2.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
🎥 کلام ناب شهید حاج قاسم سلیمانی
💢 من تعریفم ،از امام در مسئله ی دین کسی در مقابل دین ما بایستد...
#یاد_عزیزش_با_صلوات
فرزندشهید...
گاهی اوقات
یک نفر پدر ندارد
اما یک لشکر عمو دارد
که اگر لب ترکند
برایش به علقمه میزنند
#شهیدمحسنحججی"
خدایا تو را شکر می کنم که شیعیان را با اسلحه شهادت مجهز کردی که علیه طاغوتها وستمگران و تجاوزگران قیام کنند و با خون سرخ خود ، ذلت هزار ساله را از دامن تشیع پاک کنند و ارزش و اهمیت شهادت را در معرکه حیات بفهمند و با ایمان خدایی و اراده آهنین، خود را از لجنزار اسارت جسدی و روحی نجات بخشند. علی وار زندگی کنند و در راه سرخ حسین علیه السلام قدم بگذارند و شرف و افتخار راستین تشیع را که قرنها دستخوش چپاول ستمگران بود دوباره کسب کنند."
#مناجات_شهید_چمران
4.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با شهیدان تا شهادت
شهید حاج ابراهیم همت
سعی کنید هر کاری می کنید برای خدا باشد که تاثیرش رو تو زندگی می بینید.
#رضای_خدا
3.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر حاج قاسم توی وصیتنامهاش از تنهایی رهبری صحبت کرده! اون دنیا برای سکوت در دفاع از ولایت و مردم جواب مناسبی خواهیم داشت؟
,,,,🍃🌹🍃,,,,
*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
راه سردار ، کلام سردار🎤
من مےخواهم به آمریڪا ایـن رو بگـویـم ڪه همهۍ عوامل شڪست، در درون خود توست و هرگز نمےتوانی از این افڪار شیطانی و این سطوحےڪه جزء
عوامل شڪست تو هست عقبنشینۍ کنی.
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
#کلام_شهید
تا وقتی دولتهایی مثل اسرائیل و آمریکا و فرانسه و انگلیس وجود دارند، مردن جز با #شهادت معنا ندارد.
#شهید_جاویدالاثر_مهدی_باکری
#یاد_عزیزش_با_صلوات
*﷽*
#خاطرات_سردار
رفتیم میدان تیر. مسئول گروه ما بود. قانونش این بود که پوکه هایمان را جمع کنیم و به او تحویل بدیم.
رضا عباس زاده که بعدا شهید شد کنار من بود ، گفت : یک پوکه ام کم است!
به شوخی گفتم : از بغل دستیت وردار. اما همان یک پوکه شد دردسر!
حاجی زیر تیغ آفتاب نگه مان داشت.با سر و صدا تشر میزد که باید این پوکه پیدا شود ، همه مان از ترس تمام خاک و خل زیر پایمان را الک کردیم. نبود که نبود.
حاجی هم دستبردار نبود. همه مان را دوباره ردیف کرد و گفت : بخوابید زمین! همان موقع عباس زاده زد به من گفت : حسن پیدایش کردم!
پوکه چسبیده بود ته جیب خشابش ، ریز ریز پچ پچ می کردیم، حاجی با فریاد گفت : چرا صحبت میکنید؟!
خودم را از زمین کندم و پوکه را کف دستش گذاشتم.فکر کردم قضیه تمام شده ، اما حاجی با دیدن پوکه یک پارچه آتش شد، صدایش را انداخت سرش و شروع کرد به دعوا. من هم شروع کردم به جواب دادن. بگومگوی مان بالا گرفت مسئول گروه کناری مان به طرف ما می آمد در حالی که دستش روی ماشه میچرخید و یک بند تهدید میکرد : ببینم کی پرو بازی در آورده!
یک آن چهره حاجی آرام شد. آدم یک دقیقه پیش نبود. گفت : طوری نیست برو! شوخی بین خودمان بود. بعد هم برپا داد و گروه را راه انداخت.
راوی : سردار حسن پلارک
📚 : مجله فکه
#یاد_عزیزش_با_صلوات