eitaa logo
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
257 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
885 ویدیو
53 فایل
--کانال رسمی متولد بهار ۱۳۷۲🌿 پیوسته به سیدالشهدا بهار ۱۳۹۵🕊️ :/ آرمان ما تشکیل جامعه انقلابی و مهدوی است! •سایت‌جهت‌آشنایی↓ http://shahiddaneshgar.ir •صفحه اینستاگرامی↓ @maktab.abbasdanshgar.ir •جهـت ارتبـاطات بیشـتر↓ @mohammadmahdi1996 @Y_akhoondi
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح های جمعه به دعای ندبه مسجد الزهرا (س) یا مسجد المهدی (عج) سمنان می رفت. زمستان و تابستان هم نداشت. چشیدن سرمای یک صبح جمعه زمستانی را برای شرکت در دعای ندبه به گرمای رختخواب ترجیح می داد. عشق و علاقه خاصی به حضرت بقیه الله (عج) داشت. این عشق او را بی قرار می کرد. اعتقاد داشت که اگر توفیقی شامل حال ما شود و اگر در انسانیت به مقامی و کمالی هم برسیم، همه از برکت دعای آن حضرت است. 🖇به نقل از↓ ″ محمدمهدی دانشگر ،برادر شهید ″ 📌برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱ ″
شب بود در دانشگاه قدمی می‌زدیم با یکی از دانشجوهای افسری برخورد کردین آن دانشجو از عباس سوالی درباره میثاق پاسداری پرسید عباس بعد از این‌ که به سوالش جواب داد سؤال‌هایی از او پرسید در اثنای این سؤال و جواب‌ها آن دانشجو به عباس گفت چطور می‌تونیم‌ اقتصاد مقاومتی را به بقیه بفهمونیم عباس گفت اقتصاد مقاومتی یعنی اینکه همین خمیر دندونی که دستته نمونه ایرانیش رو بخری! 👤به نقل از↓ ″ مجید دهقانیان ؛ همکارِ شهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ " لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت، فصل۱۷"
دعای کمیل امامزاده یحیی بن موسی (ع) سمنان را دوست داشت. چند سالی می شدکه بعضی از شب های جمعه برای شرکت در مراسم دعای کمیل با هم به این امامزاده می رفتیم. بعد از دعای کمیل هنوز دلش عطش معنویت داشت و این عطش ما را به مقبره شهدای گمنام ورودی شهر می کشاند؛ همان میعادگاهی که وقتی پیکر عباس را آوردند، آنجا زیارت عاشورا خواندیم. چند دقیقه ای در آن فضای معنوی تنفس می کردیم وراه می افتادیم سمت خانه. در راه از خاطرات شهدا صحبت می کردیم. می شد از حرف هایش، پیوندش را با شهدا فهمید. حرف هایی که معنویت در آن موج می زد. این معنویت خواهی، روزهای جمعه هم ما را به امامزاده سید در جنوب سمنان می کشید. گاهی یک ساعت قبل از نماز جمعه می رفتیم آنجا و دعا می خواندیم. 📎 به نقل از↓ ″ حجت الاسلام محسن پهلوانی‌فر، دوست شهید ″ 📌 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت‌، فصل۱ ″
•🤍🪴• ...اعتقاد داشت اگر توفیقی شامل حال ما شود و اگر در انسانیت به مقام و کمالی برسیم، همه از برکت دعای آن حضرت است! • • 🆔@maktababbasdanshgar
از بیکاری حوصله ام سر میره، دوست دارم یه جایی باشه برم کارکنم _فکر خوبیه پول تو جیبت در میاد! سال اول یا دوم دبیرستان بود و تازه از امتحانات فارغ شده بود. با برادرش محمد مهدی رفتند دنبال کار . بالاخره یک روز آمدند و کاری پیدا کرده بودند. قرار بود از طریق بسیج سازندگی بروند و درخت های پارک کومش سمنان را هرس و آبیاری کنند. ۷ صبح می رفتند و ۲:۳۰ ظهر برمی‌گشتند. مختصر نان و. پنیر و آب سردی هم همراهشان می بردند. از سر کار که بر می گشتند صورتشان قرمز بود و عطش، بی طاقتشان کرده بود. بعدها متوجه شدم که این کار کردن، در روحیه آن ها بسیار تاثیر گذاشته بود. روحیه کار، مقاومت آن ها را در سختی ها و ناملایمات زندگی بیشتر کرده بود. حالا که به سال ها قبل نگاه میکنم می بینم که همین روحیه بود که مسئولیت پذیری را در وجودشان دمید. 📎به نقل از↓ ″ مادر بزرگوار شهید ″ 📌برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱ ″
در بین جمعی از دوستان بودیم که صحبت از مسائل سیاسی جاری کشور شد هر کس حرفی می‌زد یکی از دوستان در بین حرف‌ها چیزی گفت که اسائه ادب به حضرت آیت‌الله خامنه‌ای مد‌ظله بود چهره عباس برافروخته شد  ناراحتی از سیمایش پیدا بود نظر حضرت آقا را درباره آن موضوع بیان کرد و در رد سخن آن دوست نکاتی گفت و او را قانع کرد آن‌جا بود که متوجه شدم عباس به رهبر انقلاب عشق می‌ورزد و او را باجان و دل دوست دارد . 👤به نقل از↓ ″ احسان دوست‌محمدی ؛ دوست شهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ " لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱۷ "
سال۱۳۹۰ وارد دانشگاه امام حسین علیه السلام شد. ورودش به دانشگاه همان بود و آغاز یک تلاش دائمی همان. به آنچه که آموخته بود قناعت نمی کرد. در وصیت نامه اش هم نوشته بود : « من سکون را دوست ندارم، عادت به سکون، بلای بزرگ پیروان حق است.» از عمق جان باور داشت که رسیدن به قله های انسانیت، باید زحمت کشید و یاد گرفت و عمل کرد. به خاطر همین بود که بعد از پایان دوره آموزشی و گرفتن فوق دیپلم نظامی در کلاس های کارشناسی شرکت کرد. دوسال بعد به یک کارشناس جنگ افزار تبدیل شد. اما باز هم روح تشنه اش آرام نمی گرفت. در همان سال دوباره کنکور سراسری شرکت کرد. به خاطر اینکه سر کار می رفت مجبور شد دانشگاه پیام نور برود و در نهایت در رشته علوم سیاسی دانشگاه پیام نور سمنان قبول شد. قبل از اعزام به سوریه کتاب های ترم اول را مطالعه و خلاصه برداری کرده بود تا وقتی از سوریه آمد بتواند در امتحانات شرکت کند. در سوریه اما از او امتحان بزرگ تری گرفتند. او در وقت اضافه ماموریتش، آزمون داد و درامتحان الهی قبول شد. 👤به نقل از↓ ″علیرضا دانشگر ،برادر شهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱ ″
در روزهای اول آموزش نظامی، یک سری از امورات گردان به دانشجویانی که توانایی انجام مسئولیت ها را دارند واگذار می شود. این کار، محک و میزانی برای سنجش توانایی دانشجویان است. عباس یکی از دانشجویانی بود که مسئولیت تبلیغات فرهنگی و مرتب کردن تمامی بردهای گردان به او سپرده شده بود. منظم و زیبا کار می کرد. من که فرمانده اش بودم از این همه نظم تعجب می کردم. وقتی به چهره اش نگاه می کردی، جوانی ۱۶_۱۷ ساله را می دیدی اما عملش را که می دیدی می فهمیدی که خلاقیت، تلاش، ابتکار ومسئولیت پذیری در وجود این جوان موج می زند و او می تواند درآینده به عنوان یک. نیروی اثرگذار در مجموعه سپاه نقش آفرین باشد. 👤به نقل از″ ″ علی پورخزایی ،فرمانده شهید ″ 📚 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱ ″
دیر وقت بود و من در دفتر کارم در دانشگاه امام حسین علیه السلام نشسته بودم. کسی در زد و وارد شد. دانشجویی سلام کرد و پیغامی را رساند. بعد از آن گفت : « میشه یه نکته ای رو بگم؟» جواب بله را که شنید شروع کرد به نقد نحوه برگزاری کلاس ها و نا رضایتی برخی از دانشجویان. این طور نبود که فقط ایرادها را بگوید و انتقاد کند. پیشنهاداتش را هم می گفت. من از صراحت کلام، و عین حال رعایت ادب و حیای او لذت می بردم. ازاو خواستم چند دقیقه ای پیش من بنشیند. با چند صندلی فاصله نشست و برای مدت نسبتا طولانی گرم صحبت شدیم. این اولین بار بود که او را می دیدم و درهمان اولین دیدار عمیقا احساس کردم که سپاه به فردی با ویژگی های عباس دانشگر نیاز دارد. دلش برای سپاه می تپید و دوست داشت تاثیری در عملکرد بهتر این نهاد انقلابی بگذارد. 👤به نقل از↓ ″ سرهنگ پاسدار محسن عباسی ″ 📚 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌‌شهادت ،فصل۱ ″
در دوران آموزشی، یک روز فرمانده گروهان به دانشجویان گفت که یکی از سالن های دانشگاه را نظافت کنند. آن روز یکی از دانشجوها شیطنت کرد و کار نظافت خوب پیش نرفت.فرمانده گروهان بسیار عصبانی شد و با مشتی از خجالت آن دانشجو در آمد! لحظاتی بعد، عصبانیتش فروکش کرد و چند برگه کوچک به دست دانشجویان داد. از همه معذرت خواهی کرد گفت : « توی این برگه ها هر چی می خواید بنویسید ؛ چه نصیحت، چه فحش...» هر کس چیزی نوشت یادم هست که عباس نوشته بود : « ما شنیده بودیم که فرمانده بد دهن باشه، شنیدیم که فرمانده تنبیه و توبیخ می کنه اما نشنیدیم که فرمانده نیروی خودش رو بزنه. به نظر من شما که این دانشجو را جلوی جمع زدید، باید جلوی جمع از ایشون معذرت خواهی کنید.» فرمانده گروهان، نوشته عباس را که خواند، گفت : «فردا همه بایدبیان نمازخانه گردان شهید باکری.» فردای آن روز وقتی همه درنماز خانه جمع شدند، فرمانده گروهان از آن دانشجو معذرت خواهی کرد و ستش را بوسید. 📎 به نقل از↓ ″ مرتضی معاضد فرد، همکار شهید ″ 📌 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی به رنگ شهادت، فصل۱ ″
به ما رحم نمیکنید به این دانشجوها رحم کنید. از اول هفته تا آخر هفته، از سر صبح تا دم غروب، براشون کلاس و برنامه و آموزش گذاشتین، لااقل یه جمعه رو بهشون استراحت بدین! از روی ناراحتی این حرف ها را به عباس زدم. وقتی که می دیدم صبح های جمعه دانشجوها را برای شرکت در دعای ندبه ترغیب می کند. گفت: « از اول هفته تا آخر هفته واسه کی کار میکنن؟! خدایا دل خودشون؟! جواب دادم: «ان شاء الله واسه خدا» گفت: «اینم روش! » تا خواستم جوابی بدهم گفت:«حضرت آدم یه لحظه واسه دل خودش کار کرد و از عرش به فرش رسید.» گفتم:« عباس آقا ما عرش نمیخوایم! این فرش رو ازمون نگیر! بزار جمعه ها بخوابیم!» خندید و گفت:« بعد از دعای ندبه بگیر راحت بخواب! » 👤به نقل از↓ ″ محمدجواد موحدی ،همکارِشهید ″ 📚برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۲ ″
سال۱۳۹۱بود و دوره کاردانی و کارشناسی را در دانشکده با هم می گذراندیم. در همان روزهای اول می دیدم که عباس دوستان زیادی دارد و بعد از کلاس با دوستانش گپ و گفت می کند. بچه ها خیلی دوست داشتند که با عباس باشند؛ چون او چهره ای جذاب و با معنویت داشت. من هم دوست داشتم که یکی از دوستان عباس باشم اما نمی خواستم خلوت آن ها را بر هم بزنم؛ به همین خاطر دورادور با او در ارتباط بودم. به او پیام می دادم و او هم جواب مرا می داد. سال۱۳۹۴دوره آموزشی به پایان رسید و من به شهر خودم برگشتم اما دلم در دانشگاه مانده بود. نامه ای نوشته بودم و در خواست کرده بودم که در دانشگاه بمانم. هر بار که از شهرستان با عباس تماس می گرفتم، با اینکه سرش شلوغ بود جوابم را می داد و با رغبت کارم را پیگیری می کرد. نظرش تنگ نبود که بگوید دیگران در دانشگاه نباشند! روی منرا زمین نمی زد. تلاش می کرد تا کارم درست شود و به تهران بیام. همین طور هم شد و من بعد از مدتی، نیروی سازمانی دانشگاه امام حسین علیه السلام شدم و حالا به جای عباس، در همان دفتری که او مشغول فعالیت بود، انجام وظیفه می‌کنم. 👤به نقل از↓ ″ مرتضی امیرخانی ،همکارِشهید ″ 📚 برگرفته از کتاب↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۲ ″