eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
8 فایل
کانال ترویج مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 ۱)اعزام راویان تخصصی مکتب ۲)برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استاد،مربی وراوی مکتب ۳)اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان ۴)برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @Mojtabas1358
مشاهده در ایتا
دانلود
📕✏از چیزی نمی رسیدم 🌱قسمت_سوم 🌱در همسایگی ما خانه ای بود که آه در بساط نداشت.مادرم که نان می پخت،بچه های او می ایستادن به تماشا.هنوز ایستادن آن دو دختر در ذهنم مجسم است.مادرم چند دسته نان به آنها می دادو این عمل هر روز تکرار می شد.بعضی وقت ها برادرم،حسین ناراحت می شدو آن ها را دعوا می کرد؛اما گرسنگی باعث می شد تکان نخورند تا دسته های نان را دریافت کنند! 🌱تعطیلی مدرسه و دریافت کارنامه ۱۳ برایم اهمیت نداشت.آنچه مهم بود ، ترکه های خوابیده در جو بود.هر روز صبح که چشممان به ابن می افتاد، رعشه بر انداممان می انداخت. آن وقت ها مدرسه ما پسرانه و دخترانه مشترک بود.وقتی معلم من و حسین برادرم را کتک می زد، خواهرم آذر که خیلی شجاع بود، با چوب کوچولویی به معلم حمله می کرد و با گریه به او فحش می دادو می گفت :"چرا برادرما می زنی؟" &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ 🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂 http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم 🌱قسمت-چهارم 🌱هوا کاملا تاریک شده بود.به سمت پَلاس هایمان حرکت کردیم.در تاریکی شب،کفش های پلاستیکی مان که پاره بود و تا حالا چهار بر با اَنبُرِ داغ آن را پینه کرده بودیم،درحال لَق زدن در پایم بود.پیراهن هایمان هم "ببشور و بپوش"بود که خاله کبری می دوخت. هوا خنکِ خنک بود و کمی سردی را در بدن نحیف خودم، در حالی که تنها یک پیراهن کهنه تنم بود، حس می کردم. دره تاریک تاریک بود و ما سه بچه ی ده یازده ساله صدای آوازمان دره را پر کرده بود.صدای من از همه ی آن ها بهتر بود. آن سال پلنگ در دره دیده شده بود. از دور صدای فریاد مردان دِه را شنیدیم . نگران شده بودن و به استقبالمان آمده بودند گوسفندان بر اساس غریزه به سرعت تفکیک شدن و هر یک به خانه ی صاحب خود هجون می برد... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ 🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂 http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم 🌱⚘قسمت-پنجم 🌱⚘پدرم اهل نماز بود.شاید در آن وقت چند نفر نماز می خواندند؛اما پدرم به شدت تقیّد به نماز اول وقت داشت.نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص می داد. همانطور که به نماز تقّید داشت ،به حلال و حرام هم همین گونه بود. زکات همه مالش را،چه در گندم و جو و چه در گوسفندها،به موقع به سید محمد می داد... 🌱⚘پدرم نُهصد تومان بدهکار بود.به همین دلیل هی به خانه کدخدا رفت و آمد می کردکه به نوعی حل کند.بدهیِ پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد.به خاطر ترس از زندان افتادنِ پدرم ،بارها گریه کردم. تصمیم گرفتم به شهر بروم و به هر قیمتی،قرض پدرم را ادا بکنم.پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند.من تازه،وارد چهارده سال شده بودم؛آن هم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط را دیده بود... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا ❤ 🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂 http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم 🌱⚘قسمت-ششم 🌱⚘با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بوریم،با هم قرار گذاشتیم.راهی شهر شدیم، اتوبوس شب به شهر کرمان رسید.اولین بار ماشین هایی به آن کوچکی می دیدم(فولِکس و پیکان). محو تماشای آن ها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد . ⚘🌱هاج و واج مردم را نگاه می کردیم،مثل وحشی هایی که برای اولین بار انسان دیده اند! مانده بودیم کجا برویم.خانه ی عبدالله تنها نشانیِ آشنای ما بود؛اما من و آن دو ،نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس می دانستیم. نوروز که مادرم ما را به او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود،وارد بود.جلوی یک ماشین کوچکِ نارنجی را گرفت که به آن "تاکسی"می گفتند، گفت:"تاکسی، تهِ خواجو." به هر صورت به خانه ی عبدالله رسیدیم. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلِمان شکُفت . بوی همشهری ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی دِه را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا ❤ 🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂 http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت_هفتم ⚘🌱درِهر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می زدم و سوال می کردم:"آیا کارگر نمی خواید؟" همه یک نگاهی به قد کوچک و چثه نحیف من می کردند و جواب رد می دادند. آخر، در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم.چند نوجوان مشغول کار کردن بودند. "اوستا علی" بچه ها به این نام صدایش می کردند. نگاهی به من کرد و گفت:"اسمت چیه؟" گفتم:"قاسم" -چند سالته؟ -گفتم:"سیزده " -مگه درس نمی خونی؟ -ول کردم. -چرا؟ -پدرم قرض دارد. اشک در چشمانم جمع شد.منظره ی دست بندزدن به دست پدرم،جلوی چشمم آمد. اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. "آقا، تورو خدا ، به من کار بدید!" اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:"می تونی آجر بیاری؟" گفتم:"بله." "روزی دو تومان بهت می دم، به شرطی که کارکنی." خوشحال شدم که کار پیدا کردم. اوستا صدایش را بلند کرد:" فردا صبح ساعت هفت،بیا سرِکار." گفتم:"فردا اوستا؟" یادم آمد شهری ها به "صبح"می گویند"فردا" گفتم "چشم" خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلی ها، راه افتادم خبرِ کار پیدا کردن را به همه دادم... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂 http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-هشتم ⚘🌱عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم.باید به دنبال کار دیگری باشم.یک بار دیگر پول هایم را شمردم.تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهران و برادرانم افتادم و در حال گریه به خواب رفتم. صبح برای پیدا کردن کار جدید راه افتادم، داخل یک خیابان که تعدادی هتل در آن بود رسیدم.یکی یکی سوال کردم.اما هر کدام به بهانه ای قبول نمی کردند. ⚘🌱ناامید و خسته وارد یکی دیگر از این هتل ها شدم.مرد چاق نگاهی کرد.با قدری تندی سوال کرد:"چه کار داری؟"با صدای زار گفتم:"آقا کارگر نمی خوای؟"چهره مرد عوض شد.گفت:"اسمت چیه؟" گفتم:"قاسم۰" -فامیلی ت؟ -سلیمانی. -مگه درس نمی خونی؟ -چرا آقا؛ولی می خوام کار هم بکنم. مرد میان سال یک دیس برنج با خورشت آورد.اولین بار بود می دیدم.بعدا فهمیدم چلو خورشت سبزی می گویند. ⚘🌱طبع عشایری ام اجازه نمیداد اینجوری غذا بخورم.گفتم:" نه، ببخشید، من سیرم." حاجی که بعدا فهمیدم حاج محمد است،با محبت خاصی گفت:"پسرم،بخور." ظرف غذا را که تا تَه خوردم و یک نوشابه پِپسی که در شهر دیده بودم را سر کشیدم. حاج محمد گفت:" می تونی کار کنی و همینجا هم بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو می دهم. اگر خوب کار کردی،حقوقت را اضافه می کنم." برق از چشمانم پرید😍 &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا ❤ 🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂 http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-نهم ⚘🌱مسافرانی که آنجا می آمدند،با دیدن من و سنّ کمم متعجب می شدند. برخی اصرار داشتند داوطلبانه هزینه ی تحصیلم را بدهند. یک بار دو زنِ مُحَجَّبه آمدند. یکی از آنها گفت:"پسرم،اسمت چیه ؟" گفتم :"قاسم" گفت:"قاسم جان ،میای با من تا کمکت کنم دَرست رو تموم کنی؟" اصرار زیادی کرد. گفتم:"نه! من با همین کار کردن می تونم درس هم بخونم." ⚘🌱شب،آهسته، پول هایم را شروع به شمردن کردم: همه دوتومانی و تعدادی زیادی هم دو ریالی ،پنج ریالی و ده شاهی بود. سر جمع ۱۲۵۰ تومان! از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. موفق شدم پس از پنج ماه،هزار تومان برای پدرم بفرستم. شاید پیروزی و موفقیت من تا آن روز بود. بلاخره موفق شدم قرض پدرم را اَدا کنم. &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂 http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-یازدهم ⚘🌱با دوستم فتحعلی و علی یزدان پناه،تصمیم به مقابله و خرابکاری گرفتیم.شب که همه مشغول تماشای اجرای برنامه ها در محل گاردن پارتی بودند،۱۵۰ کِرمَکِ چرخ و موتور را کشیدیم و همه را پنچر کردیم و بی سرو صدا فرار کردیم! در دوران نوجوانی،این نوع مبارزه با فساد را با افتخار انجام می دادیم و هیچ ترسی از کسی نداشتیم. ⚘🌱سال ۵۳ از کار در هتل بیرون آمدم. به دنبال یک شغل تخصصی تر بودم. با کمک فردی به نام شفیعی که مدیر کل آب استان کرمان بود،به سازمان آب رفتم و در بخش کُنتورخوانی مشغول شدم. محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم. روز عاشورا بود که معمولا هرسال در این وقت به امام زاده سید حسین در جوپار می رفتیم. آن روز مانده بودم . برای سر زدن به دوستم فتحعلی، به هتل کسری آمده بودم. هوا گرم بود و هر دوی ما از پنجره ساختمان، پایین را نگاه می کردیم. دختر جوانی با سرِ برهنه و موهایی کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود.آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبانِ شهربانی به او جسارت کرد.این عمل زشتِ او در روز عاشورا آشفته ام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂 http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-دوازدهم ⚘🌱به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین آمدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت.دو پلیس در حال گفت و گو با هم بودند. برق آسا به آن ها رسیدیم.با چند ضربه ی کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی هایش فَوَران زد! با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم.زیر یکی از تخت ها دراز کشیدم.تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند.😜 ⚘🌱اوایل سال ۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم. اتاقی در یک مسافرخانه نزدیک حرم گرفتم. پس از زیارت به دنبال یک باشگاه ورزشی می گشتم. چشمم به یک زورخانه نزدیکیِ حرم افتاد. بازوهای برهنه و سینه ای پهن در سنّ جوانی حاکی از ورزشکار بودنم بود. سید جواد که از بچه های باشگاه بود . از من سوال کرد:" بچه ی کجایی؟" گفتم:"بچه ی کرمان" از من خواست که در مدتی که مشهد هستم ، هر عصر به باشگاه آنان بروم...💪 &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂 http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-سیزدهم ⚘🌱سید جواد سوال کرد:"تا حالا اسم دکتر شریعتی را شنیده ای؟" گفتم:"نه، کیه مگه؟" سید برخلاف حاج محمد ،بدون واهمه ی خاصی توضیح داد:"شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته . او" ضدّ شاهه" این بار دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد:"آیت الله خمینی رو می شناسی؟" گفتم:"نه." گفت:"مُقَلِّد کی هستی؟"گفتم :"مقلّد چیه؟" و هر دو به هم نگاه کردند.از پیگیری سوال خود صرف نظر کردن. ⚘🌱سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت الله خمینی معرفی می کردند.بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکس آیت الله خمینی را درآورد . از من پرسید:" می خواهی این عکس را به تو بدهم ؟"به سرعت جواب دادم "بله، می خوام." عکس را گرفتم و در زیر پیراهن پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم. "شریعتی" و "خمینی" دو نام جدیدی بود که می شنیدم وارد مسافرخانه شدم. عکس را از زیرِ پیراهنم بیرون آوردم. ساعت ها در او نگریستم... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂 http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-پانزدهم ⚘🌱سه روز از شدت درد تکان نمی توانستم بخورم؛ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود.فکر می کردم هرچه باید بشود، شد! این حادثه به نحوی در من اثر کرد که انگار مثل خال کوبی ای بود که در دوران بچگی، با برگ پودنه، خال کوچکی پشت دست های خودم می کوبیدیم.باهر ضربه و لگدی کلمه ی "خمینی" در عمق وجود من حک شده بود. ⚘🌱پاتوق من از تکیه فاطمیه به مسجد جامع منتقل شد. اغلب وقت ها عموماً در مسجد جامع بودم.باشگاه ورزشی ترک نمی شد.این روزها بیشتر باشگاه جهان،پیش حاج ماشاالله،می رفتم.رفقای جدیدی هم مثل عطا و حاج عباس زنگی آبادی پیدا کردم.بعضی وقت ها سری به باشگاه عطا می زدم که خودِ عطا، صاحب باشگاه ، از پهلوان های کرمان محسوب می شد.ادب و احترام به بزرگتر و ورزش موجب شده بود مورد احترام هر دوی آنها باشم، یعنی حاج ماشاالله و عطایی... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂 http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-هجدهم ⚘🌱دو روز بعد، به اتفاق واعظی و فتحعلی که از بچه های محلمان بود و تعدادی از جوان های شهر، تنها مشروب فروشیِ شهر کرمان در خیابان کاظمی را به آتش کشیدیم. ابتکار عمل کاملا از کنترل نیروهای وابسته به رژیم خارج شده بود.آتش زدن مسجد جامع کرمان در سراسر کشور پیچید و تظاهرات های متعددی رامنجر شد. مسجد جامع پاتوقِ ثابتم بود.یادم نمی آمد کِی ناهار و شام می خوردم. دیگر سازمان آب نمی رفتم.به اسم اعتصاب ، از رفتن سرِ کار خودداری می کردم. داخل مسجد تعدادی جوان شعاری شروع کردند:"زیر بار ستم نمی کنیم زندگی، جان فدا می کنیم در رَهِ آزادگی " ⚘🌱در دِه ما هم، خانواده ما و مشهدی عزیز و پدر احمد، ضدّ شاه شده بودند.برادر بزرگم هر شب بی بی سی را گوش میداد.روز عاشورای ۵۷ ژاندارمری به اتفاق کدخدا، جلوی خانه ما با سازو دُهُل و "جاوید شاه" سعی کردند پیام بدهند به پدرم که :" در خطرید!" برادرم بزرگم، حسین ، دچار مشکل روحیِ شدید شدو شوک زده بود از اینکه آن ها در روز عاشورا این کار را کرده اند. دائم تکرار می کرد که " این ها در روز عاشورا این کار رو کردند " و چشم بر زمین می دوخت و گریه می کرد. همه فکر می کردند او دیوانه شده است. به دِهمان برگشنم . وضع برادرم نگرانم کرد.با او درمورد انقلاب و اینکه شاه در حال سقوط است و اخبار شهرها حرف زدم.سه روز با او بودم.او را از خانه بیرون بردم . اخبار را به او می دادم و مُدام حرف می زدم. از روز سوم حالش به وضع اول برگشت. به او توصیه کردم فعلا اخبار بی بی سی را گوش ندهد. &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤
📕✏از چیزی نمی ترسیدم 🌱قسمت-دوم از همان کودکی ،حالتی از نترسی داشتم. دَه سالم بود،تابستان بود و مدرسه تعطیل. پدرم یک گاو شاخ زن خطرناک داشت که همه از اون می ترسیدند. مرا سوار این گاو کرد که ببَرم به دِهِ دیگری که ۱۵کیلومتر با خانه ما فاصله داشت و خانه ی عمه ام آنجا بود. گاوِ مغرور حاظر به فرمان بَری نبود و با سرِخود به پاهای کوچک من می کوبید.من ابن بیابان را، تنها سوار بر این حیوان خطرناک،تا دِهِ عمه ام رفتم... روزی نبود خانه ما خالی از مهمان باشد.سالی دو سه بار برنج می خوردیم که اصطلاحا به آن "قبولی"می گفتند.کسی آش به تنهایی نمی پخت؛اما زن های عشیره که همه عموزاده و خاله زاده بودند،با هم روی هم جمع می کردند و برای باریدن باران یا در ابتدای کوچ، نذر"سیدِ خوشنام، پیرِ خوشنام"آش نذری می پختند که حسابی خوشمزه می شد😋 &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی_شو ⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی رسیدم 🌱قسمت_سوم 🌱در همسایگی ما خانه ای بود که آه در بساط نداشت.مادرم که نان می پخت،بچه های او می ایستادن به تماشا.هنوز ایستادن آن دو دختر در ذهنم مجسم است.مادرم چند دسته نان به آنها می دادو این عمل هر روز تکرار می شد.بعضی وقت ها برادرم،حسین ناراحت می شدو آن ها را دعوا می کرد؛اما گرسنگی باعث می شد تکان نخورند تا دسته های نان را دریافت کنند! 🌱تعطیلی مدرسه و دریافت کارنامه ۱۳ برایم اهمیت نداشت.آنچه مهم بود ، ترکه های خوابیده در جو بود.هر روز صبح که چشممان به ابن می افتاد، رعشه بر انداممان می انداخت. آن وقت ها مدرسه ما پسرانه و دخترانه مشترک بود.وقتی معلم من و حسین برادرم را کتک می زد، خواهرم آذر که خیلی شجاع بود، با چوب کوچولویی به معلم حمله می کرد و با گریه به او فحش می دادو می گفت :"چرا برادرما می زنی؟" &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم 🌱قسمت-چهارم 🌱هوا کاملا تاریک شده بود.به سمت پَلاس هایمان حرکت کردیم.در تاریکی شب،کفش های پلاستیکی مان که پاره بود و تا حالا چهار بر با اَنبُرِ داغ آن را پینه کرده بودیم،درحال لَق زدن در پایم بود.پیراهن هایمان هم "ببشور و بپوش"بود که خاله کبری می دوخت. هوا خنکِ خنک بود و کمی سردی را در بدن نحیف خودم، در حالی که تنها یک پیراهن کهنه تنم بود، حس می کردم. دره تاریک تاریک بود و ما سه بچه ی ده یازده ساله صدای آوازمان دره را پر کرده بود.صدای من از همه ی آن ها بهتر بود. آن سال پلنگ در دره دیده شده بود. از دور صدای فریاد مردان دِه را شنیدیم . نگران شده بودن و به استقبالمان آمده بودند گوسفندان بر اساس غریزه به سرعت تفکیک شدن و هر یک به خانه ی صاحب خود هجون می برد... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم 🌱⚘قسمت-پنجم 🌱⚘پدرم اهل نماز بود.شاید در آن وقت چند نفر نماز می خواندند؛اما پدرم به شدت تقیّد به نماز اول وقت داشت.نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص می داد. همانطور که به نماز تقّید داشت ،به حلال و حرام هم همین گونه بود. زکات همه مالش را،چه در گندم و جو و چه در گوسفندها،به موقع به سید محمد می داد... 🌱⚘پدرم نُهصد تومان بدهکار بود.به همین دلیل هی به خانه کدخدا رفت و آمد می کردکه به نوعی حل کند.بدهیِ پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد.به خاطر ترس از زندان افتادنِ پدرم ،بارها گریه کردم. تصمیم گرفتم به شهر بروم و به هر قیمتی،قرض پدرم را ادا بکنم.پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند.من تازه،وارد چهارده سال شده بودم؛آن هم یک بچه ضعیف که تا حالا فقط را دیده بود... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم 🌱⚘قسمت-ششم 🌱⚘با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بوریم،با هم قرار گذاشتیم.راهی شهر شدیم، اتوبوس شب به شهر کرمان رسید.اولین بار ماشین هایی به آن کوچکی می دیدم(فولِکس و پیکان). محو تماشای آن ها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد . ⚘🌱هاج و واج مردم را نگاه می کردیم،مثل وحشی هایی که برای اولین بار انسان دیده اند! مانده بودیم کجا برویم.خانه ی عبدالله تنها نشانیِ آشنای ما بود؛اما من و آن دو ،نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس می دانستیم. نوروز که مادرم ما را به او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود،وارد بود.جلوی یک ماشین کوچکِ نارنجی را گرفت که به آن "تاکسی"می گفتند، گفت:"تاکسی، تهِ خواجو." به هر صورت به خانه ی عبدالله رسیدیم. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلِمان شکُفت . بوی همشهری ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی دِه را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت_هفتم ⚘🌱درِهر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می زدم و سوال می کردم:"آیا کارگر نمی خواید؟" همه یک نگاهی به قد کوچک و چثه نحیف من می کردند و جواب رد می دادند. آخر، در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم.چند نوجوان مشغول کار کردن بودند. "اوستا علی" بچه ها به این نام صدایش می کردند. نگاهی به من کرد و گفت:"اسمت چیه؟" گفتم:"قاسم" -چند سالته؟ -گفتم:"سیزده " -مگه درس نمی خونی؟ -ول کردم. -چرا؟ -پدرم قرض دارد. ⚘🌱اشک در چشمانم جمع شد.منظره ی دست بندزدن به دست پدرم،جلوی چشمم آمد. اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. "آقا، تورو خدا ، به من کار بدید!" اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:"می تونی آجر بیاری؟" گفتم:"بله." "روزی دو تومان بهت می دم، به شرطی که کارکنی." خوشحال شدم که کار پیدا کردم. اوستا صدایش را بلند کرد:" فردا صبح ساعت هفت،بیا سرِکار." گفتم:"فردا اوستا؟" یادم آمد شهری ها به "صبح"می گویند"فردا" گفتم "چشم" خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلی ها، راه افتادم خبرِ کار پیدا کردن را به همه دادم... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-هشتم ⚘🌱عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم.باید به دنبال کار دیگری باشم.یک بار دیگر پول هایم را شمردم.تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهران و برادرانم افتادم و در حال گریه به خواب رفتم. صبح برای پیدا کردن کار جدید راه افتادم، داخل یک خیابان که تعدادی هتل در آن بود رسیدم.یکی یکی سوال کردم.اما هر کدام به بهانه ای قبول نمی کردند. ⚘🌱ناامید و خسته وارد یکی دیگر از این هتل ها شدم.مرد چاق نگاهی کرد.با قدری تندی سوال کرد:"چه کار داری؟"با صدای زار گفتم:"آقا کارگر نمی خوای؟"چهره مرد عوض شد.گفت:"اسمت چیه؟" گفتم:"قاسم۰" -فامیلی ت؟ -سلیمانی. -مگه درس نمی خونی؟ -چرا آقا؛ولی می خوام کار هم بکنم. مرد میان سال یک دیس برنج با خورشت آورد.اولین بار بود می دیدم.بعدا فهمیدم چلو خورشت سبزی می گویند. ⚘🌱طبع عشایری ام اجازه نمیداد اینجوری غذا بخورم.گفتم:" نه، ببخشید، من سیرم." حاجی که بعدا فهمیدم حاج محمد است،با محبت خاصی گفت:"پسرم،بخور." ظرف غذا را که تا تَه خوردم و یک نوشابه پِپسی که در شهر دیده بودم را سر کشیدم. حاج محمد گفت:" می تونی کار کنی و همینجا هم بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو می دهم. اگر خوب کار کردی،حقوقت را اضافه می کنم." برق از چشمانم پرید😍 &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-نهم ⚘🌱مسافرانی که آنجا می آمدند،با دیدن من و سنّ کمم متعجب می شدند. برخی اصرار داشتند داوطلبانه هزینه ی تحصیلم را بدهند. یک بار دو زنِ مُحَجَّبه آمدند. یکی از آنها گفت:"پسرم،اسمت چیه ؟" گفتم :"قاسم" گفت:"قاسم جان ،میای با من تا کمکت کنم دَرست رو تموم کنی؟" اصرار زیادی کرد. گفتم:"نه! من با همین کار کردن می تونم درس هم بخونم." ⚘🌱شب،آهسته، پول هایم را شروع به شمردن کردم: همه دوتومانی و تعدادی زیادی هم دو ریالی ،پنج ریالی و ده شاهی بود. سر جمع ۱۲۵۰ تومان! از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. موفق شدم پس از پنج ماه،هزار تومان برای پدرم بفرستم. شاید پیروزی و موفقیت من تا آن روز بود. بلاخره موفق شدم قرض پدرم را اَدا کنم. &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-یازدهم ⚘🌱با دوستم فتحعلی و علی یزدان پناه،تصمیم به مقابله و خرابکاری گرفتیم.شب که همه مشغول تماشای اجرای برنامه ها در محل گاردن پارتی بودند،۱۵۰ کِرمَکِ چرخ و موتور را کشیدیم و همه را پنچر کردیم و بی سرو صدا فرار کردیم! در دوران نوجوانی،این نوع مبارزه با فساد را با افتخار انجام می دادیم و هیچ ترسی از کسی نداشتیم. ⚘🌱سال ۵۳ از کار در هتل بیرون آمدم. به دنبال یک شغل تخصصی تر بودم. با کمک فردی به نام شفیعی که مدیر کل آب استان کرمان بود،به سازمان آب رفتم و در بخش کُنتورخوانی مشغول شدم. محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم. روز عاشورا بود که معمولا هرسال در این وقت به امام زاده سید حسین در جوپار می رفتیم. آن روز مانده بودم . برای سر زدن به دوستم فتحعلی، به هتل کسری آمده بودم. هوا گرم بود و هر دوی ما از پنجره ساختمان، پایین را نگاه می کردیم. دختر جوانی با سرِ برهنه و موهایی کاملا بلند در پیاده رو در حال حرکت بود.آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبانِ شهربانی به او جسارت کرد.این عمل زشتِ او در روز عاشورا آشفته ام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-دوازدهم ⚘🌱به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین آمدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت.دو پلیس در حال گفت و گو با هم بودند. برق آسا به آن ها رسیدیم.با چند ضربه ی کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی هایش فَوَران زد! با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم.زیر یکی از تخت ها دراز کشیدم.تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند اما نتوانستند مرا پیدا کنند.😜 ⚘🌱اوایل سال ۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم. اتاقی در یک مسافرخانه نزدیک حرم گرفتم. پس از زیارت به دنبال یک باشگاه ورزشی می گشتم. چشمم به یک زورخانه نزدیکیِ حرم افتاد. بازوهای برهنه و سینه ای پهن در سنّ جوانی حاکی از ورزشکار بودنم بود. سید جواد که از بچه های باشگاه بود . از من سوال کرد:" بچه ی کجایی؟" گفتم:"بچه ی کرمان" از من خواست که در مدتی که مشهد هستم ، هر عصر به باشگاه آنان بروم...💪 &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-سیزدهم ⚘🌱سید جواد سوال کرد:"تا حالا اسم دکتر شریعتی را شنیده ای؟" گفتم:"نه، کیه مگه؟" سید برخلاف حاج محمد ،بدون واهمه ی خاصی توضیح داد:"شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته . او" ضدّ شاهه" این بار دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد:"آیت الله خمینی رو می شناسی؟" گفتم:"نه." گفت:"مُقَلِّد کی هستی؟"گفتم :"مقلّد چیه؟" و هر دو به هم نگاه کردند.از پیگیری سوال خود صرف نظر کردن. ⚘🌱سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت الله خمینی معرفی می کردند.بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکس آیت الله خمینی را درآورد . از من پرسید:" می خواهی این عکس را به تو بدهم ؟"به سرعت جواب دادم "بله، می خوام." عکس را گرفتم و در زیر پیراهن پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم. "شریعتی" و "خمینی" دو نام جدیدی بود که می شنیدم وارد مسافرخانه شدم. عکس را از زیرِ پیراهنم بیرون آوردم. ساعت ها در او نگریستم... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-پانزدهم ⚘🌱سه روز از شدت درد تکان نمی توانستم بخورم؛ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود.فکر می کردم هرچه باید بشود، شد! این حادثه به نحوی در من اثر کرد که انگار مثل خال کوبی ای بود که در دوران بچگی، با برگ پودنه، خال کوچکی پشت دست های خودم می کوبیدیم.باهر ضربه و لگدی کلمه ی "خمینی" در عمق وجود من حک شده بود. ⚘🌱پاتوق من از تکیه فاطمیه به مسجد جامع منتقل شد. اغلب وقت ها عموماً در مسجد جامع بودم.باشگاه ورزشی ترک نمی شد.این روزها بیشتر باشگاه جهان،پیش حاج ماشاالله،می رفتم.رفقای جدیدی هم مثل عطا و حاج عباس زنگی آبادی پیدا کردم.بعضی وقت ها سری به باشگاه عطا می زدم که خودِ عطا، صاحب باشگاه ، از پهلوان های کرمان محسوب می شد.ادب و احترام به بزرگتر و ورزش موجب شده بود مورد احترام هر دوی آنها باشم، یعنی حاج ماشاالله و عطایی... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-هجدهم ⚘🌱دو روز بعد، به اتفاق واعظی و فتحعلی که از بچه های محلمان بود و تعدادی از جوان های شهر، تنها مشروب فروشیِ شهر کرمان در خیابان کاظمی را به آتش کشیدیم. ابتکار عمل کاملا از کنترل نیروهای وابسته به رژیم خارج شده بود.آتش زدن مسجد جامع کرمان در سراسر کشور پیچید و تظاهرات های متعددی رامنجر شد. مسجد جامع پاتوقِ ثابتم بود.یادم نمی آمد کِی ناهار و شام می خوردم. دیگر سازمان آب نمی رفتم.به اسم اعتصاب ، از رفتن سرِ کار خودداری می کردم. داخل مسجد تعدادی جوان شعاری شروع کردند:"زیر بار ستم نمی کنیم زندگی، جان فدا می کنیم در رَهِ آزادگی " ⚘🌱در دِه ما هم، خانواده ما و مشهدی عزیز و پدر احمد، ضدّ شاه شده بودند.برادر بزرگم هر شب بی بی سی را گوش میداد.روز عاشورای ۵۷ ژاندارمری به اتفاق کدخدا، جلوی خانه ما با سازو دُهُل و "جاوید شاه" سعی کردند پیام بدهند به پدرم که :" در خطرید!" برادرم بزرگم، حسین ، دچار مشکل روحیِ شدید شدو شوک زده بود از اینکه آن ها در روز عاشورا این کار را کرده اند. دائم تکرار می کرد که " این ها در روز عاشورا این کار رو کردند " و چشم بر زمین می دوخت و گریه می کرد. همه فکر می کردند او دیوانه شده است. به دِهمان برگشنم . وضع برادرم نگرانم کرد.با او درمورد انقلاب و اینکه شاه در حال سقوط است و اخبار شهرها حرف زدم.سه روز با او بودم.او را از خانه بیرون بردم . اخبار را به او می دادم و مُدام حرف می زدم. از روز سوم حالش به وضع اول برگشت. به او توصیه کردم فعلا اخبار بی بی سی را گوش ندهد. مجدد به کرمان برگشتم . مادرم نگران بود. به کرمان آمدم. او نگران برادر کوچکم بود که کشته شود. مرا قسم داد که وارد درگیری نشوم. اتفاقا حضور مادرم مصادف بود با اوج گرفتن انقلاب. &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------