با اینکه جانشین فرماندهی تیپ شده بود و کل نیروها زیر نظرش بود، همیشه گوشه نمازخانه می خوابید.
یک شب برای آب خوردن به سمت نمازخانه رفتم دیدم دارد نماز شب میخواند...
آنقدر محو مناجات با خدا بود که متوجه حضورم نشد.
نماز شبش که تمام شد کنارش نشستم و گفتم: خب آقاجان، ما بعد از ظهر کلی کار کردیم. توی کوه و جنگل بالا و پایین کردیم و خسته شدیم.
کمی هم استراحت کن شما فرمانده مایی، باید آماده باشی!
لبخندی زد و گفت: خدا به ما جون بخشیده، باید جونمون رو فداش کنیم...
جز این باشه رسم آزادگی نیست!!!
"شهیدمصطفےصدرزاده"🌱
فدایی #امام_زمان❤️
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
#بخوانید| عنوان کتاب: عملیات نفوذ| روایت نفوذ طلبه شهید محمد تورانی در تشکیلات منافقین
نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا
#معرفی_کتاب🌷
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید| #یادمان_مرصاد
زیارت با معرفت
معرفی یادمان شهدای مرصاد🌱
فداییان #امام_زمان ❤️
#مرگ_بر_منافق
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
٩ بهمن ماه سالروز شهـادت بنیانگذار واحد اطلاعات عملیات جنگ
⚘ *شهید_حسن_باقری* ⚘
و فرمانده وقت قرارگاه کربلا
⚘ *شهید_مجید_بقایی* ⚘
در حین شناسایی منطقهی فکه جهت عملیات والفجرمقدماتی در سال ۱۳۶۱
گرامی باد
@maktabehajqasemsoleimani
⚘⚘لشگری از فرشتگان
مراسم ششمین یادواره بانوان شهیده استان قم
امامزاده عبدالله(ع)
با حضور خانواده های معظم و معزز بانوان شهیده، خادمین و بسیجیان ☝☝☝
🌹 با سخنرانی، روایت گری، مداحی، تجلیل از خانواده های معظم بانوان شهیده و ...
http://eitaa.com/sayarimojtabas
http://t.me/sayarimojtabas
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/banovaneshahideh
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
شهیدبهشتی🍃
درزندگیدنبالکسانیحرکتکنید
کههرچهبهجنبههایخصوصیترزندگی
ایشاننزدیکشویدتجلیایمانرا بیشترمیبینید..
@maktabehajqasemsoleimani
با وجود فعالیت زیاد کاری هیچگاه در خانه ابراز خستگی نمیکرد. حتی در اوج خستگی اگر قرار بر جایی رفتن بود مخالفتی نمی کرد! از کمک به من در خانه دریغ نمی کرد و مخصوصا فرزندمان که بدنیا آمد کمک هایش چند برابر شد.
گویی تلالو همه خوبی های خدایی در وجود عبدالصالح انعکاس یافته بود. چیزی نمی توانست روی او اثر بگذارد، حتی در اوج ناراحتی...!حتی اگر با بدترین آدم مواجه بود محبتش را دریغ نمی کرد.
خوش برخوردی آقا صالح را تمام نزدیکان اذعان داشتند. دوستان زیادی داشت که البته رابطه با برخی دوستانش برایم عجیب بود! اصلا بر ظاهر انسانها توجه و قضاوتی نمی کرد. شعاع دوستان آقاصالح بسیار زیاد بود.
پرکاری و ساعتهای انگشت شمار خواب در طول شبانه روز و پرداختن ویژه به مسئله خمس و نماز از ویژگی های بارز او بود.خادمی دائمی شهدا در منطقه فکه برای مراسم ظهر عاشورا را هر سال در دستور کار خود قرار می داد. در میان تمامی ائمه به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ارادت ویژه ای داشت.
به روایت همسر
#شهید_عبدالصالح_زارع🌱
فدایی #امام_زمان🌷
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید| نماهنگ، ماجرای عنایت حضرت سیدالشهدا(ع) بر مادر شهید معماریان و شفا گرفتن وی در شب عاشورا
شهدای دفاع مقدس
فداییان #امام_زمان 💚
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای از شهید
سید محمد امین حسین
راوی: سید مسافر
رهروان مکتب #حاج_قاسم💞
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
🌹 برگزاری مراسم یادواره شهدا در مدرسه محمد رضایی
🌷با سخنرانی و روایت گری خانواده های معظم و معزز شهدا و راویان شهدا
⚘بیان خاطرات از حاج قاسم عزیز و شهدای عزیز مدافع حرم و رونمایی از انگشتر مبارک حاج قاسم عزیز
⚘اجرای برنامه های متنوع فرهنگی از جمله: قرائت دکلمه توسط خانواده معظم شهید،
اجرای سرود، تکریم از خانواده های معظم و معزز شهدا، مداحی و...
http://eitaa.com/sayarimojtabas
http://t.me/sayarimojtabas
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/banovaneshahideh
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ حاجقاسم سلیمانے: آن چیزی کہ باعث شد، جنگ بہ این عظمت بࢪسد، دࢪ ذهن این شھید، و این شھید عزیزی کہ دࢪ محضࢪش هستیم
خدا دࢪ ذهن او بزࢪگ بود؛ و مادون و ماسوای آن همہچیز حقیࢪ و کوچک بود.🌸📿
#سردار_دلها
#پاےمڪتبحاجقاسم
@maktabehajqasemsoleimani
عبدالصالح از من سبقت گرفت، او پیروز شد، نه اینکه به شهادت علاقه ندارم، نه! من نتوانستم از دنیا دل بکنم و فقط و فقط به خدا فکر کنم. من مردود شدم، عبدالصالح از همه چیزش گذشت فرزند،همسر،پدر،مادر و....
چندباری که تماس می گرفت مادرش گوشی را زیر گوش محمدحسین می گذاشت و به عبدالصالح می گفت حرف محمدحسین را گوش کن. گفتم حاج خانم اینکار را نکن، ممکنه این عمل باعث بشه جایی که لازم بشه شجاعت نشان بده، دلش بلرزه...
بعد از شهادت همرزمانش میگفتن گاهی میدیدیم در حین صحبت باخانواده گوشی را از گوشش دور میکند! فکر کردیم چون در ماموریت بیشتر مانده نمی خواهد بحث کند یا جوابی دهد. بلاخره از عبدالصالح دلیلش را پرسیدیم، گفت مادرم گوشی را زیر گوش محمد حسین می گذارد ولی من نمیخواهم صدای او را بشنوم....
همانجا یاد شهید مهدی زین الدین افتادیم که عکس فرزندش را برایش فرستادن اما حاضر نشد پاکت را باز کند و ببیند که مبادا دلش بلرزد و....
منبع:خبرگزاری تسنیم
عبدالصالح زارع به روایت پدر
تنها پنج سحر تا آسمانی شدنت..💚
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید| اولین برخورد همرزمان حاج قاسم با دستنوشتهی ایشان ساعتی پس از شهادت
" خداوندا مرا پاکیزه بپذیر"
#سرداردلها..🌹
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
🌹 برگزاری مراسم یادواره شهدای انقلاب☝
در روز ۱۲ بهمن، شروع ایام الله فجر
همراه با نواختن زنگ پیروزی
🌷با سخنرانی و روایت گری خانواده های معظم و معزز شهدای( انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و دفاع از امنیت) و راویان شهدا
⚘بیان خاطرات از حاج قاسم عزیز و شهدای عزیز مدافع حرم و رونمایی از انگشتر مبارک حاج قاسم عزیز
⚘ اجرای سرود توسط فرزندان عزیز شهدا
⚘ تکریم از خانواده های معظم و معزز شهدا
⚘ قرائت دکلمه ، مداحی و...
http://eitaa.com/sayarimojtabas
http://t.me/sayarimojtabas
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/banovaneshahideh
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
http://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ شھید حاجقاسم سلیمانے:
امام دࢪ اوج ناباوࢪی، حتی دࢪ زمان مخالفت بعضی از بࢪجستگان عالم تشیع، امام تأسیس حڪومت اسلامے ࢪا دࢪ فکࢪ پࢪوࢪاند و دࢪ اولین فࢪصت بہ موࢪد اجࢪا گذاشت.🇮🇷✊🏻📿🌹
🔹️بہ مناسبت بازگشت امام خمینے (رحمةاللهعلیه) بہ کشوࢪ و آغاز دهہی فجࢪ
#امام_خمینی
@maktabehajqasemsoleimani
🔰 فدای این دستها،
که در راه خدا داده شده…
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
🔰پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍ خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم.
درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم.
شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani