روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۵۶-۵۵
🔻 ادامه قسمت:۲۷
از آن روز به بعد، حرفهایی از حسین می شنیدم که برام آشنا نبود.
دل نداشتم حتی یک لحظه ازش دور بشوم ؛
اما او از جدایی همیشگی حرف می زد. فرصتی نصیبش شده بود. حاضر بود از همه چیز، از تعلقات دنیوی، از زن و فرزند دل بکند.
هر جور شده بود، می خواست بعد از سال ها خودش را به قافله ی دوستان شهیدش برساند.
از طرفی هم می دانست که امکان ندارد حاج قاسم با رفتنش موافقت کند.
متوسل شده بود به دوستان شهیدش.
یک روز صبح با هواپیما رفت تهران و از تهران به زابل. متوسل شده بود به شهید «میر حسینی».
چند ساعتی مانده بود.
حالش که بهتر شده بود، همین مسیر را برگشته بود.
ساعت ها می رفت گلزار شهدا، با شهید یوسف الهی خلوت می کرد. می گفت :حسین، دستم رو بگیر.
تنهام نذار. کمکم کن تا حاج قاسم با رفتنم به سوریه موافقت کنه.
سردار سلیمانی، از طریق دوستان وآشنایان، از حال بی قرار حسین آگاه شده بود؛ ولی همچنان می گفت «نه!حسین، دین خودش رو به این مردم ادا کرده. حالا در قبال همسر و فرزندانش مسؤل است.»
حسین اما حاضر نبود این موقعیت را به هیچ وجه از دست بدهد.
نومید و خسته نمی شد.
دنبال کوچکترین روزنه ای می گشت تا رضایت حاج قاسم را بگیرد.
شنیده بود که مهم ترین شرط سردار سلیمانی، این است که همسر و فرزندان باید رضایت داشته باشند.
یک روز آمد، کنارم نشست و گفت «طاهره، همراهم، زندگی من، نفسم، تا حالا کاری نبوده که ازت بخوام و دریغ کرده باشی. تورو خدا، بیا آخرین دین ات رو به همسرت از ته قلب ادا کن».
می دانستم چه می خواهد! او رضایت مرا می خواست برای رفتنش؛ تنها چیزی که نمی خواستم و نمی توانستم بهش بدهم.
آن روزها، حال من بهتر از حسین نبود. او از دل کندن حرف می زد و رفتن؛ من از ماندن و نرفتن و دل نبریدن. به خودم می گفتم: چی می شه؟
بزار این دین به گردنم بمونه! اخه اگه حسین شهید بشه، چه کار می کنی؟!
می تونی رو پای خودت بایستی؟!خیلی حسین رو دوست داشتم؛ ولی مهم تر از آن، برام عاقبت بخیری اش بود.
نبودنش، برام خیلی سخت بود؛ ولی من هم مثل خانم هایی که همسرشان شهید شده بود، می گفتم: حیف حسینه که با مرگ طبیعی بمیره!حسین اصرار داره بره سوریه و دین اش رو ادا کنه؛ چرا من نتونم؟! اگه نمی تونم برای دفاع از حریم حضرت زینب (س) کاری بکنم؛ اگه نمی تونم خودم بجنگم، دست کم می شم هم پیمان شوهرم.
ادامه دارد...
#قسمت_اول👇
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : دوم
🔸صفحه: ۵۶_۵۸
🔻قسمت:۲۷
به خودم که می آمدم، می دیدم حسین دارد از حسرت هاش می گوید؛ از جا ماندنش؛ از غبطه خوردن به حال دوستان شهیدش که رفتند و تنهاش گذاشتند.
حال حسین عذابم می داد. چه کار میتوانستم بکنم؟!
حالش بد که نه؛ مثل همیشه نبود. خودش به سختی خودش را میشناخت.
با خودش هم غریبه بود. نمازش، جور عجیبی شده بود؛ قنوت هاش، گریه هاش، سجده هاش.
می دانستم گمشده ای دارد، و تا آن را پیدا نکند، آرام نمیگیرد. جلوی تقدیر را هم نمی توانستم بگیرم. مثل آب و شیر باهم قاتی شده بودند.
گفتم: خدا داره من رو امتحان می کنه. این، امتحان حسین نیست. حسین، از چهارده سالگی در این امتحان پیروز شده. این، امتحان منه! نباید سست بشم. ممکنه این فرصت رو از دست بدم. مثل خود حسین، به خدا توکل کردم. گفتم حسین، راضیم به رضای حق.
لبخندی از سر رضایت نشست روی لب هاش. سرم را آورد پایین، و بوسید.
گفت طاهره، سربلندم کردی. فردا شب، روضه حاج قاسم دعوت هستیم. دلم می خواد خودت بهش بگی راضی هستی. گفتم باشه! باز گفتم حسین، من هم یه چیزی ازت می خوام. گفت بگو عمرم! هرچی که باشه! گفتم شفاعتم رو. دست هاش را روی چشم هاش گذاشت و گفت اگه لایق باشم.
فردا شب شد. همه با هم رفتیم منزل حاج قاسم. بعد از روضه، با حسین رفتیم کنار حاج قاسم.
حسین دلهره داشت، پشت سر من ایستاد. سلام کردم. بعد از احوال پرسی گفتم حاج آقا، اومده ام یه خواهشی از شما بکنم؛ به حرمت این شب های عزیز، نه نگین! به حرمت چادرم، قسم تون می دم نه نگین! حاج قاسم، نگاهی به حسین که پشت سر من ایستاده بود، کرد و گفت بفرمایید. از خدا خواستم که بهم توان بدهد و طوری حرف بزنم که سردار سلیمانی، متوجه لرزش صدام نشود. گفتم حاج آقا، رضایت بدین حسین بره سوریه.
می دونستم حاج قاسم اصلا موافق نیست؛ ولی زمانی که وساطت و قسم دادن مرا دید، دوباره به حسین نگاه کرد و با اکراه گفت باشه! اگر شما راضی هستین، من حرفی ندارم. حسین با شنیدن این حرف، دیگر روی پای خودش بند نبود...
زمانی که برگشتیم خانه، تا صبح نخوابید. فقط نماز و قرآن خواند.
#قسمت_اول👇
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
🔮سلام امام زمانم 🔮
🍀السَّلاَمُ عَلَى الْحَقِّ الْجَدِيدِ وَ الْعَالِمِ الَّذِي عِلْمُهُ لاَ يَبِيدُ
🍀سلام بر امام به حق كه مجدد است و عالمى است كه درياى علمش بى حد و پايان است
❤️سلام روزتون منوربا
ذکرصلــــــــوات برمحمدو
آل محمدصلی الله....▫️
به رسم ادب↘️
#السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أهلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ❣
#سلام بر شما، اى خاندان نبوّت !❣
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر امروز سری به گلزار شهدا زدی مطمئن باش شهدا آنقدر مرام و معرفت و جوانمردی در رگبرگهاشون جاریست که تو رو دست خالی رد نکنند...🖤🕊
#صبحتون_شهدایی_التماس_دعا
#جان_فدا
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙#صدای_ماندگار
●سخنان شهید حاج قاسم سلیمانی در عملیات کربلای 1 ،
✅ما باید عقلمان را وجودمان را در اختیار معنویتمان و ایمانمان قرار دهیم.
👈🏻اگر عقل ما ، وجود ما، دست ما ،پای ما ، همه اینها با قدرت در اختیار معنویت و ایمان ما قرار بگیرد، مسلما بدانید طرح پیروزی ان شاءالله کامل تر خواهد شد.
#سالروزعملیات_کربلای_1
#الهیبدماءشهدائناعجللولیکالفرج
#اللهمالرزقناتوفیقشهادتفیسبیلک
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
دخترم...
آنها را (شهدا را) الگو بگیر،
مهمترین شادی آنها، عفت و حجاب است.
دست نوشته حاج قاسم
✾
#حجاب
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 #جان_فدا
📌به کانال #دختران_حاج_قاسم_سلــیمانـــــی بپویندید :
👇👇
https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
🌷﷽🌷
🌹 خاکریز خاطرات (چطور مرا دیدی؟!)
با مجروح شدن پسرم
محمّدحسین☆
برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم؛
نمیدانستم در کدام اتاق بستری است.
در حال عبور از سالن بودم
که یک دفعه صدایم کرد:
《مادر! بیا اینجا.》
وارد اتاق شدم.
خودش بود؛
محمّدحسین من!
امّا به خاطر مجروح شدن،
هر دو چشمش را بسته بودند!
بعد از کمی صحبت گفتم:
«مادر! چطور مرا دیدی؟!
مگر چشمانت بسته نبود؟»
امّا هر چه اصرار کردم،
بحث را عوض کرد
📖 منبع: کتاب "پنجاه سال عبادت"، انتشارات گروه شهید هادی.
☆ سردار شهید محمدحسین یوسف الهی، جانشین واحد اطلاعاتعملیاتِ لشکر۴۱ ثارالله(علیهالسلام) [●ولادت: ۱۳۴۰ ○شهادت: ۱۳۶۴]
🌷🍃🌸💠🌸🍃🌷
🌷نثار روح مطهر سردار شهید "محمدحسین یوسف الهی" صلوات🌷
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨فرماندهایی که حتی پیکر نیروهاش رو هم تو منطقه جا نذاشت..
🎥 فیلم نبرد نفسگیر مدافعان حرم و داعشیها در فاصله 10 متری
🌹تصاویری از شهدا و جانبازان این نبرد به فرماندهی #شهید_محمدحسین_محمدخانی که حاج قاسم به او لقب #عمار را داده بود.
زخمیها میگفتند ما رو خلاص کنید ولی نذارید دست داعشیها بیوفتیم اما حاج عمار یه تنه زخمی رو میذاشت رو دوشش و برمیگشت عقب...
🔹 شهدا دلها را تصرف میکنند .....
🔹 با ذکر صلوات نثار ارواح شهدا این پست را برای مخاطب هاتون هم ارسال کنید .
✨ الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
هدایت شده از 🌹دختران حاج قاسم❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 استوری | همقدم با شهدای سید تا بزرگترین عید
🔸️ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلاَيَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ
🇮🇷 شهید سیدشکرالله حسینی
🇮🇷 شهید سیدرضا افشاری چمک
🗓 ۶ روز تا بزرگترین عید
#غدیر
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 #جان_فدا
📌به کانال #دختران_حاج_قاسم_سلــیمانـــــی بپویندید :
👇👇
https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
❤️🍃حاج قاسم تعریف میکرد:
🌷هشت ماه پس از شهادت محمد حسین، به خانه یکی از رزمنده های سوری رفتیم. دیدم عکس بزرگی از محمد حسین، روی دیوار این خانه محقر روستایی زده اند. مادر رزمنده سوری شروع کرد به تعریف کردن از محمد حسین، در حالی که اصلا او را ندیده بود!!
او همه را از پسرش شنیده بود، چنان شیفته و شیدای محمد حسین شده بود که او را الگوی خود می دانستند.
📘 به نقل از کتاب عمار حلب
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی🌷
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل :دوم
🔸صفحه: ۶۰-۵۹-۵۸
🔻قسمت: ۲۸
روز اعزام حسین رسید.
موقع رفتن گریه ام گرفته بود.
دستش را گذاشت رو شانه ام ،و می گفت «توکه مقاوم تر ازاین حرف ها بودی! حالا که من نیستم، تو مرد خونه ای.
بچّه ها رو به تو می سپارم.
طاهره، تو روخدا سعی کن وابستگی ات رو بهم کم کنی.
من دارم می رم برای دفاع از حرم کسی که اُسوه ی صبره!
طاهره، به خاطر حضرت زینب، صبرت رو زیاد کن ».
گفتم «حسین، آخه تا امروز، هیچ وقت ازت جدا نبودم.
دوری ات برام خیلی سخته!
به خدا، هروقت که مأموریت می رفتی، به من و محمد، فاطمه و احسان خیلی سخت می گذشت؛ چه برسه به حالا که…».
گفت: طاهره، از امروز به بعد ممکنه روزهای سخت تری داشته باشین!
از امروز به این فکر کن که دیگه من نیستم.
از امروز یاد بگیر برای بچّه ها پدری هم بکنی.
می دونم سخته؛ ولی تورو خدا تحملت رو مثل همیشه زیاد کن.
جلوی بچّه ها طوری رفتار کن که ازت یاد بگیرند و ببینند چه مادر صبوری دارند!
من که نتونستم زحماتت رو جبران کنم؛ ولی از خانم حضرت زینب می خوام که اجرت رو زیاد کنه…
حرف هاش، بوی رفتن و دل کندن می داد.
دلم هُری ریخت.
در طول این سال ها،خیلی حرف های جدی باهم زده بودیم؛ اما لحن این آخری ،با همه ی آن ها فرق داشت.
دلم را آتش زد.
نگاهی به لباسش کرد و گفت «طاهره، ببین من شبیه حاج قاسم شدم!»
خندیدم و گفتم :«آره!»
بچّه ها را بغل کرد و بوسید.
گفت « تابرگردم، مراقب خودتون و مادرتون باشین. ».
نوبت به احسان رسید.
بلندش کرد.
احسان را کمی بالاتر از سرخودش برد.
نگاهش کرد.
دوباره محکم بغل کرد.
بهش گفت «احسان،ببین پسرم ،تو دیگه مرد شده ای.
نیاز نیست بهت سفارش کنم.
تو باید مواظب خواهر و برادرت و مامانت باشی. ».
احسان گفت«باشه، بابا! کی بر می گردی؟».
خندید و گفت «هروقت خدا خواست. ».
سینی آیینه و قرآن را بالاسرش گرفتم.
قرآن را زیارت کرد.
دوباره نگاهی به من و بچّه ها کرد.
چمدانش را برداشت و رفت.
یک کاسه ی آب ،پشت سرش ریختم.
آیت الکرسی خواندم.
گفتم «حسین ،یادت نره ! منتظرم برگردی. ».
با لبخند تلخی که روی لب هاش بود، جوابم را گرفتم؛ که این رفتن شاید تا آخر عمرم چشم انتظاری داشته باشه
حسین چهارده ماه سوریه ماند.
از آنجا هرروز زنگ می زد و احوال مان را می پرسید.
دیگر عادت کرده بودم.
دست تنها از پس همه ی کارها بر می آمدم ؛ کارهای خانه ،خرید ،رسیدن به کار بچّه ها ، کارهای بیمه و…نگرانش بودم؛ ولی انگاری خود حضرت زینب سلام الله علیها ، بهم صبر داده بود.
بی تابی نمی کردم.
سرنماز، مرتب دعا می کردم که «خدایا ، فقط زنده و سالم باشه!».
#قسمت_اول👇
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیالِخوبِتو🧡
#لبخندمیشودبھلبم
وگرنھاين
منِديوانھغصھهادارد
حاجےِامیدِمایـے🖐🏽
#جان_فدا
#شبتون_شهدایی_التماس_دعا
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍مراسم تشییع مادر شهیدی که حاج قاسم در برج میلاد تهران به او افتخار کرد ننه سکینه مادر سردار شهید علی شفیعی...
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 استوری | همقدم با شهدای سید تا بزرگترین عید
🔸️ کشتی نجات علی ابن ابی طالب (ع)
نجات می دهد، تربیت می کند...
آماده می سازد و مهر می زند...
پای سند بندگی ات را ...
به نام #شهادت ...
🇮🇷 شهید سید مجتبی میر کمالی
🇮🇷 شهید سید عبدالحسین ثانی مرتضوی
🗓 4 روز تا بزرگترین عید
#غدیر
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
عارف وارسته شهید عبدالمهدی مغفوری🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1335/11/5
محل ولادت: کرمان
تاریخ شهادت: 1365/10/5
عملیات کربلای ۴ _جزیره ام الرصاص
مزار: گلزار شهدای کرمان
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
🔰زندگینامه سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
|🕊🌿💐|
🌹شهید عبدالمهدی مغفوری در سال 1335 در کرمان در خانواده ای تنگدست ولی متدین به دنیا آمد.
پدرش برای دل مردم روضه می خواند و مخارج زندگی را از پشت دار قالی بافی فراهم می کرد .
عبد المهدی در سایه چنین خانواده ای رشد کرد و تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در کرمان به پایان برد .
آنچه در این دوران او را از دیگر همسن و سالانش متمایز کرد پایبند یش به دینداری بود .
او پس از پایان دوره دبیرستان در دانشسرا پذیرفته شد و در رشته برق فوق دیپلم گرفت .
در همین زمان بود که به خدمت سربازی فرا خواند ه شد . این روزها با اوج گیری انقلاب توأ م بود
عبد المهدی در این دوران سخت به مبارزات خود ادامه داد و پس از پیروزی انقلاب به کرمان باز گشت .با اینکه در دانشگاه پذیرفته شده بود با پوشیدن لباس سبز سپاه را ترجیح داد.
او مدتی در کردستان بود. بعد از آغاز جنگ ، تلاشش برای حضور در میدانهای نبرد و
سازماندهی نیروها در استان کرمان ، از او چهره ای مخلص و دلپذیر ساخته بود .
عبدالمهدی در موقعیت مختلف فرماندهی در سطح لشکر 41 ثارالله و بسیج قرار گرفت و بیش از بیش در روند پر تلاطم نبرد سهیم شد .
عملیات کربلای (4) آخرین عملیاتی بود که عطر نفسهای این پیرو حقیقی ائمه اطهار (ع)و امام راحل را به جان می خرید .
عبدالمهدی مغفوری در جزیره ام الرصاص پاداش جهاد اکبر و اصغر خود را گرفت و ساکن کوچه پروانه ها شد.
#ادامه_دارد......
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: دوم
🔸صفحه: ۶۲-۶۱
🔻قسمت: ۲۹
از روزی که حسین رفته بود، دلهره داشتم.
این باعث می شد که به او بیشتر فکر کنم؛ به شهادتش؛ به این که ممکن است دیگر نبینمش. فکر شهید شدن حسین، تمام ذهنم را درگیر خودش کرده بود...
یک شب خواب شهید مصطفی صدرزاده را دیدم. پشت در دژبانی ایستاده بود. رفتم جلو، بهش سلام کردم.
گفتم《سیّدابراهیم، اینجا چه کار می کنی؟!》.
گفت《اینجا دارند از ما امتحان می گیرند. برای ورودی باید حتماً امتحان بدیم.》
نگاه کردم به اطرافم.
گفتم《پس حسین کجاست؟!》.
گفت《حسین امتحان داد؛ قبول شد و رفت. حالا هم نوبت منه!》.
منتظر شدم. سیّد ابراهیم هم امتحان داد و قبول شد.
از در دژبانی عبور کرد. قبل از این که برود داخل، به من نگاه کرد.
گفت《اگه می خواهی حسین رو ببینی، یه لحظه همراه من بیا و برگرد.》.
شهید صدرزاده رفت سمت یک چادر گوشه ی چادر را کنار زد.
گفت《حسین اینجاست.》
نگاه کردم حسین، کنار یک آقای نورانی نشسته بود. آقا، سیّد ابراهیم رو صدا زد.
گفت《بیا داخل.》
سیّدابراهیم داخل شد.
رفت کنار آقا
چیزی به آقا گفت. هر دو نگاه کردند سمت من!
سیّدابراهیم به آقا رو کرد و گفت《ایشون، خانم حسین هستن.》
به من اجازه داد یک لحظه حسین را ببینم. بعد برگشتم.
از خواب که پا شدم،آرام و قرار نداشتم.
#قسمت_اول👇
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨