🌷💞🌷
#شهیده_ناهید_فاتحی_کرجو
#قسمت_دوم
✅اوايل زمستان سال 1360 ناهيد به شدت بيمار شد و براي مداوا به درمانگاهي در ميدان مرکزي شهر سنندج مراجعه کرد.
🌷چند ساعتي از رفتن ناهيد گذشته بود اما از بازگشتش خبري نبود.
🌷مادر در خانه نگران و چشم انتظار چشم به «در» دوخته بود تا دختر نوجوانش برگردد. آن روزها در سنندج امنيت برقرار نبود و اين واقعيت، دل مادر را بيشتر مي لرزاند.
🌷💞🌷جستجوي خانوادگي با رفتن دختر بزرگ خانواده به سمت درمانگاه شروع شد اما او هم با تمام دل نگراني ها بعد از ساعت ها جستجو، خواهر نوجوانش را پيدا نکرد.
🌷💞🌷خبري از ناهيد نبود. انگار که اصلا به درمانگاه نرفته بود. آن وقت ها پدر ناهيد در جبهه خرمشهر براي آزادي اين شهر از چنگال بعثی ها میجنگید
🌷💞💞💞💞💞💞💞💞🌷
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#قسمت_اول #شهیده_صديقه_رودباری ❣️🌿❣️🌿❣️🌿❣️🌿❣️ روزهای آخر زمستان سال 1340 در پایتخت ایران در خانو
#قسمت_دوم
#شهیده_صدیقه_رودباری
# شهیده صديقه رودباری
🎀☀️🎀☀️🎀☀️🎀☀️🎀
هدفش از ابتدا یاری اسلام بود؛ چنانچه خود میگفت: «اگر قرار است از اسلام محافظت شود، خون ما برای سبز ماندن این درخت تناور ارزشی ندارد.»
بعد از پیروزی انقلاب، انجمن اسلامی را در مدرسهشان راه انداخت و فعالیتهایش را منظمتر پیگیر شد. میگفت: «نباید در خانه بنشینیم و بگوییم که انقلاب کردهایم. باید بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به مردم برسانیم.» آن مدرسه بعدها «مدرسه دخترانه شهید صدیقه رودباری» نام گرفت.
🎀شادی روح بلند شهدا صلوات🎀
💎کانال #نگاه_مادر↙️
╔═🕊🍃═════╗
🆔 @Negah_madar
╚═════🍃🌾═╝
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
💌 #قسمت_اول شهیده منیره سیف، اول مهر ۱۳۳۸ در شهرستان نهاوند به دنیا آمد. پدرش قبل از انقلاب، مقنی
💌 #قسمت_دوم
#شهیده_منیره_سیف
🌷🍃 با شروع جنگ پدر و برادرم به جبهه رفتند. خواهر بزرگمان ازدواج کرده بود و منیره به عنوان بزرگ خانواده بود. درایت و مدیریتش در زندگی بسیار خوب بود. دقیق بود و به کارهای منزل رسیدگی میکرد. به مسائل دینیاش توجه خاصی داشت. با انضباط و مرتب بود. بسیار مهربان و خوشخنده بود و همه به خاطر این مهربانی جذبش میشدند و از او پیروی میکردند.
در مقابل کسانی که نسبت به امام و انقلاب مغرضانه رفتار میکردند، شجاعانه برخورد میکرد. نسبت به مسائل و اتفاقات روز بسیار آگاه بود و جریانها را دنبال میکرد.
منیره ۲۱ سالش بود که ازدواج کرد. خانواده همسرش خیلی اصرار داشتند که زودتر به منزل خودشان بروند. اما خواهرم از شهادت شهید بهشتی و ۷۲ تن بسیار ناراحت بود و میگفت: آمادگیاش را ندارم.
پدرم، چهره سرشناس و مذهبی نهاوند بود. از این جهت نسبت به خانواده ما حساسیت زیادی بهوجود آمده بود. منافقین در منزلمان، نامههای تهدیدآمیز میانداختند اما منیره با آرامش خود، ما را آرام میکرد.
🌷🌷🍃
قبل از شهادت منیره، نامههای تهدیدآمیز بیشتر شده بود. ۱۲ شهریور ۱۳۶۰ بود. من و منیره در کوچه بازی میکردیم. مادرم ما را جهت انجام کاری، بیرون فرستاده بود. وقتی برگشتیم غروب بود و هوا تاریک شده بود. چند موتور سوار را در کوچه دیدیم. وقتی وارد منزل شدیم، دیدم خواهرم فریبا مضطرب است. او دو نفر را دیده بود که از پنجره آشپزخانه مشرف به کوچه آویزان شده و داخل را نگاه میکردند. ساعت 8:30 شب بود که همگی جهت صرف شام به آشپزخانه رفته بودیم. منیره در حیاط بود. مادرم رفت تا برای شام صدایش کند اما او اشتها نداشت و به خاطر شهادت شهیدان رجایی و باهنر ناراحت بود. با اصرار مادرم آمد اما دم در آشپزخانه نشست. خواهرم فریبا دائم از دو مرد پشت پنجره میگفت. ناگهان صدای خرد شدن شیشه را شنیدم. برگشتم تا نگاه کنم، شیشهها روی سر و گردنم ریخته بود و خون فوران میکرد. منیره گفت: «مادر، زینب.»🌷🍃
نارنجکی وسط سفره روی نان سنگک افتاده بود. درشت و سبز رنگ بود و جرقه میزد. همه نگاهش میکردیم. فقط یادم است که منیره گفت: «نارنجک جنگی». اوضاع عجیبی شده بود، هر کسی فرار میکرد. صدای خرد شدن شیشهها میآمد. لامپهای خانه ترکیده بود و تاریکی مطلق بود. همزمان داخل خانه، کوکتل مولوتف انداختند. خانه پر از خاک، دود و خاکستر شده بود. همه میدویدیم. صدای الله اکبر گفتن خواهرم معصومه را میشنیدم. ناگهان صدای مهیبی شنیدم. به خود آمدم و دیدم وسط حیات هستم. دو خواهر دیگرم را میدیدم. از منیره و مادرم خبری نبود. مادرم میگفت: «بچهها نگران نباشید. چند تا شیشه خرد شده. همه اینها فدای سر امام.» مادرم به دنبال منیره میگشت. مادرم وارد اتاق شده بود و جایی را نمیدید به همین دلیل سینهخیز میرفت، روی زمین دست میکشید. فکر میکرد که شاید منیره در حین فرار در اتاق افتاده باشد. در اتاق خانه، به برآمدگی بر میخورد. مادرم دستش به پای خواهرم خورده بود و او را میکشید.
از دور، قلب منیره را میدیدم. یک تکه از قلبش بیرون زده بود و آخرین ضربانها را میزد. مغزش از گوشهایش بیرون زده بود. دستش از آرنج قطع شده بود. از شاهرگش به شدت خون فواره میزد و به اطراف میپاشید. همه بدنش پر از ترکش بود و گوشتهای تنش به دیوارها و سقف پرتاب شده بود. کوکتل مولوتف در موهای او گیر کرده و تا نیمه موهایش سوخته و فیتیله خاموش میشود. آثار دست خونیاش روی در نشان میداد که میخواست نارنجک را بیرون بیاندازد اما آن منافقین از خدا بیخبر پنجره را از آن طرف میبندند. منیره وقتی میبیند چارهای ندارد، خود را روی نارنجک میاندازد و منفجر میشود.
بعد از آن، خواهرم را با ماشین یکی از همسایهها بردیم. آن شب در سردخانه بود. یکی از خواهرانم بستری شد. من هم ترکش خورده بودم. همسرش از این خبر ناگوار شوکه شد و چند روز در بیمارستان بستری بود. خواهرم را ۴ بار کفن کردند و در نهایت با کفن خونی به خاک سپرده شد. شش روز از شهادت خواهرم گذشته بود که پدرم از جبهه برگشت. در آغوش پدرم رفتم و خبر شهادت منیره را به او دادم. پدرم خیلی قوی بود. چشمانش پر از اشک شد و گفت: منیره به آرزویش رسید. آرزوی همه ما شهادت است. ۲۵ روز از شهادتش گذشته بودکه برادرم از جبهه آمد. او قضیه را از روزنامه مطلع شده بود.🌷🍃
بای ذنب قتلت؟ اگر منافقین را ببینم میگویم به کدامین گناه او را کشتید؟
منافقین برای قدرتطلبی، ریاستطلبی و امور دنیا افراد را قتل عام میکنند. به چه جرم و گناهی؟ باید جوابگو باشند. خواهرم یک نمونه از هزاران تن است. شهدای ترور، مظلومانه به شهادت رسید
🌷 برای شادی روح شهدا
و این شهیده صلواتی هدیه کنیم
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷🍃🌷
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
💌 شهید پروانه شماعی زاده نام: پروانه نام خانوادگي: شماعي زاده نام پدر: غلام علي شماره شناسنامه:
💌 #قسمت_دوم
💌 شهیده پروانه شماعی زاده
دختر بچه تودل برو و خوش زبان توجه همه را به خود جلب می کرد. امکان نداشت در جمعی حضور داشته باشد و دیگران جذب شیرین زبانی اش نشون.پروانه سال 1343 در قصرشیرین به دنیا آمد. پروانه شماعی زاده. از کودکی همراه مادر در کلاس های قرآن شرکت می کرد دختر، قرآن را با چنان صوت زیبایی میخواند که همه دوست داشتند ساعت ها بنشینند و به کلام وحی که او تلاوت می کرد، گوش کنند. پروانه در خانه همدختری پرشور و مهربان بود. بوی رنگ را دوست داشت. بوی پدر را می داد. پدر
نقاش بود. پروانه 13 ساله بود که فعالیت سیاسی را در مدرسه شروع کرد. شرکت در جلسات سیاسی و مذهبی برای دختری به سن و سال او شاید کاری خسته کننده و جدی به نظر می آمد. پروانه اما شیفته این جلسات بود. خاطرات کودکی و نوجوانی دختر مهربان با مهاجرت خانواده به سرپل ذهاب، در قصر شیرین جا ماند .زندگی در شهر تازه اما سدی برای فعالیت های سیاسی پروانه نبود. در مدرسه جدید دیگر همه می دانستند پروانه یک دختر سیاسی تمام عیار است. این مسأله تا آنجا ادامه داشت که مسئولان مدرسه، والدین پروانه را خواستند تا مراقب فعالیت های دخترانشان باشند. اما اتفاقی عجیب و جالب، مسأله را به سمت دیگری پیش برد. بچه های مدرسه از پروانه حمایت کردند و ماجرا تا آنجا ادامه پیدا کرد که مدرسه را به تحصن و تعطیلی کشاندند پروانه ترسی از نتیجه مبارزاتش نداشت از اینکه دستگیر و شکنجه شود نمی ترسید. انقلاب پیروز شد. 14 ساله بود اما خوب می دانست روزهای پر ماجرایی در پیش خواهد بود. مبارزه هنوز تمام نشده بود. هر روز اخباری از فعالیت گروه های ضدانقلاب و ترورهای ناجوانمردانه
از گوشه و کنار شنیده می شد. پروانه می دانست ریشه خیلی از مشکلات مردم در بی سوادی و ناآگاهی آنهاست برای همین بود که به هنوان معلم در نهضت سوادآموزی مشغول به کار شد. با همان سن کم معلم روستا شد. روستای دارتوت. پروانه 17 ساله بود که جنگ شروع شد. صدای گلوله سکوت شب های زیبای شهر را می شکست. پروانه در درمانگاه نجمی شهر، مشغول امدادرسانی به مجروحان شد. پدر آن روزها دیگر بوی رنگ نمی داد. خبرنگار روزنامه اطلاعات شده بود تا اخبار جنگ را گزارش کند خانواده ترجیح دادند شهر را ترک کنند و به کرمانشاه بروند. پروانه اما در سرپل ذهاب ماند تا به کار امدادرسانی اش ادامه دهد. این در حالی بود که نیروهای عراقی مدام در حال پیشروی به سمت شهر بودند با پیشروی نیروهای دشمن، تصمیم بر آن شد که مجروحان را به پناهگاه زیرزمینی انتقال دهند. پرستاران وامدادگران زن هم هرچه زودتر درمانگاه را ترک کنند وبه خانه هایشان برگردند .زنان امدادگر از دستور پیروی کردند و مشغول جمع کردن وسایل شان شدند .پروانه اما طوری رفتار می کرد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. بقیه از رفتار او تعجب می کردند. انگار نه انگار که قرار است درمانگاه را ترک کنند. همین رفتار پروانه بود که آنها را به شک انداخت تردید از اینکه کارشان درست است یا نه؟یکی از دخترها رو کرد به پروانه و گفت: «باید به عقب برگردیم. نکند تو دستور را نشنیده ای؟! اسیر شدن به دست عراقی ها چیزی نیست که طاقتش را داشته باشی، پس کمی به فکر خودت و خانواده ات باش و هرچه زودتر وسایلت را جمع کن. » پروانه اما انگار نه انگار که این حرف ها را می شنید. همچنان مشغول امدادرسانی و رسیدگی به مجروحان بود. نگاهی به دوستش انداخت و گفت :«چطور می توانم این ها را رها کنم و فقط به فکر خودم باشم؟! این کار ازدست من برنمی آید. » اصرار پزشکان هم هیچ فایده ای نداشت. پروانه، آن دختر مهربان و شیرین، همانقدر که ملایم ودوست داشتنی بود، به همان اندازه روی حرفش محکم و یک کلام بود. آخر سرهم تعدادی چند نارنجک را برداشت و آنها را به کمرش بست و با صدای بلند گفت: «هرکس می خواهد برود برای من فرقی نمی کند. من به هیچ قیمتی حاضرنیستم شهر را ترک کنم .»
پرستاران تحت تاثیر این کار پروانه قرار گرفتند. یکی از آنها دست روی شانه دختر جوان گذاشت و گفت: «ماهم از شهادت نمی ترسیم. » و بعد به محوطه درمانگاه رفت و چند شاخه گل از باغچه چید و داخل لیوان، بالای سر مجروحان گذاشت. پروانه دختر زیبایی بود. خواستگاران زیادی هم داشت. آن روزها اما تنها چیزی که به آن فکر نمی کرد، ازدواج بود. به خاطر همین هم خواستگارها را یکی یکی رد می کرد. اما یکی از آنها با بقیه فرق داشت. سال 1360بود که معلم بسیجی محجوب درپادگان ابوذر سرپل ذهاب از او خواستگاری کرد .علی اصغر اعزامی از اسدآباد همدان علی اصغرتدریس را رها کرده بود و قصد داشت با پایان جنگ در جبهه بماند. درست همان چیزی که پروانه می خواست و هدفی جز این نداشت. برای همین جواب مثبت را داد. بعد از آن علی اصغر به خط مقدم رفت و پروانه هم همان جا در درمانگاه پادگان ابوذرماند دل پروانه پیش علی اصغر بود و آرزو می کرد او سلامت برگردد ....
✅ ادامه دارد
🍂
🌷🍁
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
🌹 #حکیمه_خاتون🌹 #قسمت_اول حکیمه دختر امام جواد (علیهالسلام)، خواهر امام هادی (علیهالسّلام) و
#حکیمه_خاتون
#قسمت_دوم
🎀حضور در ولادت امام زمان
از روایات اسلامی به روشنی استفاده میشود که مادر حضرت مهدی (علیهالسّلام) آموزههای دینی را در مکتب این بانوی بزرگوار فراگرفته است. افزون بر آن، حضور فعال وی در شب ولادت آخرین پیشوای معصوم و منجی موعود، نشان از جایگاه ویژۀ وی در خاندان عصمت و طهارت دارد.
وی نخستین بانویی است که جمال دل آرای پیشوای آخرین را مشاهده کرده، یگانه روایتگری است که حکایت آن تولد منجی موعود را به تفصیل گزارش کرده است. امروزه دربارۀ چگونگی ولادت حضرت مهدی (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) مشهورترین گزارشی که میتوان ارائه کرد، سخنان ارزشمند این بانوی بزرگ است.
نقل حکایت تولد امام زمان💖
🎀 شیخ صدوق، این حادثه بزرگ را از زبان آن بانوی بزرگ چنین آورده است:
حکیمه دختر امام جواد (علیهالسّلام) گوید:
امام حسن عسکری (علیهالسّلام) مرا به نزد خود فراخواند. و فرمود: ای عمه! امشب افطار نزد ما باش! که شب نیمه شعبان است و خدای تعالی امشب حجت خود را (که حجت او در روی زمین است) ظاهر سازد. گوید: گفتم: مادر او کیست؟ فرمود: نرجس. گفتم: فدای شما شوم اثری در او نیست، فرمود: همین است که به تو میگویم. گوید: آمدم و چون سلام کردم و نشستم، نرجس آمد کفش مرا بردارد و گفت: ای بانوی من و بانوی خاندانم حالتان چطور است؟
گفتم: تو بانوی من و بانوی خاندان من هستی، گوید: از کلام من ناخرسند شد و گفت: ای عمه جان! این چه فرمایشی است؟ گوید: بدو گفتم: ای دختر جان! خدای متعال امشب به تو فرزندی عطا فرماید که در دنیا و آخرت آقا است. گوید: نرجس خجالت کشید و حیاء کرد....
موسی بن محمد گوید: حکیمه دختر محمد بن علی (امام جواد) (علیهما السلام) که عمۀ پدر آن حضرتست به من گفت که خود او آن حضرت را در شب ولادتش و هم بعد از آن دیده است.
معرفی امام زمان♥️
احمد بن ابراهیم گوید: شرفیاب حضور حکیمه دختر محمد بن علی (امام نهم) خواهر ابوالحسن عسکری (امام دهم) گردیدم سال دویست و شصت و دو بود و در مدینه بودم و از پشت پرده با او سخن گفتم و از دین وی پرسیدم. کسی که باید امام بداند برای من نام برد و به من گفت: فلان پسر حسن عسکری (علیهالسّلام) نام او را گفت، گفتم قربانت او را معاینه کردی یا خبر او را شنیدی؟ گفت: خبر او را از امام یازدهم شنیدم و برای مادرش نوشته بود، گفتم: آن مولود کجا است؟ گفت پنهانست.
گفتم: شیعه به چه کسی مراجعه کند؟ حکیمه گفت: به جدۀ او مادر امام یازدهم. گفتم: وصیت خود را به زنی واگذاشته است؟!
حکیمه گفت:
پیروی از حسین بن علی بن ابیطالب (علیهالسّلام) کرده است، زیرا آن حضرت به حسب ظاهر وصایای خود را به خواهرش زینب دختر علی بن ابیطالب سپرد (برای پنهان کردن امامت پسرش علی بن الحسین). سپس فرمود: شما مردمی مطلع از اخبار هستید؛ آیا در روایات به شما نرسیده که نهمین فرزند حسین (علیهالسّلام) زنده است و میراثش تقسیم میشود؟
فضایل💖
علامه مجلسی در «بحارالانوار» پس از بیان زیارات مخصوص امامین عسکریین (علیهالسلام) در سامرا مینویسد:
«همانا در این بقعه شریف قبری است منسوب به نجیبه کریمه، عالمه فاضله، نقیه رضیه، حکیمه بنت ابوجعفر جواد الائمه (علیهالسلام).
🎀کسی که محرم اسرار اهل بیت (علیهمالسلام) بود و مادر حضرت قائم (عجلاللهفرجهالشریف) در محضر او معارف دینیه را آموخت، در هنگام ولادت حضرت حجت حاضر بود و بارها به محضرش رسیده و آن حضرت را زیارت مینمود؛ پس از شهادت امام حسن عسکری (علیهالسلام) از سفراء و ابواب امام زمان (عجلاللهفرجهالشریف) به شمار میرفت».
با توجه به مطالبی از این دست، میتوان به جلالت، شرافت، فضیلت، حیا و عفت این بانوی مکرمه پی برد.برخی منابع متأخر، وفات آن مخدره را سال ۲۷۴ قمری اعلام کردهاند.
💌 امید که این تلاش اندک
مورد قبول اهل بیت قراربگیرد
🎀
💖🎀
#هجوم_خاموش...
موضوع:
صهیونیسم جهانی و پوشش
#قسمت_دوم
با ما همراه باشید...
💞 #نگاه_مادر
🆔 @Negah_madar
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲