو بگیرید
کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
رویا سرش را روی میز گذاشت ،باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت،می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است.
باورش نمی شد همه چیز تمام شد،در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد:
ــ همه چیز تموم شد همه چیز
امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت:
ــ اینکه عالیه،الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده
کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشیدو لبخندی بر لبش نشست:
ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه
ــ باورت بشه پسر،
ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم،این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم،
ــ الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد،از این به بعد میتونی با ارامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی
ــ خداروشکر،فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از اینجا بره
ــ چشم قربان همین الان میرم
چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت.
محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت"سلام،سمانه فردا آزاد میشه"سریع ارسال کرد .
سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
*
شب ِجمعهمحالاستدلتنگتاننباشم:))💔
#حاج_قاسم
#پروفایل
•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
رفقا روز پرستار و ولادت حضرت زینب نزدیک هستش انشاالله عیدی خواهد داده شد آماده باشید🌸
هر وقت چای میریختم میآوردم ،
میگفت بیا دوسه خط روضه بخونیم
تا چای روضه خورده باشیم:))
-همسرِشهیدمحمدخانی -
#شهیدانه
شور عاشقی به دلم ریخت
و پیرم کرد
؛
یا حسن گفتم این اسم نمک گیرم کرد:)🌿💚
#حسن_جانم
ღܢ̣ܢܚܩ ިܢ̣ـ ܦ̈ߊܢܚܩ ܥܢ̣ߊܝٻࡅ߭ـღ
ღܦَ̇ࡅ߭ߊ ܦ̇ے ߊܠܠܘ ܢܚ݅ـב ߊܩߊ ܢَ̣ܧߊ ܥߊܝܥܢܚܠٻܩߊࡅ߭ـے
ܩَܧߊܩ ܦُ̈ܥܢܚـ בܝ ܧُܝܢ̣ߺ ܟܿـבߊ בߊܝבܢܚܠٻܩߊࡅ߭ے
ܢܚ݅ܣٻـב ܦ̇ـےܢܚܢ̣ٻܠܙ ߊܠܠܘ ، ࡃܝ̇ٻܝ̇ ܥܼߊࡅِ߭ ިࡐح ߊܠܠܘ
ܢَ̣ܠـے ܥܝ ܧܠܢ̣ߺ حِܝ̇ܢُ̣ ߊܠܠܘ ܥܼߊ בߊܝבܢܚܠࡅ࡙ܩߊࡅ߭ـےღ
ღܢܚـܠߊܩ ܢ̣ـہ ܩڪٺܢ̣ـ حߊܥܼےܟܿࡐܢܚ݅ـ ߊ߬ܩـבٻـבღ
ღߊܝٺܢ̣ߊࡈߊߺ ܢ̣ـߊܩـߊღ
@ya114zeinab
@HLMDAR
ܢ̣ٻܢܚٻܩ ܥ݆ے📞
https://ngli.ir/331643871442
ٺࡐܠـבܩࡐࡅ߭ـ
۱۴۰۲/۳/۱۵
ܝ݆ߺߊٻߊࡍ߭ ߊࡅ߭ܢܚ݅ߊܠܠـہ ܢ̣ܫـܥߊܝ̇ ܢܚ݅ܣߊܥٺـ
https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
ღܢ̣ܢܚܩ ިܢ̣ـ ܦ̈ߊܢܚܩ ܥܢ̣ߊܝٻࡅ߭ـღ ღܦَ̇ࡅ߭ߊ ܦ̇ے ߊܠܠܘ ܢܚ݅ـב ߊܩߊ ܢَ̣ܧߊ ܥߊܝܥܢܚܠٻܩߊࡅ߭ـے ܩَܧߊܩ ܦ
رفقا فلا این بنر کانال هستش🍀
اگه به حاج قاسم ارادت دارید برای مخاطبینتون بفرستید★
🎆تلاشهای شیطان پس از ظهور حضرت مهدی( عجل الله تعالی فرجه)
🔥 فعالیتهای شیطان در #آخرالزمان در این بخش نمیگنجد. رواج این همه گناه و شرک و آلودگی، خود گواه همین مدّعاست که شیطان، در فریب فرزندان آدم (ع)، تمام کوشش خود را به کار بسته است و دست به دست نفس امّاره، بسیاری از انسانها را به از خوی انسانیشان جدا کرده است. پس از ظهور حضرت مهدی علیهالسلام، تلاشهای شیطان برای وفای به عهدی که با خداوند برای گمراه کردن آدمیان بسته همچنان ادامه دارد. در آستانه ظهور، شیطان کاری انجام میدهد که در سرنوشت مردم بسیار تأثیرگذار است:
🌄صبحگاه روز بیست و سوم ماه رمضان، پیش از ظهور، جبرئیل امین با ندای اعجازگونهای حجت را بر مردم تمام میکند و نوید ظهور حضرت مهدی علیهالسلام را به همهی آنها میدهد. عصر گاهان، ابلیس برای مقابله با این ندا به میدان میآید. این ماجرا از زبان امام باقر علیهالسلام چنین نقل شده است:
🔅«...و صدا، صدای جبرئیل روح الامین است و صدا در شب جمعه بیست و سوم ماه رمضان خواهد بود. دربارهی آن شک نکنید. گوش فرا دهید و اطاعت کنید. در انتهای روز، صدای ابلیس ملعون [شنیده میشود] که ندا میدهد: آگاه باشید که فلانی مظلومانه کشته شد تا مردم را به شک بیندازد و آنها را مبتلا به فتنه کند.»
شب زیارتی امام حسین علیه السلام یادی از شهدا کنیم و یکدیگر را دعا
التماس دعا🇸🇩
⊰✾﷽✾⊱
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد...
یـٰااُمٰــاهْ ••💚
سلام، روزتون معطر به نام
#حضرت_مهدے"عجــ"🌱
1_838240515.mp3
21.06M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز
#دعای_عهد بخون... ❀
🌟🌱
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
تو لحظهلحظه بهما فكر مىكنى اما
بهفكرِما كه مگر جمعهها خطور كنى...
دليل غيبت طولانىات اگر مائيم
خدا كند كه بميريم تا ظهور كنى...
#جمعه_های_دلتنگی💔
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ🌷
enc_16696269118840488928307.mp3
8.59M
🌸 #میلاد_حضرت_زینب(س)
💐 مثل یک قایق طوفان زده ام
💐 مثل یک شیشه باران زده ام
🎙#حاج_مهدی_رسولی
👏 #سرود #شور
👌بسیار دلنشین💯
عشق ابدی زینب مددی.mp3
6.29M
💠اللهم عجل لولیک الفرج💠
🎙#شور
🎤#کربلایی_سید_علی_عالم_زاده
🔖عشق ابدی زینب مددی
48973قهرمان-زنان-زینب-کبری-بود.mp3
3.39M
قهرمان زنان
زینب کبری بود✨
#صوتی
#حضرت_زینب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوای حسین ، هوای حرم 💚
هوای شب جمعه زد به سرم...🕊
#کربلا