#حاج_حسین_یکتا:🌱
[ بچه ها!
ما در یک دورهی خاصی از تاریخ هستیم؛
هرکدومتون برید دنبال اینکه بفهمید
ماموریتِ خاصتون در
دورانِ قبل از ظهور چیه!؟
شما الان وسط معرکهاید!
وسط میدونِ مین هستید؛
بچهها!
از همین جوونی خودتونو برای؛
امامزمانعجالله آماده کنید
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه گرفتاری بگو یا جوادالائمه 💚 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اشک خود آبی زدم بر قلب سوزانم
من تشنه لب جان میدهم چون جد عطشانم
بین چشم گریانم
بابا رضا جانم
واویلا....
#شهادت_امام_جواد
#امام_زمان
چشم زن جوان به پرهای طاووسی بود که بالای سر خلیفه، بالا و پایین می رفت. دانه های درشت عرق بر پیشانی زن می درخشید. روبند مشکی بر صورت داشت که تنها چشم های سیاه و کنجکاوش پیدا بود. خلیفه که به تختش تکیه داده بود، با خشم رو به زن گفت: «دروغ می گویی.»
زن محکم گفت: «به چه دلیل باید دروغ بگویم خلیفه؟»
متوکل داد زد: «زینب سال هاست که از دنیا رفته و تو زنی حیله گری. دیگر دروغ گفتن کافی است.»
زن رو به حاضرانی کرد که سمت چپ ایستاده بودند: «من زینبم. روزی پیامبر بر سر من دست کشید. از آن روز به بعد، من هر چهل سال یک بار جوان می شوم، اما در این سال ها خودم را پنهان کرده بودم و اکنون روزی است که باید خود را آشکار می کردم.»
سکوت در فضای قصر حاکم شد. قلب ها مردد بود و نگاه ها حیران. وزیران خلیفه که سمت راست صف کشیده بودند، هر کدام دنبال پاسخی می گشتند، اما جز حیرت و سرگردانی جوابی نمی یافتند. در همان لحظه، غلام سیاه پوستی وارد شد. نیزه اش را بر زمین کوبید. کمی خم شد و گفت: «قربان! ابن الرضا اجازه ورود می خواهند.»
خلیفه سری تکان داد. لحظه ای بعد صدای قدم های امام هادی(ع) پیچید. نگاه حاضران به سمت دالان قصر چرخید. خلیفه امیدوار بود، ابن الرضا نتواند به ادعای زن پاسخ بدهد. با سلام امام، خلیفه ناخواسته از جا برخاست. امام با قدم های بلند به سوی خلیفه گام برداشت. خلیفه با احترام، امام را کنار خود جای داد. متوکل رو به امام کرد: «مشکلی پیش آمده که ناچار شدیم شما را به زحمت بیندازیم؛ شاید این گره به دست مبارک شما باز شود. این زن ادعا می کند زینب، دختر علی است و بعد از سال ها آمده و خودش را آشکار کرده است.»
زن لحظه ای به چشمان امام خیره شد، اما نگاه نافذ امام را تاب نیاورد و سر به زیر انداخت. امام هادی(ع) فرمود: «این زن دروغ می گوید. سال وفات حضرت زینب (س) مشخص است.»
متوکل سرش را تکان داد و گفت: «سخن شما درست است و ما این مطلب را به او گفته ایم، اما نمی پذیرد. شما با دلیلی محکم تر ادعای او را رد کنید.»
همه چشم ها به دریای آرام نگاه امام دوخته شد. امام هادی(ع) فرمود: «دلیل مشخصی که ادعای او را باطل می کند، این است که گوشت فرزندان فاطمه(س) بر درندگان حرام است. این زن را در قفس شیر بیندازید. اگر راست بگوید، شیرها او را نخواهند خورد.»
متوکل که عاشق جنگ و خون ریزی بود، چشمانش برقی زد و گفت: «راه حل خوبی است. تو چه می گویی زن؟»
زن کمی پا به پا شد و گفت: «نمی پذیرم. این نقشه برای آن است که من کشته شوم.»
امام رو به متوکل کرد: «در بین حاضران تعدادی از فرزندان فاطمه(س) حضور دارند، هر کدام را که می خواهی نزد شیران بیفکن تا حقیقت سخن بر تو آشکار شود.»
با این سخن، میان جمعیت همهمه ای افتاد. مردی که صورتی کشیده و موهای مجعدی داشت، رو به مرد کنار دستش کرد و گفت: «ابوهاشم تو از فرزندان فاطمه ای. باید از مولایت اطاعت کنی.»
ابوهاشم که محاسن خرمایی رنگی داشت و دستاری سیاه بر گردنش آویزان بود، با بداخلاقی گفت: «چه می گویی عبدالله؟ می خواهی شیرها مرا تکه پاره کنند. مگر نمی بینی چه طور از شدت گرسنگی می خواهند هم دیگر را بخورند.»
عبدالله با سرزنش گفت: «نکند به سیادت خودت شک داری؟»
ابوهاشم گفت: «نه، شک ندارم، اما به نخوردن شیرها شک دارم.»
عبدالله با افسوس گفت: «بگو به کلام مولایت ایمان نداری. وقتی به کلامش ایمان نداشته و اطاعتش نکردی، یعنی امامت را قبول نداری.»
ابوهاشم دندان به هم سایید و گفت: «قبول دارم.»
عبدالله گفت: «نه، قبول نداری. ایمان بی اطاعت سودی ندارد. سیادت تو بی ارزش است، بنابراین مطمئن باش شیرها حتماً تو را خواهند خورد.»
ناگهان یکی از میان جمعیت فریاد زد: «چرا ابن الرضا، خود داخل قفس شیرها نمی رود؟»
با صدای او همهمه ها خاموش شد. نفس در سینه ها حبس و متوکل از شنیدن این سخن شادمان شد و با عجله به امام هادی(ع) گفت: «یا ابالحسن چرا خود نزد شیران نمی روی؟»
حضرت لحظه ای در چشمان متوکل خیره ماند و آن گاه فرمود: «اگر شما می خواهی، می روم.»
متوکل که گمان نمی کرد امام هادی(ع) پیشنهاد او را بپذیرد، سرش را تکان داد و گفت: «موافق هستم. می توانید بروید.»
* * *
در میان باغ که انبوه درختان بلند محاصره اش کرده بودند، سه قفس بزرگ قرار داشت. در قفسی چند شیر نر و ماده حرکت می کردند و گاهی نعره می کشیدند و حاضران از ترس به خود می لرزیدند. خلیفه در محاصره چندین سرباز تنومند، در گوشه ای بر سکویی ایستاده بود. او بارها شاهد مرگ مردان مؤمن شیعه بود، اما اکنون لحظه شماری می کرد تا هیجان انگیزترین صحنه جدال را تماشا کند. با اشاره خلیفه، دو سرباز امام را تا در قفس شیرها همراهی کردند. سپس دو مرد تنومند و مسلح که کنار قفس ایستاده بودند، در قفس را سریع باز کردند.
امام داخل شد و پا بر پله ها گذاشت. در سریع بسته شد. امام از پله ها پایین رفت. نفس ها در سینه حبس شده بود. اشک در چشمان عبدالله حلقه زده بود. امام آرام به سوی شیرها قدم برداشت. زن مردد بود. خواست چیزی بگوید، اما از تصور زندان و شکنجه بر خود لرزید و ساکت ماند. امام لحظه ای ایستاد. هفت شیر نر و ماده به سوی امام هجوم بردند، اما نزدیک امام که رسیدند، آرام گرفتند. هرکدام دور امام زانو زدند. صدای نفس های شان به خوبی آشکار بود. امام زانو زد و آرام بر یال و کوپال شیرها دست کشید. چشمان خلیفه از خشم چون حوض خونی شده بود. مردم همهمه کردند. مردی بلند گفت: «الحق که تو فرزند فاطمه ای. درود خدا بر تو باد.»
مرد دیگری گفت: «همه عالم به فدای خاندان رسول خدا(ص) باد. همه عمرم به فدای این لحظه باد.»
امام آرام برخاست و به گوشه ای از قفس اشاره کرد. شیرها همه یک به یک به آن سو رفتند. متوکل با خشم زیر لب گفت: «من این جا چه کاره ام. به خدا جهان به اراده آن ها می گردد و من دلقکی بیش نیستم.»
وزیر متوکل با عجله زیر گوش خلیفه گفت: «قربان! فرمان دهید هرچه زودتر ابن الرضا را از قفس شیرها بیرون بیاورند. می ترسم با این اتفاق مردم کاخ را بر سر شما خراب کنند.»
متوکل با عجله و خشم به مردان مسلح اشاره کرد که در قفس را باز کنند. امام پا بر پله ها گذاشت، اما شیرها دوان دوان سوی امام آمدند و سر و یال و کوپال خود را به لباس امام مالیدند. صدای گریه چند نفر پیچید. مردی داد زد: «او خلیفه خداست که به ناحق خلافت را از او گرفته اند.»
مردی که کنار او ایستاده بود، با تندی گفت: «ساکت باش! دیوانه شده ای. می خواهی زبان از کامت بیرون بکشند.»
لحظاتی بعد حضرت به شیرها اشاره کردند و همه آن ها برگشتند. امام از پله ها بالا رفت و از قفس بیرون آمد و به سوی متوکل گام برداشت. نگاه های اشک آلود و قلب های مشتاق، عاشقانه امام را بدرقه کردند. رنگ زن پریده بود. بدنش می لرزید. داغی شلاق را روی بدنش حس می کرد. در برابر امام سر به زیر انداخت و بر زمین نشست. امام چون در برابر متوکل قرار گرفت، فرمود: «حالا هرکس فکر می کند فرزند فاطمه(س) است، در مجلس شیران بنشیند.»
زن جیغی کشید و گفت: «نه. به خدا من فرزند فاطمه(س) نیستم. من زینب(س) نیستم. دروغ گفتم. مرا ببخشید. ای خلیفه! من به خاطر فقر این دروغ را گفتم. مرا عفو کنید.»
متوکل دندان به هم سایید و از این که امام طمعه شیرها نشد و همه چیز به ضرر او تمام شده بود، ناراحت بود. او فریاد زد: «این زن پلید را زندانی کنید.»
امام هادی:
مَن هانَتْ علَیهِ نَفسُهُ فلا تَأمَنْ شَرَّهُ.
هر که برای خود ارزشی قائل نباشد،
از شرّش ایمن مباش.
بچههایی که تازه وارد کانال شدن خوش آمدید لطفاً برین پیام های ۲مهر رو بخونید خیلی بامزه هست لطفاً برین بخونین بسیار طنز خوبیه😂
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"- آقا مگه کریمتر از شما هم هست؟
- برو چندتا خونه جلوتر در بزن، خونه برادرم امام حسن... 💔🥀 "
👤 کلیپ زیبای " کریمتر از حسین" با روایتگریِ کربلاییمحمدحسین پویانفر تقدیم نگاهتان
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴
عشق من سامراته
قبلهی من خاک پاته
#محمدحسین_پویانفر
#استوری
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
31.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من همونم همیشه از خودم فراری...😭
#محمدحسین_پویانفر
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاحلا زندان امام هادی (عليهالسلام) دیده بودی؟💔
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
میگم همسایه جانا 😍
یکی چندتا گل خوشبو نمیفرستین اینور بشیم ۱۲۰🌹
آخه چند وقت تو ۱۱۵موندیمااا🙁
فرشته نازنین 🦄که داری این متن رو میخونی دست مبارکتو بیار بزن رو لینک پایین🌵
ضرر نمیکنی🌺
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
#فورررررررررررر
#همسایه_غیرهمسایه