eitaa logo
مکتب ام ابیها سلام الله علیها
682 دنبال‌کننده
40.1هزار عکس
48هزار ویدیو
2هزار فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 قایق شیشه‌ای! 🔻 اسم خانه‌مان را گذاشته بودی قایق شیشه‌ای و از من می‌خواستی بارش را سبک کنم. - این‌همه ظرف بلور و کریستال می‌خواهیم چه کنیم؟ بیا آن‌ها را هدیه بدهیم! اوایل مقاومت می‌کردم. می‌گفتی: ما که نباید غرق مادیات بشویم. برای همین حرف قبول کردم آن‌ها را ببخشیم. تا جایی که قایق، خالی از همهٔ اشیای زینتی شد. گفتی: حالا می‌توانیم روی عرشهٔ کشتی بایستیم و خدا را سجده کنیم. بی‌آنکه ترس از غرق شدن داشته باشیم. 📚 از کتاب | زندگینامهٔ داستانی 📖 صفحات ۱۴۵ و ۱۴۶ ✍ ❤️ 💎ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ مؤمن مانند همین شمع است! 🔻 یک بار وقتی «شهید نوّاب» مشغول سخنرانی بود، ناگهان درخواست شمع نمود. پس از آوردن شمع، آن را روشن کرده و گفتند که درِ اتاق را کمی باز کنند. شعلهٔ شمع بر اثر وزش بادی که از آن بیرون آمد، کمی خم شد. ایشان گفتند: «مؤمن» همانند این شمع است و «معصیت» و «گناه» حتی اگر به‌اندازهٔ وزش نسیمی باشد، مؤمن را به طرف راست و چپ منحرف می‌کند و از صراط الهی دور می‌کند. 📚 از کتاب | معرفی و گزیده‌ای از خاطرات چهل شهید شاخص روحانیت در یک‌صد سال اخیر 📖 صفحات ۳۶ و ۳۷ ❤️ 💎ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ عزاداری فرمانده با پای برهنه در بین سربازان 🔻 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده می‌آییم؛ شما بقیه بچه‌ها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده می‌شد. عباس گفت برویم به دسته‌ی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتین‌هایش را گره می‌زد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحه‌خواندن و سینه‌زدن. جمعیت هم سینه‌زنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که این‌طور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون این‌که کسی او را بشناسد. 👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان 📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چه‌ها می‌کند» 📖 صص ۸۵-۸۴ ❤️ 🏴ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید🏴 🖤الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🖤 ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ مثل اسیران کربلا 🔻 جلوی من حرکت می‌کرد که پام رو گذاشتم پشت پاشنه‌اش و ناخواسته کف کفشش جدا شد. اتفاق عجیب‌وغریبی بود؛ توی گشت پشت عراقیا و پونزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی! از سر شرم گفتم: «علی آقا، بیا کفش من رو بپوش.» با خوش‌رویی نپذیرفت. 🔸 راه به اتمام رسیده بود و اون مسیر پر از سنگلاخ و خاروخاشاک رو لنگ‌لنگان اومده بود؛ بی‌هیچ اعتراضی. به مقر که رسیدیم، چشمام به تاول‌ها و زخم پاش افتاد. زبونم از خجالت بند اومد. اون هم این حس رو در من فهمید و زبون به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب. پرسیدم: «چرا تشکر؟» گفت: «چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا!» و ادامه داد: «شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضهٔ یتیمان اباعبدالله!» اشک چشمام رو پر کرد. 📚 برگرفته از کتاب | روایت حماسهٔ نابغهٔ اطلاعات عملیات سردار 📖 ص۷۴ 👤 ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
فرمانده‌ای که برای روستایی‌ها گل لگد می‌کرد! 🔻 «شهید بابایی» زمانی که با هواپیما پرواز می‌کرد، در حین عملیات و آموزش هوایی، از آن بالا روستاهای دورافتاده را در میان شیارها و دره‌ها شناسایی و موقعیت جغرافیایی این روستاها را ثبت می‌کرد. آن‌گاه پس از اتمام مأموریت، با ماشین قدیمی‌ای که داشت مقداری غذا، آذوقه و وسایل زندگی مانند قند و چایی برای روستایی‌ها برمی‌داشتیم و از میان کوه‌ها و دره‌ها با چه مشکلاتی رد می‌شدیم تا برسیم به روستایی که از روی هوا شناسایی کرده بود. 🔺 شهید بابایی بعد از این که وسایلی را که آورده بودیم به روستایی‌ها می‌داد، از آنها می‌پرسید که چه امکاناتی کم دارند. مثلا روستایی‌ها می‌گفتند حمام نداریم و ایشان با پول خودش شروع می‌کرد برای آن‌ها حمام می‌ساخت و من به چشم خودم می‌دیدم که بابایی برای ساختن حمام با پای خودش گل لگدمال می‌کرد، حمام را می‌ساخت و برای برق آن، به‌ علت این که روستا برق نداشت از پول شخصی خود موتور برق سیار می‌خرید و روشنایی آن‌ها را تأمین می‌کرد که این پروژه حدود دو ماه طول می‌کشید. 👤 راوی: حجت الاسلام محمدی گلپایگانی، رئیس دفتر مقام معظم رهبری 📚 منبع: ماهنامه شاهد یاران 📍۱۵ مرداد؛ سالروز شهادت سرلشکر عباس بابایی ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ مصطفی که روی تخت نمی‌خوابد! 🔻 رفته بودم بعلبک لبنان، تا مصطفی را ببینم. آنجا هتلی در اختیار امام موسی صدر بود. امام گفت: «برو ببین مصطفی کجاست؟» چون هتل در اختیار امام بود، همهٔ اتاق‌ها را گشتم، اما پیدایش نکردم. وقتی به امام صدر گفتم که پیدایش نکردم، گفت: «مصطفی که روی تخت نمی‌خوابد؛ برای پیدا کردن او باید روی نیمکت‌ها و یا در بین افرادی که روی زمین خوابیده‌اند، جست‌وجو کنی!» راست می‌گفت؛ بالاخره یافتمش. روی زمین دراز کشیده بود و کتش را هم انداخته بود روی صورتش. 🎙 راوی: سید محمد غروی 📚 از کتاب | خاطراتی از ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ من دیگر با حسین غذا نمی‌خورم! 🔻 نشانه‌های از خودگذشتگی و گرایش‌های انسانی از همان ابتدا در حرکات و سكنات قاسم هویدا بود. برادرش حسین سلیمانی می‌گوید: حدود ۱۱ سال سن داشتم و کلاس پنجم ابتدایی بودم. بالطبع قاسم هم کلاس چهارم همان مدرسه بود. مادر ما در یک ظرف به من و قاسم غذا می‌داد تا به مدرسه ببریم و بخوریم. یک روز قاسم به مادرم گفت من دیگر با حسین غذا نمی‌خورم. من احساس کردم شاید او به علت اینکه من زیاد غذا می‌خورم، می‌گوید؛ اما این‌طور نبود؛ چون من مراعات می‌کردم. آن روز گذشت، و قاسم نیامد با من در مدرسه غذا بخورد. فردای آن روز، مادر در دو ظرف جداگانه به من و قاسم غذا داد. آن زمان در مدرسهٔ ما دانش‌آموزانی از روستاهای اطراف می‌آمدند که شاید تنها یک وعده در روز غذا می‌خوردند و اوضاع مالی بسیار بدی داشتند. من به چشم خودم دیدم قاسم، ظرف غذایی را که مادر داده بود، بین همان دانش‌آموزانی برد که اوضاع مالی خوبی نداشتند و غذای خود را به آنان داد. 📚 از کتاب 📖 ص ۲۲ ✍ ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ دلم برای چمران تنگ شده! 🔻 یک روز گفتند که حاج احمدآقا خمینی زنگ زده به دکتر [] و گفته: «امام دلش برایت تنـگ شده و می‌خواهد شما را ببیند.» 🔸 همان روز دکتر از جبهه با هلی کوپتر خدمت امام می‌رود. وقتی برگشت؛ ریختیم دورش و از حال امام جویا شدیم. دکتر برایمان گفت: «وقتی رسیدم خدمت امام، ایشان چند ثانیه به صورت من خیره شد و گفت: مصطفی تو هنرمندی! هنرمند باید یکرنگ باشه. گران‌ترین قالی رو ببین! چون چندرنگه، باید زیر پا باشد. اما آسمان رو ببین که از همه بالاتره؛ چرا؟ چون یکرنگ است. یکرنگی و صداقت، قانون عشقه.» 🔺 دکتر واقعاً برای ما حکایت عشق و عرفان بود. کسی بود که امام قبولش داشت و براش ارزش زیادی قائل بود. مرد آهنینی که با دست خالی، جلوی عراق ایستاده بود و ما اسیر همین عرفان و ارادهٔ محکمش بودیم. 📚 از کتاب | خاطرات سید ابوالفضل کاظمی ✍ راحله صبوری ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ سوار تاکسی شدم آمدم! 🔻 از جبهه که برگشتیم، یک شب آقای رجایی را به هیئت محلمان دعوت کردیم تا برای بچه‌های هیئت صحبت کند. آن شب جمعیتی منتظر بود؛ هیئتی و غیر هیئتی به هوای ایشان آمده بودند. اما ساعت از ۹ شب گذشت و آقای رجایی نیامد! به نخست‌وزیری تلفن زدم و پرس‌وجو کردم؛ گفتند: «آقای رجایی خیلی وقته که حرکت کرده و تا حالا باید رسیده باشد.» 🔸 در همین حین که حیران آقای رجایی بودم و دنبالش می‌گشتم، یک نفر آمد و دم گوشم گفت: «آقا سید! یک نفر بغل‌دست من نشسته که با آقای رجایی مو نمی‌زنه!» دنبالش رفتم و دیدم، بله؛ خود آقای رجایی است. وسط جمعیت نشسته بود و صداش هم در نمی‌آمد! رفتم جلو و گفتم: «آقا، سلام. شما اینجایی؟! دو ساعته حيرون شما هستم؛ تیم حفاظت را چی کار کردید؟!» گفت: «تیم حفاظت نمی‌خوام! سوار تاکسی شدم آمدم!» 📚 از کتاب | خاطرات مرحوم (فرمانده گردان میثم لشکر حضرت رسول صلی الله علیه واله ✍ راحله صبوری ❤️ 📌 ۸ شهریور؛ سالروز انفجار در دفتر نخست‌وزیری و روز مبارزه با تروریسم ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
یک بار هم جلوی کولر ننشست! 🔻 «میر مصطفی الموسوی»، مسئول واحد مخابرات لشکر ۳۱ عاشورا: به‌خاطر داغ کردن دائم بی‌سیم‌ها، همیشه توی چادر یا سنگر ما پنکه و کولر روشن بود. خدا شاهد است یک بار هم نشد که آقا مهدی بیاید جلوی کولر بنشیند تا خنک شود. به بچه‌ها می‌گفت قسمتی از سنگر را بشکافید تا از بادی که به آب جلوی سنگر می‌خورد و وارد سنگر می‌شود، خنک بشوید! 🔸 «کاظم احمدی‌نژاد» از واحد مخابرات لشکر عاشورا هم می‌گوید: هیچ‌وقت نشد که آقا مهدی داخل مرکز پیام بخوابد؛ چرا؟ چون اتاق ما کولر داشت! حتی وقت‌هایی که دیروقت بود و فرصت نمی‌کرد برود خانه، به اتاق مخابرات نمی‌آمد. می‌رفت مدرسه شهید براتی یا می‌رفت پشت‌بام. هر چه می‌گفتیم بیا داخل مرکز پیام، قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «من هم مثل بقیه رزمنده‌ها. مگه اونا زیر باد کولر می‌خوابن که من بخوابم؟» حتی اگر پتو خنک بود، از آن استفاده نمی‌کرد. ما پتوهای او را می‌گذاشتیم داخل یک جعبه، بیرون از اتاق تا خنک نشود. می‌گفت: «بقیه هم پتوهایشان داغ است.» 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 صفحات ۲۱۲ و ۲۱۳ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ باید بریم دنبال جوان‌ها! 🔻...گفت: «تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون، کوچه‌به‌کوچه، مسجدبه‌مسجد، مدرسه‌به‌مدرسه، دانشگاه‌به‌دانشگاه، کار کنیم. باید بریم دنبال جوان‌ها؛ باید پیام این‌هایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر.» 🔹 گفتم: «خب! اگه این کار رو بکنیم چی می‌شه؟!» برگشت و با صدایی بلندتر گفت: «جامعه بیمه می‌شه. گناه در سطح جامعه کم می‌شه. مردم اگه با «شهدا» رفیق بشن، همه چی درست می‌شه؛ اون‌وقت جوان‌ها می‌شن یار «امام زمان» عجل الله تعالی فرجه الشریف.» ‼️ بعد شروع کرد توضیح دادن: «ببین! ما نمی‌تونیم چکشی و تند برخورد کنیم؛ باید با نرمی و آهسته‌آهسته کار خودمون رو انجام بدیم. باید خاطرات کوتاه و زیبای شهدا رو جمع کنیم و منتقل کنیم. نباید منتظر باشیم که ما رو دعوت کنند؛ باید خودمان بریم دنبال جوان‌ها. البته قبلش باید روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهدا نباشیم، بی‌فایده است؛ کلام ما تأثیر نخواهد داشت.» 📚 از کتاب | زندگینامه و خاطراتی از سردار 📖 صفحات ۸۸ و ۸۹ ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ فرمول اخلاص! 🔻 در یکی از همین آمدوشدها با ماشین، آقا مهدی به من گفت: «می‌خوام یه فرمولی بهت بگم که ببینی کارِت برای خدا هست یا نه؟» با خودم فکر کردم حتماً چیزی از من دیده یا فهمیده که این حرف را مطرح می‌کند. یک لحظه از خودم بدم آمد. گفتم: «آقا مهدی، چطور می‌شه آدم توی جنگ بیاد، مجروح بشه، این همه درد و رنج بکشه بعد بگه آیا کارش برای خداست یا نه؟ فکر می‌کنید کار ما برای خدا نیست؟» گفت: «نه منظورم این نبود که کار شما برای خدا نیست. من می‌خوام یه فرمولی بهت بگم که در هر زمانی بتونی کار خودت رو بسنجی.» گفتم: «بفرمایین آقا مهدی.» گفت: «اگر یه زمانی تونستی از جیب خودت یه پولی رو در راه خدا انفاق کنی، اون وقته که می‌فهمی این جنگیدنت هم برای خدا هست یا نه. مصطفی، انفاق مال از ایثار جان سخت‌تره.» این حرف آقا مهدی هنوز هم در گوشم هست. 📣 راوی: مصطفی مولوی 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 ص ۱۲۶ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ کمپوت خنک! 🔻 بچه‌ها یک کمپوت گیلاس از یخچال در آوردند و جلوی آقا مهدی گذاشتند. من حواسم بود. آقا مهدی یک لحظه دستش را به بدنهٔ کمپوت چسباند و بلافاصله کشید. لحظاتی گذشت و بچه‌ها وقتی دیدند آقا مهدی کاری به کمپوت گیلاس ندارد خواستند خودشان کمپوت را باز کنند. آقا مهدی مانع شد. من متوجه شدم که آن‌ها بگی نگی ناراحت شده‌اند. من آهسته در گوش آقا مهدی گفتم: «به نظرم این بچه‌ها ناراحت شدنا!» گفت: «چرا؟ چطور؟» گفتم: «به‌خاطر همین نخوردن شما! اجازه بده این کمپوت رو باز کنن یه کم بخورین.» آقا مهدی چند بار زیر لب استغفار گفت و بعد ادامه داد: «خدا شاهده من نمی‌خواستم این حرف رو بزنم. من اهل این نیستم که خودم رو نشون بدم، ولی به‌خاطر دل شما و این که از دست من ناراحت نباشین می‌گم؛ اگر توی این هوای گرم من این کمپوت رو بخورم، دلم خنک می‌شه و جیگرم حال میاد؛ ولی بعدش وقتی که می‌رم توی خط، پیش رزمنده‌هایی که توی این گرما دارن کار می‌کنن و زحمت می‌کشن، ممکنه یا اونا حرف من رو قبول نكنن، يا من حرف اونا رو نفهمم. من باید هم‌رنگ و هم‌دل اونا باشم تا حرف همدیگه رو خوب متوجه بشیم و بفهمیم.» 📣 راوی: عبدالرزاق میراب 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 ص ۱۵۸ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
1⃣ برش اول؛ 🔻 تهران که بودیم، یک بار پیشش رفتم. گفت: «سید مرتضی! دو سه تا نیرو برام بفرست کارشان دارم.» خودم به همراه دو نفر دیگر آمدیم. گونی‌هایی را از قبل آماده کرده بود. آن‌ها را پر از مواد غذایی و گوشت می‌کردیم. همه را پشت ماشین گذاشتیم و شبانه به سمت یکی از محلات فقیرنشین حرکت کردیم. هر گونی را پشت یکی از خانه‌ها می‌گذاشت. کناری مخفی می‌شد. صاحب‌خانه در را باز می‌کرد، دور و اطراف را وارسی می‌کرد و با نگاهی به داخل گونی با خوشحالی آن را به درون خانه می‌برد. 2⃣ برش دوم؛ 🔸 مغازهٔ میوه‌فروشی داشت. نشستیم به صحبت از اوضاع جبهه. در خلال صحبت‌ها، گاهی پیرمرد یا پیرزنی می‌آمد و می‌گفت: «آقا سید! میوهٔ لکه‌دار و خراب اگر داری بریز داخل کیسه بده من ببرم.» سید بلند می‌شد، گُل میوه‌ها را سوا می‌کرد و به همراه مقداری پول داخل کیسه می‌گذاشت و به او می‌داد. این رویهٔ او بود. شاید در روز صد کیلو میوه را این‌طوری دست مردم می‌داد. 🎙راوی: سید مرتضی امامی و محمد تهرانی 📚 برگرفته از کتاب | خاطراتی از ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
این پیام همیشگی شهیدان است! 🔻 : مهم این است که ما به این توجّه کنیم که پیام شهیدان به ما چیست؛ این مهم است. «وَیَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا‌ هُم یَحزَنون»؛ این پیام شهیدان است. امروز همهٔ تلاش دشمنان ملّت ایران در «جنگ نرم» چیست؟ این است که ملّت ایران را اندوهگین و «ناامید» و ترسیده و مانند این‌ها بکنند، وادار کنند ملّت ایران را که از ورود در میدان بترسد، مأیوس باشد؛ پیام شهدا نقطهٔ مقابل این است: «اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا‌ هُم یَحزَنون»؛ خوف و حزن برداشته است در میدان شهادت. 🔸 این پیام، پیام روز اوّل شهیدان نیست که خیال کنیم مثلاً ۳۰ سال، ۳۵ سال است شهید شده؛ نه، این پیام، پیام همیشگی شهیدان است؛ یعنی آن‌ها در جوار قدس الهی و نعمت الهی هم که هستند، مرتّب دارند به ما پیام می‌دهند، بشارت می‌دهند: «وَیَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا‌ هُم یَحزَنون»؛ این پیام شهدا است. اگر وارد میدان مبارزه بشویم -یعنی همان چیزی که دشمنان ما از آن می‌ترسند و واهمه دارند- باید بدانیم که خدای متعال بیم و ترس و اندوه را از ما دور می‌کند. ۱۳۹۷/۱۲/۰۶ ❤ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ فرمانده‌ای که فرمان نمی‌داد؛ عمل می‌کرد! 🔻 روش و منش آقا مهدی این‌طور نبود که فقط دستور بدهد، بلکه خودش بدون کوچک‌ترین ملاحظه‌ای عامل به عمل بود. به‌طور مثال اگر از مسیری رد می‌شدیم و آشغالی افتاده بود، نمی‌گفت «میراب این آشغال را بردار»؛ خودش دولا می‌شد و آن را از زمین بر می‌داشت. یا مثلاً وقتی می‌رفت وضو بگیرد و احیاناً می‌دید سرویس بهداشتی کثیف است، بدون هیچ حرفی آستین بالا می‌زد و دستشویی را می‌شست و تمیز می‌کرد. این حرکات برای من رزمنده پیام داشت که فرمانده لشکرم از این که خم شود و از روی زمین آشغال بردارد، ابایی ندارد و خجالت نمی‌کشد؛ پس من هم اگر چنین چیزی می‌دیدم، خجالت نمی‌کشیدم و همان کار را انجام می‌دادم. 📣 راوی: عبدالرزاق میراب 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 ص ۱۶۰ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ سلیمانی اسرائیل را حبس کرد! 🔻 وقتی سردار سلیمانی وارد میدان جنگ با صهیونیست‌ها شد، فلسطینی‌ها با سنگ می‌جنگیدند. او کاری کرد که امروزه غزه، کرانه‌ی باختری و شمال فلسطین، میدان فوران آتش برضد صهیونیست‌هاست؛ به طوری که دور خود دیوار کشیدند. سلیمانی، اسرائیل را حبس کرد. او در جنگ لبنان برابر صهیونیست‌ها، مستقیماً در میدان بود. زندگیِ در خطر، هنر او بود. او در مدیترانه ایستاد تا مسلمانان تهدید نشوند. او سیاست آمریکایی‌ها را برای خاورمیانه‌ی جدید شکست داد. سردار سلیمانی آن‌قدر قدرت ساخت که اگر صهیونیست‌ها بیخ مرزشان کمی گوش شنوا داشته باشند، زبان ایرانی‌ها، حجازی‌ها، لبنانی‌ها و پاکستانی‌ها را خواهند شنید! 📚 از کتاب 📖 ص ۷۵ 👤 راوی: سردار حسین سلامی ❤️ #⃣ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ شهادت، شوخی نیست! 🔻در وصیتنامه‌ نوشته بود: «شهادت، شوخی نیست! قلب آدمو بو می‌کنند بوی دنیا و تعلقاتش را داد رهایت می‌کنند. می‌گویند: برو درد بکش پخته شو منیّت‌ رو رها کن.» 🌷 مدافع حرم آل الله علیهم السلام ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ فتح اراده و تصمیم 🔻 سردار حاج قاسم سلیمانی می‌گوید: «در روزهای اول ورود به جبهه، دشمن را قادر به هر کاری می‌دانستم، اما در اولین حمله‌ای که انجام دادیم، موفق شدیم نیروهای دشمن را از کنار جادهٔ سوسنگرد تا حمیدیه به عقب برانیم و تلفاتی نیز بر آن‌ها وارد کنیم که این امر باعث شد تصور غلطی که از دشمن داشتیم از بین برود.» او می‌گوید: «بالاترین فتح برای سپاه اسلام فتح زمین نبود، فتح «اراده» و «تصمیم» بود.» 📚 از کتاب ؛ جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی 📖 صفحه ۱۲۱ ❤️ #⃣ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
🔻 وحید [شهید دیالمه] یک خصوصیت داشت که هیچ‌وقت مستقیم وارد بحث مذهبی نمی‌شد؛ اما به گونه‌ای سخن را آغاز می‌کرد که در نهایت منجر به این می‌شد که مخاطب، خودش از او سؤال کند و بخواهد که دربارهٔ مذهب برایش حرف بزند. 🔸 برای وحید، دانشگاه، بازار، مهمانی، قطار و تاکسی فرقی نمی‌کرد؛ او هدفی داشت به گسترۀ تمامی عرصه‌های زندگی. گاهی برخی دوستانش از این گفت‌وگوها کلافه می‌شدند؛ برای نمونه، یک بار یکی از دوستان به او گفت: «وحید! اینکه شما در تاکسی حرف می‌زنی، ما که دوباره این آدم را نمی‌بینیم تا بحث ادامه پیدا کنه، خب چرا شروع می‌کنی!؟» وحید گفت: «من یه چیزی می‌گم، اگه خدا در اون هدایت را قرار بده، خودش بیدار می‌شه و می‌ره دنبالش.» 📚 از کتاب «فهم زمانه» | زندگی و روزگار ✍ یعقوب توکلی ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف... 🔻 شهید حسین پورجعفری، رئیس‌دفتر و همراه همیشگی سردار شهید می‌گفت: روزی در منطقه‌ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزند. خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت، بلند کردم که بالای دیوار بگذارم تا برای دوربین استتار باشد. همین که بلوک را بالا گذاشتم، تک‌تیرانداز بلوک را طوری زد که تکه‌تکه شد و روی سروصورت ما ریخت. حاجی کمی فاصله گرفت. دوباره خواست با دوربین اطراف را دید بزند که این‌بار گلوله‌ای کنار گوشش روی دیوار نشست. خلاصه شناسایی به‌خیر گذشت. بعد از شناسایی برای تجدید وضو داخل خانه‌ای شدیم. احساس کردم اوضاع اصلاً مناسب نیست؛ به اصرار زیاد حاجی را سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همان خانه منفجر شد و حدود ۱۷ نفر به شهادت رسیدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: «حسین! امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف... ». 📚 برگرفته از کتاب «اخلاق و معنویت در مکتب شهید سلیمانی» 👤 به قلم جمعی از نویسندگان ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ ولایت‌پذیری تا پای جان! 🔻 بعد از عملیات خیبر، زمانی که جادۀ بغداد-بصره را از دست دادیم و فقط جزایر مجنون برای ما باقی ماند، حضرت امام(ره) اعلام فرمودند که به هر قیمتی که شده باید جزایر حفظ شوند. من بلافاصله به شهید کاظمی فرمانده پَد غربی، شهید باکری و زین الدین در پد وسط و شهید همت در پد شرقی اطلاع دادم. 🔸 چاه‌های نفت در پد غربی بود و در این نقطه مانند ابر انبوه، گلوله، خمپاره و بمب از آسمان بر آن می‌بارید. شهید کاظمی در آن موقعیت، مقاومت بی‌سابقه‌ای از خود نشان داد، انگشتش قطع شد و وقتی برگشت، سروصورتش خاکی، سیاه و دودی بود و چند شبانه‌روز بود که نخوابیده بود. وقتی به او خسته نباشید گفتم و او را بوسیدم، گفت: «وقتی دستور امام(ره) را به من گفتی، دیگر نفهمیدم چه شد. بچه‌ها را جمع کردم و گفتم که اینجا کربلاست، الآن هم عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را حفظ کنیم.» 📢 راوی: محسن رضایی 📚 برگرفته از کتاب «پرواز در پرواز» | زندگینامه سردار رشید اسلام 📖 ص ۹ ❤️ پ.ن: سردار احمد کاظمی در دی‌ماه ۱۳۸۴ در سانحه سقوط هواپیمای «داسو فالکن ۲۰» در نزدیکی ارومیه، به همراه شماری از فرماندهان سپاه، در ایام عرفه به شهادت رسید. ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ باید اون دنیا جواب بدم که وقتم را برای چی مصرف کردم! 🔻 بابا در استفاده از وقت خیلی منظم بود و خساست به خرج می‌داد. مثلا شب‌ها از ساعت ۹:۴۵ تا ۱۱:۲۲ دقیقه مطالعه می‌کرد. به ما هم توصیه می‌کرد: «دوست دارم صبح‌ها ورزش کنید و همهٔ کارهاتون مرتب و منظم باشه و وقت‌تون را هدر ندید». اما هیچ‌گاه وادارمان نمی‌کرد مثل خودش باشیم. 🔸 روی همین حساب، تلویزیون خیلی کم می‌دید. بیشتر، اخبار و تحلیل‌های سیاسی را دنبال می‌کرد و بعضی سریال‌هایی مثل امام علی علیه السلام و مردان آنجلس. حسرت به دلم مانده بود یک بار بیاید و هم‌پای ما بنشیند فیلم و سریالی نگاه کند. یک بار خیلی اصرارش کردم و قربان‌صدقه‌اش رفتم که بیاید همراه ما تلویزیون ببیند. بالاخره آمد و نشست. اما چه نشستنی؟! مثل اینکه روی میخ نشسته باشد. بعد از یک ربع گفت: «ببخشید! نمی‌خوام ناراحت‌تون کنم. اما وقتی پای تلویزیون می‌نشینم انگار وقتم داره تلف می‌شه. باید اون دنیا جواب بدم که وقتم را برای چی مصرف کردم. نمی‌تونم بنشینم و این برنامه را نگاه کنم. می‌شه من برم؟». معذرت‌خواهی کرد و رفت به اتاقش. 🎙راوی: مریم صیاد شیرازی؛ دختر 📚 از کتاب «خدا می‌خواست زنده بمانی» ✍ فاطمه غفاری ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
✳️ با اینکه فرمانده بود... 1⃣ با اینکه فرمانده بود، اما همیشه با بچه‌ها محشور و با آن‌ها سر یک سفره می‌نشست. بارها دیدم که به پاس‌بخش می‌گفت برای من هم پست بگذار. نوبتش که می‌شد، یک اسلحه برمی‌داشت و می‌رفت پست می‌داد. این که من فرمانده هستم و باید فرماندهی‌ام را بکنم، از این خبرها نبود. 2⃣ پابه‌پای بچه‌ها کار می‌کرد. زمانی که در قسمت غربی خرمشهر در کوی آریا مستقر بودیم، یک کامیون سیمان برای سنگرسازی آمد. آن روز اکثر بچه‌ها روزه بودند. محمد بچه‌ها را برای کمک صدا زد. هفت، هشت نفر از بچه‌ها جمع شدند. خودش هم با بچه‌ها تمام گونی‌های سیمان پنجاه کیلویی را از کامیون خالی کرد. 📚 از کتاب | جستارهایی از زندگی و خاطرات 📖 ص ۱۳۳ 🎙 راوی: یکی از همرزمان شهید ✍ نویسنده: علی اکبری مزدآبادی ❤️ ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯
چند استکان هم به نیت من بشوی! 🔻 سال‌های پُرتب‌وتاب دفاع مقدس است... سال‌های خون و آتش و دود... شهید بابایی، خلبان شجاع، پاکباخته و فدایی اسلام و انقلاب به دیدار حضرت امام می‌رود و در حالی که جاذبهٔ ملکوتی امام روح و روانش را تسخیر کرده است خطاب به حضرت ایشان می‌گوید: - امام عزیز! می‌خواهم به گونه‌ای که در کار جنگ خللی پیش نیاید چند روزی به مرخصی بروم. اجازه می‌فرمایيد؟ - در بحبوحهٔ جنگ کجا می‌خواهید بروید؟ - من در دههٔ اول محرم برای شستن استکان چای عزاداران به هیئت‌های جنوب شهر که مرا نمی‌شناسند می‌روم. مرخصی را برای آن می‌خواهم و گوش به زنگم که بلافاصله بعد از اعلام نیاز به جنگ بازگردم. - به یک شرط اجازه مرخصی می‌دهم. - هر چه بفرمایید با جان و دل می‌پذیرم. - به این شرط که هنگام شستن استکان‌ها به نیت من هم چند استکان بشویی. ❤️ #⃣ 🌺ڪانال ما را بہ اشتراڪ بگذارید👇 ❣الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج❣ ╭━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╮ @maktab_ommeabiha ╰━═━🍃❀🌺❀🍃━═━╯