نمازاولوقتیادتنرهبندهیخوبخدا!📿
عاشقان وقت وضو شد میل دریا می کنیم
آسمان را در کف سجاده پیدا می کنیم...
امت عشقیم و در محراب مولامان علی است
سمت ساقی مجلسی مستانه برپا می کنیم!
#نماز_اول_وقت #التماسدعا
#نماز_را_سبک_نشماریم🙌🏻🕊
«🤍ـ🍃»
بسمربعلـے‹؏›|✧
رزقمــارابـرســانیـدزِبـازارنـجـــف!...
ازهمانسفرهکہنعمتبہگدامیبخشند
🤍¦↫#السلامعلیڪیاامیرالمومنین
🍃¦↫#یکشنبہهاےعلوے
‹ 🆔@maktababbasdanshgar ›
وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لاَ أَرْجُو غَيْرَهُ...
شکر خدایی كه به غير او اميد ندارم..
#خدا_جانم
" والعَن مَن اَنکَرَه"
پروردگارا؛ لعنت کن هر کسی را که
علیعلیهالسلام را انکارکند..🌻
-پیامبراکرمصلیاللهعلیهوآله-
#حدیث_گرافی
•﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۵۲ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش سوم محبت شهید به خواهران 🔹خانم ذوالقدر، اس
۲۵۳ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش سوم
محبت شهید به خواهران
...در ششمین سالگرد مراسم شهید در مسجد امامجعفر صادق(علیهالسّلام) میدان فلسطین تهران مورخه ۱۴۰۱/۰۳/۱۹ حضور پیدا کردم. دیدم عباسجان آنقدر خادم دعوت کرده بود که کار روی هیچکس فشار نیاورد. هرکس یک چوب کبریت از زمین برمیداشت، کارها حل میشد آن روز. من در مراسم مسئولیت پذیرایی و خوشآمدگویی داشتم.
جلوی درب مسجد ایستاده بودم. دیدم پیرزنی میخواهد به داخل مراسم برود ولی دید پله است. گفت: «اینجا مراسم چیه؟»
گفتم: «سالگرد شهید دانشگر.»
گفت: «یه فاتحه میخوام بخونم؛ ولی پله داره. از همینجا فاتحه میخونم.»
گفتم: «دست شما درد نکنه.»
رفتم از او پذیرایی کردم. روی پله یک عکس خندان سهبعدی شهید دانشگر بود. پیرزن به عکس شهید نگاه میکرد و فاتحه میخواند. من هم پیش ایشان ایستاده بودم که گفت: «بهنظرت همین یه فاتحۀ من لبخند آورده روی لب شهید؟ البته همین نگاه شهید هم که من تا اینجا هم بهخاطرش اومدم، برای من کافیه.»
خیلی حرفش برایم جالب بود. حقا که برای ما گنهکاران همین که برای شهدا کاری کنیم و از آنان خواهش کنیم که فقط نگاهی بهمان کنند و مبادا دستمان را که گرفتند رها کنند و حواسشان باشد و نگذارند ما گناه کنیم، برای ما کافی است. آخر مراسم دست همه یک بستۀ فرهنگی بود؛ ولی به من نداده بودند. داشتم برمیگشتم خانه. پشیمان شدم. برگشتم سمت جمعیت و دوباره بقیه را نگاه میکردم و با خودم میگفتم:ای کاش یه بسته هم به من بدن! چشمم خورد به عکس شهید. گفتم: «من مهمان شما بودم. نذار دستخالی برم. یه چیزی بهم بده که یادگاری از شما داشته باشم.» هنوز جمله ام تمام نشده بود که مسئول خادم بهسرعت آمد سمتم و خیلی سریع برایم بسته را آورد. همانجا فهمیدم که از این بهبعد، هرچیزی بخواهم، باید از دوست شهیدم بخواهم. در مسیر برگشت تا خانه داشتم فکر میکردم. راست است که میگویند شهدا دستگیری میکنند. راست میگویند شهدا زنده هستند. فقط کافی است صدایشان کنیم. شهدا بهسمت ما میآیند. من شهید دانشگر را چند روز قبل از سالگردش توی تهران شناختم. بهبرکت آن مراسم، تحولی در من ایجاد شد. عکسش را توی اتاقم نصب کردم و هرچیزی را بخواهم، اول از خدای مهربان و ائمۀ اطهار(علیهمالسلام) و دوست شهیدم درخواست میکنم.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #برادر_شهیدم
#مکتبشهیدعباسدانشگر