eitaa logo
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
98 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
89 فایل
«اینجا آغوش حاج قاسم می‌باشد» میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! "آنکس که باید ببیند، می‌بیند...!" #حاج‌قاسم🌱 * آیدی مدیر* @ya114zeinab ﴿شروع خادمیت ¹⁴⁰²_³_¹⁵﴾ "پایان انشاالله شهادت در آغوش امام زمان" کپی حلال فقط برای ظهور✌️تا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
کار نکردید نمیدونید کار ینی چی🚶‍♂️😔😂
رفقا نماز تون سرد نشه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اجرای سرود سلام فرمانده با حضور حاج قاسم با استفاده از هوش مصنوعی ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓        https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
«♥️🕊» وهـرکـس‌خـدارا‌شناخت‌ دیگررغبتـۍبه‌چیزهاےدیگربرایش‌نمی‌ماند!:
مواظب‌دلت‌باش👀‼️ وقتۍاز‌خدا‌گرفتیش‌پاڪِ‌پاڪ‌بود .. مراقب‌باش‌با‌گناه‌سیاهش‌نکنے آلوده‌اش‌نکنی!! حواست‌باشه‌به‌خاطر‌یه‌چت یه‌لذت‌زودگذر .. یه‌لکہ‌ےِسیاه‌زشت‌نندازےرو‌دلت کہ‌دیگہ‌نتونےپاکش‌کنی💔! دلت‌قیمتیہ‌ رفیق‌مراقبش‌باش🖐🏻
؛ حالا از دار ِدنیا تو دوران ِحاجی بودیم و تو قاب ِ این عکس و زمان جنگ مستقیم تو جبهه اسلحه به دست بودیم مگه چی میشد ؟ هرچند الان هم وسط ِ جنگیم و جهاد .
سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم. همین که خیار را پوست کندم، فکر کنم بویش باعث شد مادر آرش بیدار شود، نگاهی به من انداخت و گفت: –میوه پوست می کنی؟ –بله مامان، بعد یک تکه از خیار را که زده بودم سر چاقو جلویش گرفتم و گفتم: –بفرمایید. گرفت وتشکر کرد و گفت: –بده من براتون پوست می کنم. –فرقی نداره مامان جان... پوست می گیرم. چند تکه خیار هم به آرش دادم که گفت: –خودتم بخور. –حالا می خورم، تو این رو بگیر. تکه‌ی دیگری به طرفش گرفتم. –از اون وقت واسه ما پوست کندی خودت اصلا نخوردی. از این ابراز محبتش جلوی مادرش خجالت کشیدم و در آینه نگاهش کردم ولب زدم: –بگیر. باتعجب گرفت و سوالی نگاهم کرد. –مادرش خنده ایی کرد و گفت: –حالا من هر دفعه که شمال می‌رفتیم پوست می‌کندم برات، یه بارنگفتی خودتم بخورها، ببین چقدر حواست به نامزدت هست. آرش خندید و گفت: –آخه مامان شما به خودتم می رسی، بعد بازوی مادرش را گرفت و فشار داد: –ببین برو بازو رو. ولی این نامزد مظلوم من... حرفش را بریدم واز پشت، بازویش را فشار دادم و گفتم: –آرش مامان راست میگه، ما بچه ها مامانامون رو زود یادمون میره، ولی اونا تا ابد برامون مادری می کنند. من خودمم فقط وقتی کارم گیره یاد مامانم میوفتم. بعد از خوردن میوه ارش گفت: – راحیل اونجا رو ببین چقدر قشنگه. نگاهم را به جایی که آرش گفته بود دوختم. همه جا سبز بود، آبی آسمون وابرهای هم رنگ پنبه آنقدر زیبایی به تابلوی روبرو داده بود که باعث شدنفس عمیقی بکشم و بگویم: –خیلی قشنگه... بعد از چند دقیقه پرسیدم: چقدر دیگه مونده برسیم آرش؟ نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت: چیزی نمونده، یه چُرت کوچولوی دیگه بزنی رسیدیم. بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید؟ –خسته شدی؟ –نه، فقط دلم واسه دریا تنگ شده، فکر کنم یه پنج سالی بشه که شمال نیومدم. بعدشم مگه شلمانم که انقدر بخوابم؟ حیف این قشنگیا نیست...آدم از دیدنشون سیر نمیشه. زیاد طول نکشید که آرش جلوی یه ویلا نگه داشت و بوقی زد، در بزرگی که روبرویمان بود باز شد و داخل شدیم. نگاه به پیرمردی که در را برایمان باز کرد انداختم. آرش گفت: –باغبونه، گاهی میاد واسه آبیاری و رسیدگی به اینجا. هوا کمی گرم بود مادر آرش شالش را درآورد و نگاهی به من انداخت و پرسید: –دختر تو نپختی توی اون چادر؟ –چرا خیلی گرمه. –آرش فوری در ماشین را بازکردو گفت: –بیا پایین، بریم داخل ویلا، اونجا خنکه. کف محوطه ی پارکینک پر بود از سنگ ریزه. قسمت سمت چپ و راست پارکینگ هم به طور خیلی زیبایی فضا سازی شده بود. نرسیده به در ورودی سمت چپ یک سته میزو صندلی سفید فرفوژه ی شش نفره بود وسمت راست هم یک تاب سفید از همان جنس. مادر ارش هم دنبال ما می‌آمد. نزدیک در که شدیم ایستادم تا مادرشوهرم جلوتر داخل برود. تنها که شدیم آرش گفت می خوای پشت ویلا رو ببینی ورفع دلتنگی کنی؟ باتعجب نگاهش کردم، دستم را گرفت وباخودش برد. بوی دریا می‌آمد طول ویلا را که طی کردیم روبرویمان دریا را دیدیم. نگاهی به آرش انداختم وگفتم: –اصلا فکر نمی کردم دریا اینقدر نزدیک ویلا باشه. ذوق زده پاهایم را رساندم به موجهایی که برای خیس کردن کتانیهایم باهم دیگر مسابقه گذاشته بودند. هر دو مقابل دریا ایستادیم و زل زدیم به دور دستها، باد چادرم را به بازی گرفته بود. –هوای این سمت ویلا خنک تره... –آره اینور خنکه، دلیلش هم دریاست. البته اگر آفتاب نبود خنکتر میشد. بعد بازویش را جلو آورد وپرسید: – قدم بزنیم؟ با ذوق بازویش را چنگ زدم وگفتم: –اگه تو خسته نیستی من از خدامه. نگاه مهربانی نثارم کرد. –مگه باتو بودن خستگی داره... لبخند پهنی زدم و با هم، هم قدم شدیم. کلی از ویلا دورشده بودیم که آرش گفت: –روی شنها بشینیم؟ –اهوم. او نشست و من هم کنارش، سرم را به بازویش تکیه دادم. گوشی‌اش را از جیبش درآورد. –یدونه از اون خنده های قشنگت رو تحویل بده تا یه سلفی بگیرم. نزدیکه بیستا عکس در ژستهای مختلف گرفتیم. چندتاعکسم تنهایی فقط از من گرفت. با صدای زنگ گوشی‌اش از عکس انداختن دست کشید و جواب داد. –امدیم مامان، شما شروع کنید ماهم میاییم. حرفش که تمام شدگفت: –راحیل جان بدو، همه منتظر ماهستند، ناهار یخ میکنه. به طرف ویلا پاتندکردیم. –آرش مسابقه بدیم؟ –برو بابا عمرا تو به من برسی. –چیه فکرکردی یوسین بولتی؟ –اولا که اون اوسین بولته...دوما همچین کم از اونم نیستم. –اولا؛ فرقی نمیکنه هر دوش درسته. دوما: واسه یه خانم کُری نخون. اولا: زنمی دلم میخواد کُری بخونم، دوما... –ای بابا، تافردامیخوای اینجا اولا، دوما کنی؟ بعد خم شد به حالت دو، گفت: –یک، دو، سه... ✍ ...
همین که عدد سه از دهنش خارج شد مثل تیری که از چله رها شده باشه، شروع کرد به دویدن. من هنوز آمادگی نداشتم، «ولی چه سرعتی داره، این واقعا فکر کرده من دونده هستم؟ اونم با چادر؟» بلند صدایش کردم. ایستاد و به پشت سرش نگاهی انداخت. خندید. همانطور که راه رفته را برمی گشت، با صدای بلند گفت: –هنوز هیچی نشده کم آوردی؟ –نخیر...اولا من آمادگی نداشتم، دوما چون من چادر دارم توباید خیلی عقب تر ازمن وایسی. –ببین اولا، دوما، رو خودت داری شروع می کنیا. نزدیکم شد و خیلی بیخیال گفت: –برو هرچقدر دوست داری جلوتر از من وایسا، جوجه. من هم نامردی نکردم و حدودا بیست یا سی قدم جلوتر رفتم. همینطور به رفتنم ادامه می دادم که با صدای فریادش ایستادم. –کجا داری میری؟ یهو برو جلوی ویلا وایسا دیگه... همانجا ایستادم و به حالت دو خم شدم. برگشتم وپشتم را نگاه کردم، او هم خم شده بودو با فریا می شمرد. همین که عدد سه را شنیدم، شروع به دویدن کردم. با تمام قدرت می دویدم، ولی طولی نکشید که صدای پاهاش را از پشت سرم شنیدم، سرعتم را بیشتر کردم، ولی فایده ایی نداشت آرش خیلی جدی گرفته بود. کم‌کم نزدیکم شد و از من ردشد. باید اذیتش می کردم، از پشت لباسش را گرفتم و خودم را به او رساندم. تقریبا به مقصد رسیده بودیم که سرعتش را کم کرد. از خنده روی پاهایش بند نبود. انگار از این که لباسش را گرفته بودم قلقلکش امده بود. شاید هم از این کار بچه گانه ام خنده‌اش گرفته بود. من هم از فرصت پیش امده سواستفاده کردم و از او جلوزدم وگفتم: –رسیدیم، من برنده شدم. همانجا روی زمین ولو شد و گفت: –با نامردی؟ از نفس افتاده بودم. حتی نمی‌توانستم جوابش را بدهم. کنارش نشستم و سرم رو روی قلبش گذاشتم. آنقدر محکم می کوبید که احساس کردم الان بیرون می‌آید. نفس نفس میزد. باهمان حال گفت: –ببین برای این که من رو ببری چقدر تقلا کردی. –فعلا که تو صورتت شده عین لبو. –ازخودت خبرنداری... –ازگرما دارم می پزم آرش. درجابلندشدو دستم را گرفت وگفت: –بدو بریم داخل. –دستم را آرام از توی دستش درآوردم وگفتم: –نمی تونم آرش...صبرکن یه کم حالم جابیاد. جلویم زانو زدو صورتم را در دستهایش گرفت وگفت: –برم برات آب خنک بیارم؟ –نه. –بیا روی کولم سوارت کنم ببرمت، بعد باهمان حالت نشسته پشت به من کردوبا لحن خنده داری گفت: –بپر بالا. ار حرفش خنده‌ام گرفت. مهربانی‌اش پرانرژی‌ام کرد. همانطور که می خندیدم بلندشدم وگفتم: –پاشو بریم. دستم را گرفت و با قدمهای آرام به طرف ویلا رفتیم. –اینجا ویلای کیارشه؟ –آره. مژگان زیاد از اینجا خوشش نمیاد، دلش می خواست بریم ویلای بابای اون. ولی کیارش رضایت نداد. –اینجا که قشنگه... –آره، ولی تو این فصل ویلای پدر مژگان بهتره، چون دور از دریاست و خنک‌تره. البته از این جا بزرگترم هست. وقتی وارد ساختمان شدیم، کسی نبود، معلوم بود ناهار خورده‌اند و رفته‌اند استراحت کنند. چون روی میزغذاخوری دونه‌های برنج بود و تمیزنشده بود. روی یکی از صندلیها نشستم و چشمم به چمدانمان خورد. آرش چمدان را برداشت وگفت: –پاشو بریم بالا لباس عوض کنیم بعد بیاییم ناهار. پیش خودم فکر کردم کاش میشد یه دوش هم می گرفتم. بادیدن حمام داخل اتاقمان ذوق زده شدم. آرش لبخندی زد و گفت: –برو دوش بگیر بعد غذا بخوریم. هم زمان لباسهایمان را از چمدان برداشتیم. –من میرم حموم پایین. غذا رو هم گرم می کنم تا بیای. لبخندی زدم وگفتم: –باشه ممنون. صدای اذان از گوشی‌ام بلند شد نمازم را خوندم و بعد دوش گرفتم. موهایم را لای حوله پیچیدم وسعی کردم تا آنجایی که می‌شود خشکش کنم، اتاقمان یک تخت دونفره داشت با یک پنجره ی بزرگ روبه دریا. پرده را کنار زدم و چشم به دریا دوختم. باصدای در برگشتم. آرش با یک سینی بزرگ که غذاها را داخلش گذاشته بود وارد شد. –گفتم دیگه سختته دوباره چادر سرت کنی و بیای پایین واسه همین غذا رو آوردم بالا. –چقدر مهربونی آرش، ممنونم. یک قالیچه کنار تخت روی زمین پهن شده بود سینی را همانجا گذاشت و خودش هم کنارش نشست وگفت: –نه به اندازه ی شما... غذا جوجه کباب بود. آرش می‌گفت رستورانی در همان نزدیک ویلا هست که همیشه کیارش به آنجا سفارش غذا میدهد. بعد از خوردن غذا آرش گفت: –خیلی خسته ام، انگار توی غذا خواب آور ریخته بودند. بعد جستی به روی تخت زد و چشم هایش را بست. نگاهش کردم و گفتم: –اگه تنهایی برم کنار دریا اشکالی نداره؟ به زور جواب داد: –نه، برو. معلوم بود خیلی خوابش می‌آید. ولی من که در ماشین خوابیده بودم، اصلا خوابم نمی‌آمد. ذوق در کنار دریا بودن را هم داشتم. موهایم کمی خشک شده بود. چادررنگی ام را سرم کردم و به کنار ساحل رفتم. ✍ ...
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 ✨نمازاتون قبول حق باشه✨ 🌈 صبحتون بخیر🌈 🌿فعالیت رو شروع میکنیم🌿
هر صبح که بیدار می‌شویم از واجبات ماست سلام بر صاحب‌الزمان "عج" :)🌱 - السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان السلام علیک یا امام الانس و الجان السلام علیک یا سیدی و مولای آقا جان الامان الامان . . .
سلام بر امام حسین علیه السلام هم از واجبات ماست🌱) السلام علیک یا اباعبدالله الحسین و علی بن الحسین و علی اصحاب الحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🌿°••اِسـم‌زَهـرا؛بویِ‌جنّت‌میدهَـد °یادِاوبَـرما؛سعـادَت‌میدهَـد يـٰامَولاٰتي‌يـٰافاطِمَـةُ‌اَغيثينـي
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃 ای شاه کم سپاه،پناه عالمیان زینب مونده بی پناه...
@zekr_media - حسین طاهری.mp3
10.38M
✨ این چشم هاے ماتم گرفته . . ؛ پس کِـے میبینھ اولین روزِ ظھورت رو؟!'
ادمین ها ،خواهر برادرید؟؟؟ + نه، ما اصلا ادمین برادر نداریم
وای قراره بریم مدرسه من از الان افسردگی گرفتم + همه اینجورین، منم افسرده شدم😅
علمدار حسین مدرسه میره کلاس چندمه من بگیرمش + بله من مدرسه میرم، قصد ازدواج ندارم😅😐
4_6046261677190548981.mp3
2.19M
شوخی با نامحرم 💎 لطفا منتشر کنید تا واسطه ترک گناه شوید و باقیات الصالحات براتون بمونه👌