روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_7 پشت هم تیر خالی میکرد. از آن طرف،نزدیک دیوار،تا دیدند مجید چندمتری از آنها ف
💐#مجید_بربری
#قسمت_8
_حاج قاسم گفت:مجید آروم باش!بچه ها حالا میان می برنت عقب.و بلند شد ،تق تق،تق تق،.....،صدای گوش خراش تیراندازی حاج قاسم بود.هرچند لحظه، یک مرتبه بلند میشد رگباری می گرفت و دوباره به زانو مینشست و فوری سرش را می دزدید،تا سیبل رگبار تکفیری ها نشود.
حتی برای یک لحظه، تیراندازی به مسلّحین ،نه خاموش می شد و نه کم.حاجی این بار همین که نشست،مجید گفت:آخ آخ،حاجی پاهام،درد دارم،کمکم کن!
حاج قاسم تکه سنگی زیر سر مجید گذاشت،با عجله رفت پایین پاهایش نشست و شروع کرد به ماساژ دادن آنها، عمو سعید توی این هول و ولا،سراغ مجید را از بقیه گرفته بود.گفته بودند:
_مجید تیر خورده،بدنش داغه و به تکفیری ها بد و بیراه میگه.
سیّد فرشید،با عجله خودش را به مجید رساند.دل نداشت مجید را در آن حال ببیند.مجید که چشمش به سید افتاد،تکانی به خودش داد و گفت:
_سیدجون،سه تا تیر خوردم،میرم یا می مونم؟😔
_مجید و جا زدن؟می مونی،الان با بچه ها می بریمت عقب.
با همان حالش،هنوز داشت تکفیری ها را،لعن و نفرین میکرد.خونش هم بند نمیآمد. جایی که خوابیده بود،پر از خون تازه و لخته بود.سید فرشید و حاج قاسم مراقبش بودند.حاج قاسم میگفت:
_مجید ذکر بگو،بگو یا زهرا،یاعلی،لبیک یا زینب.
_آخ سرم،یاعلی،یازهرا،لبیک یا زینب حاجی خیلی درد دارم.
حاج قاسم ترسید تیر به صورت مجید بخورد.تکه سنگی را جلوی صورتش سپر کرد .درد زیادی می کشید. سید فرشید چند دقیقه ای با مجید حرف زد.دلداری اش داد و سعی کرد آرامش کند.حاج قاسم دیگر تاب نداشت، درد کشیدن مجید را ببیند.یادش آمد قرص همراهش است.فوری دو تا ژلوفن درآورد و گذاشت دهان مجید. خواست آبش بدهد،اما مجید،در حالی که لبخند میزد،بی هوش شد و قرص ها از دهان نیمه بازش افتاد روی زمین. سحرگاه آن شب،گرچه دفتر زندگی خاکی مجید بسته شد،ولی فصل آسمانی و جاودانه آن،باز شده بود.
😭🥺
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَفَضْلٍ وَأَنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِينَ
ای شقایقهای آتش گرفته،
دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را
بر خود دارد، آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر
در وصف ما سرود شهادت بسراید؟...
#حاج_قاسم
#شهید_القدس
#جان_فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊لحظاتی تنهای تنها با حاجی دردلی داشته باشیم
#حاجی خیلی دلمون گرفته
نگاهی کنید
#جان_فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
4.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔رفتی و از خونت طوفان شد به پا
صبح فرج همراه مهدی (عج) بیا...
#جان_فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی و آب دادن به اسرای عراقی...
#شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی
#جان_فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
از نجابت چشمان توست که رهبرم مردمان کرمان را اینگونه توصیف میکند:
نجابت اخلاقی و ایمان صادقانهی مردم کرمان ...
#شهید_القدس
#جان_فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍سردار شهید حاج قاسم سلیمانی امروز روز درنگ نیست...
#حاج_قاسم
#جان_فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
484K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍شهید حاج قاسم سلیمانی شما اصلا کسی نیستید بخواهید هم نمیتوانید براندازی کنید این اظهار لطفی نیست اظهار ناتوانی ست...
#حاج_قاسم
#جان_فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
2.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔰امروز پیچیدهترین و حساسترین دوره فلسطین است. فلسطین خط مقدم ما و همه جهان اسلام است. از خداوند سبحان برای مجاهدین صحنه فلسطین موفقیت و پیروزی و اجر الهی را خواستارم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی_
#جان_فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_8 _حاج قاسم گفت:مجید آروم باش!بچه ها حالا میان می برنت عقب.و بلند شد ،تق تق،تق
💐#مجید_بربری
#قسمت_9
قهوه خانه حاج مسعود
صدای قل قل قلیان به گوش می رسید و بوی تنباکوی میوه ای،شامّه را تحریک میکرد.جماعت روی تخت های دو سه نفره،با چای و قلیان مشغول بودند.گاهی دود تنباکو،از تختی بالا میرفت،چرخی میزد و لحظه ای دیگر،در فضای قهوه خانه محو میشد.این جا برای مجید نا آشنا نبود.بیشتر شب ها و روزهای جوانی اش را،با دوست و آشنا، روی همین تخت ها گذرانده بود.
مجید از راه رسید.دفتر و خودکاری در دستش بود.با بیشتر آن هایی که جابه جا روی تخت ها نشسته بودند،سلام و علیک داشت.بعضی ها برای مجید پا میشدند و برایش جا باز میکردند. یکی دو نفری هم،نی قلیان را به سمتش گرفتند و تعارف کردند:
_آقا مجید پرتقالی یه،بفرما!
_نه داداش!من چند ماهی میشه نمیکشم
_ای بابا مجید جون،بیا یه دم بزن،حالش و ببر.
_میگم دیگه نمیکشم،تو میگی بیا یه دم بزن،
و بی آنکه پی حرفِ این و آن را بگیرد،رفت به طرف حاج مسعود.حاج مسعود مداح هیأت بود.بیشتر محرم ها را مجید ،توی همین هیئت سینه زده بود و گاهی میدان داری میکرد.آقا مسعود در بچگی، به حج رفته بود و از همان سربند شده بود حاج مسعود.
مجید سلام کرد و گفت:
_حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود در حالی که از اتاق بیرون می آمد، با حوله کوچکی دستش را خشک کرد
_جونم مجید،کاری داری؟
_بیا داداش،بیا حاجی جون چارتا حرف قلمبه سلمبه یادم بده،من سواد آن چنانی ندارم، میخوام وصیت بنویسم.
_مجید!این دیگه از اون حرفهاست ها! خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم؟
روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.مجید و مسعود باهم زیاد خاطره داشتند.سال های سال باهم بودند.اول هم صنف بودن و بعد بچه محل بودنشان، آن ها را تنگ هم گذاشته بود،اصلا قاطی بودند. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه،خبردار شدند مجید قرار است به سوریه برود.
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------