فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشهآقازادهبودوشهیدشدمثلشهیدجهاد😍👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/644022400C892b513e8b
میشهدانشجویبرتریکیازبهتریندانشگاههای
خاورمیانهبودوشهیدشدمثلشهیدجهاد😌👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/644022400C892b513e8b
شهید♥️؛!
شهید واژه ای ست چهار حرف ، اما پر حرف....♥️🕊
واژه ای که کنار هر اسمی نمی نشیند و جای نمیگیرد.💔
باید خدایی باشی که افتخار حضورش در کنار اسمت را داشته باشی🌱
به شهادت که برسی ، نام تو را با شهید♥️ صدا می زنند و همین کلمه تماام عشق و خلوص و محبتت و ارادتت را به حضرت یار نمایان می کند✌🏻:-)
دعوتشدهایدبهکانالشهیدبابکنوری😎🤞🏻
↱@Shahid_babaknori↲
متنظرتونیم🌱💎
اینجا قصر زرده منح💛👩🏻🦱.
که روزمرگی می زارم 👩🏻🦱💚.
شاید خوشت امد 👩🏻🦱💛.
اگر خواستی بیا👩🏻🦱💚.
@Yellow_Palace
خسته شدی از اینکه بخوای اسم و امضات یا یک جمله رو هزار بار چند جا بنویسی؟
اینکه کاری نداره بیا تو این کانال و هر نوع مهری رو میخوای زیر قیمت بازار سفارش بده😍
فقط برو تو کانال و مقایسه قیمت هارو نگاه کن😯
اینک لینک کانال👈🏻https://eitaa.com/AminShabestari
عاشقانه🤝
رفیقانه😍
طنز_جک🤣
مسابقه چالش بازی😝
رمان😻
تلنگرانه🤓
مذهبی😙
°..............◇💙🦋◇..............°
@Chadoor313
°.............◇💙🦋◇...............°
یه جوون دهه هشتادی با ذوق با تک بیتی های ناب اومده سراغ شما...
حاضری به یه دهه هشتادی«که تازه یه شاعرم محسوب میشه😌✨» نه بگی؟!
این فرصت طلایی از دست نده بزن رو لینک پایین🤭👇🏻
https://eitaa.com/Sparrowjan
پ.ن: اعضا که رف بالا کانال خصوصی میشه از ما گفتن🥲
دنبال کانالی می گردی کع کلی عکس و فیلم مذهبی بزاره♡
کلی چالش با جایزه شارج و چنل🌻
روتین پوستی جذاب🎋
بک گراند🎧
پروف مذهبی🛍
معرفی کتاب های خوندنی🧸
انباکس کیوت🎀
و کلی فعالیت دیگه که عاشقشون میشی پس بدو تا دیر نشده🔗💜
https://eitaa.com/uuuujxj
لف ندی قشنگ تره❣
تا همتت ای پزشک باقیست دستان تو نعمتی الهیست😍☺️
https://eitaa.com/joinchat/112460065C7afedce123
🤍خداوند هوس شعر کرد و زن را آفرید🤍
🤍برای زن غزلی گفت و حجاب را آفرید🤍
🌹خواهران و مادران سر زمینم حجاب تان از نان شب هم واجبتر است🌹
'براۍشهید شدن، هنر لازم است!
هنرِ رد شدن از سیم خاردار نفس،
هنرِ تهذیب، هنرِ بہ خدا رسیدن...
تا هنرمند نشـے،شهید نمۍشـے🖤🌿!'
#پروفایل
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
YEKNET.IR - vahed - motiee - shabe 6 muharram 1402.mp3
3.88M
🔳 #واحد #جدید #محرم
▪️ #شب_ششم (محرم 1402)
🌴در راه دین گذشته از جان حسین
🌴بر روی نیزه خوانده قرآن حسین
🎙 #میثم_مطیعی
👌بسیار دلنشین
یهعددکولهپشتي ؛
یهچفیه ؛
بایهعلم ؛
بامداحيقدمقدمبایهعلم ؛
خستگيتوراه ؛
جادهنجف - کربلا ؛
آرهیههمچینحالی :))
#رویایمشایه
با همین چادࢪ و چفیھ شدھ اے همسفࢪم
تو فقط باش کناࢪم ، شہادت با من !
با همین چادࢪ و چفیھ شدھ ام همسفࢪت
اےبھ قࢪبان تو یاࢪم ، شهادت با هم . . .
یه کانال باحال واسه زوج های مذهبی
کلی متن دونفره میزاره
مذهبی ها جوین شید ببینیم کیا مزدوجن😂😁
https://eitaa.com/joinchat/112460065C7afedce123
ڪپے نہ
https://harfeto.timefriend.net/16859579550266
ناشناس
سخنی،نظری،حرفی،پیشنهادی✨
1-سلام
https://eitaa.com/zolfaghar313heydar
رفقا حمایت کنید
2-حمایت@maljaa128
3-https://eitaa.com/parovan/6173
سلام بله حتما
4-https://eitaa.com/parovan/6171
سلام بله بهشون میگم
5-ممنون نظر لطفتونه✨
1-https://eitaa.com/parovan/6499
2-https://eitaa.com/parovan/6498
سلام بله میگم ناشناس بزارن
#پارت156
با دلخوری گفت:
– سوالم جدی بود.
ــ منم جدی گفتم.
خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر گذراند. وقتی مطمئن شد شوخی نمی کنم گفت:
–چرا می ذاشتی آبروت بره؟
به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، اول، آخر همه میفهمن.
پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بندهی خدا.
چی میگی راحیل اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می کنند؟
ــ نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
ــ اون سودابه رو هم مسدودکن وبهش بگو برو هر کاری دلت می خواد بکن،
والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش...
پوفی کردو گفت:
ــ اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی.
بلند شدم و گفتم:
ــ شاید...من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه باشه.
میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا.
سر میزشام، آرش آنقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از آن حالو هوا خارجش کند، ولی فایده نداشت.
نمیدانم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمیکند.
هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت:
ــ من خسته ام میرم بخوابم.
از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمانم.
موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید:
ــ بهش گفتی؟
ــ نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند می رسند؟
ــ تقریبانزدیک ده صبح.
ــ پس وقت هست صبح زود، بهش میگم.
حالا نمی دانم چه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند.
مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت:
ــ حالا تو چرا میخوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه.
ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصله اش سر میره.
ــ خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش جا خوردم.
سکوت کردم.
بعد از این که کارها تمام شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت.
مادر آرش و مژگان چاییشان را برداشتند.
مژگان پرسید:
–چرا چایی برنمیداری.
–نمیخورم.
–پس برای آرش ببر.
–اون که خوابه.
–مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود.
همانطور که سینی چای را برمیداشتم گفتم:
–نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نورکم جون چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم.
سینی را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود و خوابیده بود.
یکی از بالشت های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر میکردم.
هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم امدم.
ــ بیا بالا بخواب.
ــ تومگه خواب نبودی؟
بی توجه به حرفم پرسید:
–تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟
وقتی سکوتم را دید، بلند شد نشست و گفت:
–اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن می خوابم.
ــ اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟
چند لحظه سکوت کرد.
بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد.
–بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم.
پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت:
–تو بالا بخواب من اینجا میخوابم. بعد ساعدش را دوباره روی چشمش گذاشت.
همین که دراز کشیدم گفت:
ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟
ــ با خجالت گفتم:
ــ همین خوبه؟
ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟
ــ اهوم.
بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت:
من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن.
همین که در اتاق را بست، فوری لباس راحتیام را که یک بلوزوشلوار سفید با گلهای صورتی بود راپوشیدم.
بافت موهایم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.
آرش در را باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می کردم بی تفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم را از روی چشم هایم برداشتم و نگاهش کردم. همانجور که با لبخند نگاهم می کرد گفت: –چرا حالا اینقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر.
خودم را سمت دیوار کشیدم. موهایم را کنارم جمع کردم و چشم هایم را بستم.
روی زمین دراز کشید. مدام نفسهای عمیق میکشید و این پهلو آن پهلو میشد.
–آرش.
–جانم.
–هنوز فکرت درگیر حرف سودابس.
بلند شد نشست.
–حرف آبرومه. اونم جلوی خانوادهی تو.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت157
من هم نشستم وگفتم:
–تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار.
کلافه گفت:
–اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه.
–بهترین راه شناخت آدمها وقتیه که عصبانی هستند.
آهی کشیدو گفت:
–دعا کن یه معجزهایی بشه سودابه نره خونتون.
بعد کلافه بلند شدو به طرف در رفت.
–کجا؟
–میرم بیرون یه قدمی بزنم.
میدانستم تنها کسی که الان میتواند آرامش کند من هستم.
–منم میام.
–نه بابا کجا میای، بگیر بخواب؟
–پس تو هم نرو.
دستش از روی دستگیرهی در سُر خورد.
–باشه.
بالشتش را برداشتم و روی تخت گذاشتم.
–بیا رو تخت بخواب، شاید با هم حرف بزنیم آروم شی.
باتعجب کنارم دراز کشید. گفت:
–همین که کنارتم آرومم. دوباره تپش قلب گرفتم.
–با آرامش بخواب عزیزم. همین یک جمله کافی بود تا آشوب درونم فروکش کند. چشم هایم را بستم و بوی تنش را تنفس کردم.
.نمی دانم چند ساعت از خوابیدنم گذشته بود که بیدار شدم. احساس کردم نزدیکه اذان صبح است.
نیم خیز شدم، تا موبایلم را از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش را نگاه کنم. مجبور شدم کمی به روی آرش خم شوم. غرق خواب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. گوشی را سر جایش گذاشتم. به صورتش زل زدم. باورم نمیشد این همان پسر مغرور و متکبر کلاس باشد.
سرم را روی بالشت گذاشتم.
–چرا بیداری؟ زخم صدایش توی گوشم پیچید.
با تعجب گفتم:
–خواب بودی که...
ــ بوی عطرت خواب مگه واسه آدم میزاره.
خجالت زده گفتم:
ــ نزدیک اذانه. بیدار شدم.
با لحن خیلی مهربان و با همان صدایی که دلم برایش ضعف می رفت گفت:
ــ مگه ساعت کوکی هستی که نزدیک اذان بیدار میشی؟
ــ به مرورآدم میشه دیگه.
ــ راحیل بهت حسودیم میشه.
–چرا؟
–اصلا به خدا حسودیم میشه.
نگاهش کردم. چشمهایش شفاف شده بودند.
با بغضی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–چون تو به خاطرش خواب و زندگی نداری.
بغضش باعث ناراحتیام شد.
–اینجوری نگو آرش. خدا قهرش میگیره.
لبخند زورکی زد و گفت:
–ببین در همه حال نگران خدایی.
خندیدم و گفتم:
–چون خدا، مادرمه، پدرمه، نامزدمه، دنیامه. دوسش دارم چون تو رو بهم داده.
هم زمان با لبخندش صدای اذان گوشیام بلند شد.
–بوی بهشت میدی.
وضو گرفتم و نمازم را خواندم. دوباره خیره به آرش شدم. انگار خواب بود.
ــ چرا نشستی زل زدی به من؟
خندیدم و رفتم لبه ی تخت نشستم و گفتم:
– تو اصلا امشب خوابیدی؟
ــ اهوم، فقط مدل شتر مرغی...
ــ اون دیگه چطوریه؟
خنده ی خماری کرد.
ــ با چشم باز... ولی سخته، امشب دلم واسه شتر مرغ ها سوخت. چطوری سر کلاس بشینم با این بی خوابی؟
ــ آرش.
ــ جانم.
ــ امروزدانشگاه تعطیله.
ــ چرا؟
ــ موافقی یه امروز روغیبت کنیم و بریم دنبال عمه اینا؟ توام می تونی بیشتر بخوابی.
ــ چراغ خواب را روشن کردو لبخندزد.
– چه فکر خوبی. من که برمم هیچی از کلاس نمی فهمم. امشب درست نخوابیدم.
این بار من گفتم:
–می خواهی من برم توی سالن، تو راحت بتونی بخوابی؟
اخم کرد.
– اونجوری که اون خواب خرگوشیم هم از سرم می پره.
چراغ خواب را خاموش کردم و گفتم:
ــ پس بخواب دیگه.
دستش را دراز کرد روی تخت و گفت:
–بیا مرفین رو بزن که بیهوش بشم.
گنگ گفتم:
ــ مرفین؟
– سرش را به علامت تایید تکان داد. سرت رو بزاری روی دستم تمومه.
آرام کنارش دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم. چشم هایش را بست و دیگر حرفی نزد ولی معلوم بود بیدار است. تکانی خورد و با دستش شروع به نوازش کردن موهایم کرد و به چشم هایم چشم دوخت. نمی خواستم از نگاهم فوران احساساتم رو ببیند. احساس کردم کمکم آرامش در وجودم تزریق شدو خواب چشم هایم را به تاراج برد.
وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن شده بود. نگاهی به ساعت انداختم. هشت را نشان می داد. ترسیدم تکان بخورم، آرش دوباره بیدار شود.
تمام سعیام را کردم حداقل نیم ساعت دیگر، بی حرکت بمانم تا کمی بیشتر بخوابد.
چشم هایم را بستم و غرق فکر شدم. یک ربعی گذشت که تکان خورد. می خواست آن دستش که زیر سرم بود را تکان بدهد اما نتونست. انگار دردش گرفت و یک آخ آرامی گفت.
زود سرم را بلند کردم و دستش را کنار بدنش کشیدم.
چشم هایش را باز کرد.
اشاره ایی به دستش کردم و گفتم:
ــ ببخشید، اذیت شدی.
ــ با آن صدای خط و خشیاش که دلم را زیررو می کرد گفت:
–مگه آدم تو بهترین شب زندگیش اذیت میشه؟ باور کن راحیل اصلا دلم نمی خواست روز بشه.
حرف دل من را می زد. امشب، من هم معنی خواب شیرین را فهمیده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#بـدون_تعـارف
هیـچوَقت
توزِندگۍتونهیچچیزیتونروبابَقیہمُقـٰایسہ
نَکنیـد🚫
چِہوَضعزِندگۍتون،چِہشُغلیاتَحصیلاتتون
اوَلینقیـٰاسڪنندهۍدنیـٰاشیطانبود!
آتَشرابـٰاخاڪمُقـٰایسہڪَرد🙂!'
یهروایتداریم
ازامامصادقکهمیگن :
هیچچشمیبیاذن
ماگریاننمیشهتااینکهخود
آقاسیدالشهدازانوبهزانوی
محبشمیشینهتوچشماش
نگاهمیکنه ،
اونموقعاشکشمیاد :)