حـاج قـاسم بارها به ما میگفت:
«دیگر جان من به لب رسیده و نمیدانم چرا شهید نمیشوم؟!»
هر خانوادۀ شهیدی را که میدید، میگفت:
«دعا کنید من شهید شوم.»
ایشان شبانهروز به اطرافیان خود توصیه میکرد برای شهادتش دعا کنند و بهجز شهادت به چیز دیگری فکر نمیکرد. یک نامه برای شهید حسین بادپا نوشته بود که:
«اگر شهید شدی به یونس زنگیآبادی، محمّدحسین یوسفاللهی و سیدقاسم میرحسینی و... سلام من را برسان و بگو معرفت هم حدّی داره، چرا در فکر من نیستید؟» لذا ایشان شب و روز دنبال شهادت میدوید.
حاج قاسم در کتاب «ریشه در آسمان»، دربارۀ شهید احمد سلیمانی میگوید:
«من و احمد سیزده سال داشتیم و پدرم نهصد تومان و پدر احمد سلیمانی پانصد تومان وام داشت؛ ما برای پرداخت وام پدرانمان نگران بودیم، دونفری همقسم شدیم از روستا برای کسبوکار و ذخیرۀ پول به کرمان بیاییم تا به پدرانمان کمک کنیم تا وام خود را بپردازند.
به خیابان ناصریه کرمان رفتیم و در منزل یک پیرزنی بهنام آسیه اتاقی اجاره کردیم و دوتایی برای کارگری رفتیم؛ از بس جثـۀ من و احمد کوچک بود، کسی ما را کارگری نمیبرد و نهایتاً با سیزده سال سن در انتهای خیابان خواجو در ساخت یک مدرسه بهمدّت هشت ماه در کرمان کارگری کردیم و مزد روزانۀ هرکداممان دو تومان بود؛ من سیصد تومان آماده کردم و احمد یک مقدار بیشتر آماده کرد، بعد از هشت ماه رفتیم پول ذخیرهشده را بردیم برای پدرانمان تا وام کشاورزی خود را بپردازند.
هر وقت برای کار میرفتیم از در شرقی مسجد جامع کرمان وارد میشدیم دستگیره و درب کوب در را میبوسیدیم و از در خروجی خارج میشدیم.»
حـاج قـاسم در لحظۀ شهادت بر بالین شهید احمد سلیمانی حاضر شد و بعدها دراینباره گفت:
«دست تقدیر این بود من که از دوران کودکی با احمد بودم، در زمان شهادتش هم بالای سرش حاضر شوم و اگر بخواهم کلمهای را اختصاصاً و حقیقتاً بهعنوان مشخصۀ این شهید ذکر کنم، باید بگویم «انسان پاک» لایق این شهید بزرگوار است.
در واقع کسانی میتوانند این مفهوم را داشته باشند که بعد از معصوم، به درجهای از صالح بودن برسند.
احمد علاقۀ ویژهای به جلسات مرحوم آیتالله حقیقی داشت و در همان جلساتی که در مسجد کرمان برگزار میشد، به انقلاب اتصال پیدا کرد و حقیقتاً از همان دوران روح حاکم بر احمد روح شهادت بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی این حس شدیدتر شد و او را یک انقلابی درجۀ یک کرد.
شهید سلیمانی از مؤثرترین فرماندهان لشکر ثارالله بود. در عملیات طریقالقدس در کانالی که در محور ما بود، ایشان هم حضور داشت؛ وقتی من در نیمهشب به آن کانال رفتم، او را دیدم و وقتی او مرا دید، بلافاصله پشت بوتهها پنهان شد و بعداً متوجه شدم که او بهخاطر اینکه مبادا من او را ازآنجا برگردانم، پشت بوته رفته بود. در طول جانشینی فرماندهی لشکر ثارالله هیچگاه خود را در جایگاه فرمانده نشان نداد و هیچکس احساس نکرد که او مسئولیتی در جبهه دارد.
با همۀ فرماندهها ارتباط داشت و حتی برای اینکه بتواند در عملیاتها به جبهه و صحنه جنگ نزدیک باشد، یک موتورسیکلت داشت که پیوسته خود را به آتشها میرساند.
وقتیکه در شب شهادتش مشغول خواندن دعای کمیل بود، حال عجیبی داشت. از اول تا آخر دعا سر به سجده بود و انگار الهام شده بود که قرار است فردا ده صبح به شهادت برسد.
چهره او را که پس از شهادت دیدم، نصف صورتش را خون پوشانده بود و نصف صورتش مثل مهتاب میدرخشید و حقیقتاً آرامش خاصی در چهرۀ او پیدا بود که باعث شد دیدن این صحنه جزو دیدنیترین صحنۀ عمرم در دوران دفاع مقدّس باشد... .»
حاج قاسم میگفت:
«پدرم یکدانه گندم حرام به خانۀ ما نیاورد.»
ایشان چنین پدر و مادر مقیّدی داشت و در چنین خانوادهای پرورش یافته بود که امروز افتخار ایران و اسلام شده است.
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
فدایی #امام_زمان🌱
#عزیزدلها...
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani