- مکتبشهدا ؛
شرکـت کنندگان امتیازات خودشون رو جمع کنند پیوی بفرستند درست بفرستند خودم هم جمع میکنم به همه هم جای
بعـد تبادلاتی طولانی میخوام برنده رو اعلـام کنم🌱
بـه ترتیـب↓
660امتـیاز: خادم الزهرا: نفر اول💙
٭••••
600امتـیاز: مـاهـــــــورا: نفر دوم💛
570امتـیاز: شـهیده گمنام: نفرسوم💚
560امتـیاز: سربازسیدعلی: نفرچهارم❤️
550امتـیاز: بنـت الزهـــرا: نفرپنجـم💜
520امتـیاز: فاطـمه الزهـرا: نفرششم🧡
همسایه ها میشه چند عضو رو به ما بدید؟
مثلا بشﯾم ٥٠٠💔
#فوࢪ
@maktabe_shohada1
هدایت شده از "حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_سوم
_باشه سارا جون،اعصاب خودت و بقیه رو زیاد بهم نریز.من آدم موندن جهایی که نباید نیستم.راستش خیلی خوشحالم که خیلی زود تکلیف این داستان مشخص شد.حداقال حالا همه مطمئنیم که راهمون جداست. فکر نکنم دیگه لزومی داشته باشه همدیگه رو ببینیم.حلال کنید اگه اذیت شدین.
دستگیره در را باز کردم و با دلی شکسته پیاده شدم.کیف را روی دوشم جابه جا و چادرم را مرتب کردم و جلوی اولین تاکسی را گرفتم.چقدر فرق بود بین آنها و مریم و زینب. دلم برایشان تنگ شده بود! تا رسیدن به خانه آنقدر حرص خورده بودم که حس می کردم سرم در حال منفجر شدن است. در را باط و خودم را روی اولین مبل ولو کردم.
_سلام مامان جان،خوبی؟
مامان از پشت دیوار آشپز خانه بیرون آمد و جواب سلامم را داد.دست های خیسش را توی هوا تکان داد و کنارم نشست.تازگی ها مهربان تر از قبل شده بود. گفت:
_خوبی آنا جان؟رنگ و روت چرا پریده؟
_چیزی نیست خوبم.چه خبر مامان؟
_قربونت برم من که همش تو خونه ام خبری نیست.آرمان هم رفته کلاس زبان.تو خوش گذشت با دوستات؟
نیشخند زدم.چادرم ا تا کزدم،روی دسته مبل گذاشتم و گفتم:
_والا چی بگم؟یه وزی زاهاشون خوش میگذشت.الان دیگه نه.باهم خداحافظی کردیم...
با چشم هایی ریز شده از کنجکاوی نگاهم کرد:
_خوشحال نیستم که دوستیت بهم خورده ولی آدم باید طبق تفکرش معاشرت کنه.اینجوری نه اونارو اذیت میکنی نه خودت رو.من برم غذام نسوزه.
درست می گفت.شاید من در اشتباه بودم.مدت ها بود که سبک زندگی ام عوض شده بود و تحت تاثیرش دیگران راهم مش ناختم.از این اتفاق ناراحت نبودم.باید سر تصمیم قرص و محکم می ایستادم.این روز ها غیرقابل پیش بینی نبود که حالا ناگهان شوکه بشوم ولی ته دلم بابت این که نتوانسته بودم به دوستانم از حس خوب جدیدم بگویم و دعوتشان کنم برای امتحان کردن و تجربه، ناراحت بودم.آه عمیقی کشیدم و تلوزیون را روشن کردم.می خواستم روسری ام را در بیارم که با دیدن تصویر گنبد طلای امام رضا در صفحه ال سی دی،با احترام ایستادم و با چشمان بسته سلام دادم.وای که هنوز همان حس تمام بدنم را می لرزان،حس سلام اول.چشمان گریانم را باز کردم.لیلا کنار گوشم چیزی می گفت اما درست نمی شنیدم.چطور من اینجا بودم؟روی سنگ فرش های حرم امام هشتم علیه السلام؟اصلا من کجا و اینجا کجا؟ انگار چیزی را دوباره تکرار کرد:
_کجایی خانوم؟میگم وقت نماز میگذره ها.نشنیدی اذون رو دادن؟
چادر مشکی،گردی صورت سفیدش را مثل ماه در دل آسمان کرده بود.لیلا اولین دختری بود که در این مدت کوتاه رفیقم شده بود و وجودش طور عجیبی به من آرامش می داد.شبسه فرشته ها بود!آرام و مهربان.همین چند روز قبل که به اصرار آرمان برای ثبت نام به مشهد رفته بودم و لیلا نامم را نوشته و بعد هم خبر طلبیده شدنم را داد،باهم آشنا شده بودیم.
_لیلا یادته اون روز گفتی آقا طلبیدت؟
واقعا راست گفتی؟یعنی...یعنی آقا به دختری مثل من هم نگاه می کنه و می خواد ببینش؟
خندید و گیره روسری اش را که شل شده بود محکم کرد:
_آخه مگه تو چه دختری هستی؟که اینجوری میگی؟حالا یکم سبک پوششت با منو بعضی ها فرق داره اما هرکسی از دل پاکت خبر نداشته باشه،امام رضا که بهش آگاهه.میدونه که دلت همینجا پیش همین آقاست.بعدشم،واقعا طلبیدت که اومدی زیارت دیگه.یادته تعداد تکمیل بود و دقیقه نود یکی انصراف داد و تو همون لحظه اومدی جلو چشم ما و رفتی جایگزین شدی.به این میگن طلبیدن الی خانم.
💙ادامه دارد...
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
هدایت شده از -رایـحـه¹²⁸-
ساعت22چالش داریم🦋
اگه به 560برسیم شارژایرانسل هم داریم اگرن که نداریم😔
فرشته هانمیان؟
@xobanydigoxam
#کانالمون🚙
#فووور💙
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣1⃣
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.
ادامه دارد...✒️
@maktabe_shohada1
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣1⃣
فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد.
چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣1⃣
خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.
ادامه دارد...✒️
@maktabe_shohada1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق شدن تو بچگی لطفش همینه...!
🆔@maktabe_shohada1
بانو جان!
حجاب تورا زمین نمی زند؛
بلکه در آسمان ها برایت رکورد می زند💚🌱
#حجاب
#رجب
🆔@maktabe_shohada1