eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
8 فایل
کانال ترویج مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 ۱)اعزام راویان تخصصی مکتب ۲)برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استاد،مربی وراوی مکتب ۳)اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان ۴)برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @Mojtabas1358
مشاهده در ایتا
دانلود
✍رزمندگان گردان ۴۰۹ لشکر ۴۱ ثارالله در کنار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی... 🔹ایستاده از سمت راست شهید محسن عبادی ابراهیم خدری علی کیخایی احمد اعرابی شهید حاج محبعلی فارسی داوود شیرازی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی محمد پودینه و ایرج حسن‌پور... 🔸نشسته از سمت راست مرحوم علی ستاری نجف سرگلزایی دلارامی حسینعلی حیدری و شهریاری... 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ پیام حاج قاسم سلیمانی: برسانید به گوشِ همه ی مردم شهر که بدانند چرا عاشقِ رهبر شده ام...! -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹•° -سلامٌ‌ على‌ أرواح‌ طاهرة‌ أبت‌ الموت إلا شرفاً و شهیدا.. +سلام‌ بر روح‌ و جان‌ های‌ پاكی‌ كه‌ چيزی‌ جز شرف‌ از مرگ‌ نخواستند و شهید شدند..🕊 /♥️ .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: پنجم 🔸صفحه: ۳۲۵_۳۲۸ 🔻 قسمت ۲۰۱ همرزم شهید: اصغر فلاح زاده قرار بود در منطقه ی جنوب سوریه عملیات کنیم؛ ولی وضعیت تغییر کرد و قرار شد عملیاتی در منطقه ی جنوب استان قنیطریه بشود. حاج حسین رفته بود حلب؛ چون شنیده بود آنجا می خواهد عملیات بشود. مدتی در حلب پیش ابومحمد بود. بعد آمد جنوب. هنوز مشخص نبود که بخواهند حاج حسین در جنوب بماند. حاج قاسم آمد و حاج حسین را صدا زد و رفت توی تاق، باهاش صحبت کرد. بعد جلسه تشکیل شد و حاج قاسم در جلسه به ابوحسین گفت آقا، اگه قراره حسین رو به کار بگیرین، فبها؛ اما اگه نه، فکر دیگه ای براش بکنم. ابوحسین گفت می خوامش. حاج حسین هم شرط کرد: من مسئولیتی را که دائماً بخوام باهاش درگیر باشم، بر عهده نمی‌گیرم. فقط حاضرم یه فرمانده ی عملیات شما باشم و هرجا خواستین عملیات بکنین، یکی از فرمانده محورها هستم. برام فرقی نمی کنه که با فاطمیون باشم یا سوری ها. سرانجام آمد اینجا. با صدر زاده در دیرالعدس آشنا شده بود. اینجا خیلی به هم نزدیک شده بودند. هر جایی که عملیات می شد، صدرزاده، مسئولیت فرماندهی گردان را داشت، و حاج حسین، فرمانده ی محور بود. خودش را در قید و بند مسائل اجرایی گرفتار نمی کرد. در این مدت، هر وقت متوجه می شد که من در ساختمان شیشه‌ای هستم، بلافاصله می‌آمد اتاق ما. خیلی دوست نداشت از وسایل بیت المال استفاده کند؛ طوری که اگر برای زیارت یا مراسمی می خواستیم برویم، ماشینی را که در اختیارش بود، تحویل می‌داد. آقای صدرزاده، آن زمان، خودش را افغانی معرفی کرده و این را به حاج حسین گفته بود. حفاظت، یک بار با صدرزاده صحبت کرده بود، و صدرزاده هم محکم برخورد کرده بود، که شما با افغانی ها دشمن اید! صدرزاده، مدتی برای آموزش فرهنگ و زبان افغانی به مشهد رفته و لهجه اش را هم کاملا شبیه افغانی ها کرده بود؛ چنان که هیچ کس شک نکرده بود و همه فکر می کردند واقعا افغانی ست. صدرزاده همیشه با گذرنامه ی افغانی رفت و آمد می کرد. روزی بعد از مرحله ی اول عملیات در منطقه ی دیرالعدس، حاج قاسم، همه را توی دانشگاهی در قاسیون جمع کرد و جلسه گذاشت. صدرزاده و ابوحامد وارد جلسه شدند. حاج‌قاسم، صدرزاده را کنار خودش نشاند. حاج قاسم از عملیات صحبت کرد و از همه تشکر کرد. بعد گفت: من اصلا بحثی ندارم که کی بیاد وکی نیاد؛ ولی می خوام بگم کسی هم که می خواد بیاد اینجا و کمک مردم و دفاع از حرم کنه، حاضره هزاران هزار سختی را به خودش بپذیره. اصلا هم منظورم این نیست که جوون بسیجی ایرانی بیاد اینجا؛ از جمله آقای صدرزاده! می بینید... این جوان ایرانی؛ به عنوان افغانی اومده، و به عنوان یک افغانی داره می ره و می آد... همه جا خوردند! همه ی نگاه‌ها به سمت صدرزاده رفت. خیلی برایش گران تمام شد. مدتی بعد، صدرزاده رفته بود مرخصی. در جلسه ای با حاج قاسم نشسته بودیم که حاج حسین با حاج قاسم گفت که آقای صدرزاده الان می خواد برگرده. لطفاً دستور بدین ایشون دیگه با گذرنامه ی ایرانی بیاد. با پی گیری‌های حاج حسین، سرانجام حاج قاسم دستور داد که به وضعیت صدرزاده رسیدگی کنند. آنجا دیگر رسمی شد و به عنوان ایرانی برگشت و همه پذیرفتند و با هم یکی از فرماندهان فاطمیون بود. حاج حسین و صدرزاده، در طول عملیات دیرالعدس و تل قرین، خیلی باهم مانوس و یار غار هم شده بودند. 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------ ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
نه نماینده بود نه وزیر ولی کارایی برای ایران کرد که رهبرمون گفتن: من در مقابل اقداماتش تعظیم میکنم :) دلها 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🎙 شهید حاج قاسم سلیمانی: اولین موضوعی که اثرگذار بود در جبهه، فضای مدیریتی جنگ بود... من فضای مدیریتی جنگ را که میگویم، ذهن شما به سمت من و برادرانی که باقی مانده ‌اند نرود… ذهنتان متوجه همت، خرازی، کاظمی. و متوسلیان بشود… 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
💐#مجید_بربری #قسمت_7 پشت هم تیر خالی می‌کرد. از آن طرف،نزدیک دیوار،تا دیدند مجید چندمتری از آنها ف
💐 _حاج قاسم گفت:مجید آروم باش!بچه ها حالا میان می برنت عقب.و بلند شد ،تق تق،تق تق،.....،صدای گوش خراش تیراندازی حاج قاسم بود.هرچند لحظه، یک مرتبه بلند میشد رگباری می گرفت و دوباره به زانو می‌نشست و فوری سرش را می دزدید،تا سیبل رگبار تکفیری ها نشود. حتی برای یک لحظه، تیراندازی به مسلّحین ،نه خاموش می شد و نه کم.حاجی این بار همین که نشست،مجید گفت:آخ آخ،حاجی پاهام،درد دارم،کمکم کن! حاج قاسم تکه سنگی زیر سر مجید گذاشت،با عجله رفت پایین پاهایش نشست و شروع کرد به ماساژ دادن آنها، عمو سعید توی این هول و ولا،سراغ مجید را از بقیه گرفته بود.گفته بودند: _مجید تیر خورده،بدنش داغه و به تکفیری ها بد و بیراه میگه. سیّد فرشید،با عجله خودش را به مجید رساند.دل نداشت مجید را در آن حال ببیند.مجید که چشمش به سید افتاد،تکانی به خودش داد و گفت: _سیدجون،سه تا تیر خوردم،میرم یا می مونم؟😔 _مجید و جا زدن؟می مونی،الان با بچه ها می بریمت عقب. با همان حالش،هنوز داشت تکفیری ها را،لعن و نفرین میکرد.خونش هم بند نمی‌آمد. جایی که خوابیده بود،پر از خون تازه و لخته بود.سید فرشید و حاج قاسم مراقبش بودند.حاج قاسم میگفت: _مجید ذکر بگو،بگو یا زهرا،یاعلی،لبیک یا زینب. _آخ سرم،یاعلی،یازهرا،لبیک یا زینب حاجی خیلی درد دارم. حاج قاسم ترسید تیر به صورت مجید بخورد.تکه سنگی را جلوی صورتش سپر کرد .درد زیادی می کشید. سید فرشید چند دقیقه ای با مجید حرف زد.دلداری اش داد و سعی کرد آرامش کند.حاج قاسم دیگر تاب نداشت، درد کشیدن مجید را ببیند.یادش آمد قرص همراهش است.فوری دو تا ژلوفن درآورد و گذاشت دهان مجید. خواست آبش بدهد،اما مجید،در حالی که لبخند میزد،بی هوش شد و قرص ها از دهان نیمه بازش افتاد روی زمین. سحرگاه آن شب،گرچه دفتر زندگی خاکی مجید بسته شد،ولی فصل آسمانی و جاودانه آن،باز شده بود. 😭🥺 🌷🕊 💥ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
يَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَفَضْلٍ وَأَنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِينَ ای شقایق‌های آتش گرفته، دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد، آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟... ❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------