سلام مهربان ترین رفیق
💥صبحت بخیر ای تمامِ خیر ، ای مفهومِ خیر .
💥صبحت بخیر ای خورشید من ، روشنای دل .
💥صبحت بخیر ای آرزوی من ، تنهاترین رفیق.
💥صبحت بخیر ای شهید عزیز، آشنای دل.
🔹من که هر روز با رخصت سلام به آستان معطرتان صبحم بخیر می شود
🤲 ای کاش روزی هم با مژده ی وصل تان صبح همه بخیر شود ...
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة
عشق من ، فرمانده من
عارف شب های شلمچه
سردار عشق شهید مسعود زکی زاده 🌷
صبح تان منور به نگاه شهدا🌷
هرگز
شورشِ غنی علیه فقیر،
شورشِ عقده علیه عقیده،
شورشِ بیوطن علیه وطن،
شورشِ بیریشه علیه ریشه،
شورشِ دروغ علیه حقیقت،
شورشِ لامذهب علیه مذهب،
شورشِ ملحد علیه موحد،
و شورشِ مجازی علیه واقعیت،
پیروز نخواهد شد!!
📝در تاریخ بنویسید
یک پزشک #میلیاردر مرفه، یک بسیجی از قشر متوسط جامعه رو کشت
🔻در تاریخ بنویسید
یک #جوان_فقیر مدافع جمهوری اسلامی بود و یک پزشک مرفه بدون درد میخواست جمهوری اسلامی نابود شود...
📆در تاریخ خیلی چیزها بنویسید📆
#شهید_سیدروح_الله_عجمیان🌷
📝مهدی توی وصیت نامه اش نوشـته بود: رسیدن بـه سـن ۳۰ سال، بعد از عـلی اکبر(ع) برایم #ننگ است
🔸مـادرش مـی گـفـت: آخرین بـارے ڪه از #سوریــه بــرگشت ایران🇮🇷بــاهم رفتـیم #مشهد بــعد از زیارت دیدم مهدے ڪـنار ســقا خـونـه ایستـاده👤 ومـے خــنده.ازش پرســیدم:چـیه مـادر؟چرا میخـنـدی⁉️
🔹گفت: #مـادر! امضای #شهادتـم رو از امام رضا(ع) گرفـتم😍 بـهش گفـتم: اگـه تـو شهیـد بشی مــن دیـگه کسی رو نـدارم.
🔸مهدی دســتش رو بــه آسمـان بـلـنـد کرد وگفت: مادر #خدا هست
منبع: کتاب خاطرات مدافعان حرم صفحات ۳۳
#شهید_مهدی_صابری🌷
ده ماه بود ازش خبر نداشتیم. مادرش میگفت: #خرازی! پاشو برو ببین چیشد این بچه⁉️میگفتم: کجا برم؟ #جبهه یه وجب دو وجب نیست که...
🔰رفته بودیم #نماز_جمعه. حاج آقا آخر خطبه گفت: حسین خرازی را دعا کنید!
آمدم خانه🏡 به مادرش گفتم: #حسین مارو میگفت؟ چی شده که امام جمعه هم میشناسدش؟
نمیدانستیم #فرمانده لشکر اصفهان است!
سردار شهید حاج حسین خرازی 🌷
امام علی (ع)فرمودند :
🌱مستمند، فرستاده خداست، کسى که از او دریغ دارد از خدا دریغ داشته و کسى که به او عطا کند به خداوند عطا کرده است.
📚: نهج البلاغه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یک_شنبه_های_علوی_وفاطمی
من چندین سال به عنوان فرمانده تخریب و شناسایی در جبهههای جنگ حضور داشتم. پس از آن به عنوان کارگزار حج مشغول به کار شدم، در همین حین داعش به سوریه حمله کرد. فرمانده ما که جانشین حاج قاسم بود گفت که سردار با شما کار دارد،میدانستم وی قصد دارد در مورد جنگ با داعش با من صحبت کند.
نیروهای داعش را به دلیل اینکه به راحتی سر مردم و رزمندگان را از تن جدا میکردند به اندازه کوه دماوند تصور می کردم و به خاطر ترسی که از آنها داشتم به دیدار سردار سلیمانی نرفتم....
یک بار که ما به همراه تعدادی از زائران با یک اتوبوس به صورت زمینی به سوریه سفر کردیم، پس از اتمام مراسم تصمیم گرفتم با هواپیما به تهران بازگردم. متوجه تاخیر هواپیما در پرواز شدم، به دوستانم گفتم:چند وقتی است به جلساتی که از سوی سردار دعوت میشوم نمیروم؛ چراکه میدانم ایشان قصد دارد در خصوص جنگ با داعش و اعزام من به جبهه جنگ علیه سوریه صحبت کند، فکر میکنم هواپیما را به خاطر من نگه داشتهاند اگر آمدند و مرا با خود بردند، شما وسایل مرا به خانوادهام تحویل دهید.
حدسم درست بود از پشت پنجره هواپیما به بیرون نگاه میکردم که دیدم همکارانم که با چند ماشین بنز و تویوتا به دنبال من آمده بودند. با خنده به سمت هواپیما میآیند بعد از وارد شدن به هواپیما به من گفتند: حاج قاسم گفته از هواپیما پیاده شوید و تا شما پیاده نشوید هواپیما پرواز نمیکند، من برای سردار جانم را هم میدادم اما ترس از نیروهای داعش باعث شده بود که از رفتن به جبهه امتناع کنم.
وقتی سردار مرا که دید گفت: به به! حاج آقا تیپ زدی. نکته جالب اینجاست که برای اولین بار با کت و شلوار به سفر رفته بودم.
حاج قاسم گفت: من جلسه دارم به بچه ها میگویم شما را تا لب خط ببرند و منطقه را به شما نشان دهند ۲ ساعت دیگر به دفتر بیا تا با هم صحبت کنیم گفتم هواپیما رفت، پاسخ داد سه روز دیگر با هم به تهران برمیگردیم، دوستانم به من می خندیدند، من اصلا تمایل نداشتم به خط بروم.
با ماشین از فرودگاه سوریه تا لب خط در حال تردد بودیم، ناگهان متوجه بیش از ۵۰ بمب که مانند کلم در کنار جاده قرار گرفته بود، شدیم. با دیدن این صحنه، وحشت زده، به دوستانم گفتم: چرا شما این همه بمب را نمیبینید؟! آنها گفتند: ما اصلا نمی دانستیم اینها بمب است...!
هر کدام از این بمبها یک تانک را منهدم می کرد،از همکارانم یک سیم چین گرفتم و گفتم کنار بایستید و شروع به خنثی کردن بمبها کردم، در حدود ۲ ساعت توانستم ۵۰ بمب را خنثی کنم...
هوا تاریک شده بود و لباس ها و کفش هایم گل آلود، با آب سرد شروع به شستن آنها کردم تا برای شرکت در جلسه به دفتر حاج قاسم برویم، سردار تا مرا دید لبخند زد، گفتم: حاج آقا من تسلیم هستم فقط به من یک لباس بدهید، از او پرسیدم کی به تهران باز میگردد، گفت: که ۲ روز دیگر.
از او خواستم با او به تهران بازگردم و پس از سرو سامان دادن کارهایم دوباره با او به منطقه بازگردم...
یک روز در یکی محورها متوجه حضور یکی از نیروهای جوان ایرانی شدم که به تازگی صاحب یک فرزند شده و در آنجا با کمترین امکانات در حال مبارزه با نیروهای داعش است.
با دیدن این صحنه وجدانم به درد آمد و با خود گفتم: مگر میخواهم چقدر دیگر زندگی کنم که حالا که به تخصص من نیاز است از ترس جانم به کمک اینها نیایم؛ مگر این جسم خاکی چه ارزشی دارد، اینجا بود که بر ترس خود غلبه کردم.
🎤راوی: سردار حاج مهدی زمردین
#حاج_قاسم🌷
یک روز توی مسیری از منطقه داشتیم برمی گشتیم که تعدادی دختر وپسر سوری آواره، از تهاجم حرامیان به کشورشان، داشتند برای ما دست تکان میدادند و دنبال خودروی ما دویدند.
محمدحسین به راننده گفت: بایست.
وقتی خودر ایستاد هر آنچه خوردنی و تنقلات داشتیم داد به آنها وحرکت کردیم و موقع حرکت گفت بچه ها نگاه کنید این دختر و پسرهای چقدر زیبا و قشنگ و مثل عروسک هستند.
آهی کشید ازش پرسیدم چی شده؟ گفت: «یاد علیرضا افتادم ،دلم برایش تنگ شده و ادامه داد، دیشب زنگ زدم ایران واحوال علیرضا را بپرسم ومادر علیرضا گفت علیرضا عکست راگذاشته کنارش وخوابیده.
#شهید_محمدحسین_بشیری🕊🌷
🖼 با ذکر صلوات تصویر را ببینید...🌷
آرمان جدای از مسئله درسهای حوزوی در مسائل جهادی هم کار میکرد تا این که بعدا متوجه شدیم که در بحث فرهنگی هم کار میکند.
یک سری شاگرد داشت که از لحاظ سطح سواد و درآمدی پایین بودند یا اهل جاهای خاصی بودند و او به آنها آموزش میداد. حتی گاهی جایزه یا هدایایی را با کمک دیگران یا با هزینه شخصی خودش برای آنها تهیه میکرد. میگفت شاد کردن دل این بچهها خیلی برای من ارزشمند است.
حتی یک بار به من گفت که پدر یکی از این بچهها مریض است. مریضی خیلی سختی دارد و نمیتواند کار کند. مستأجر هستند و مادرش کار میکند که زندگیشان بچرخد. من که شنونده بودم واقعا دلم سوخت.
در کنار درسهای حوزوی این کارها را هم انجام میداد. چندین ماه بود که در مسجد محل هم فعالیت خود را شروع کرده بود و به بچهها درس میداد.
آرمان واقعا بینظیر بود. یک فرد دلسوز بود. فردی بود که واقعا مردم را دوست داشت و به هم نوعش کمک میکرد. فردی نبود که طوری با مردم رفتار کند که آنها را دل چرکین کند.
همیشه میگفت که دوست دارم در راه دین و اسلام جانم را بدهم. همیشه میگفت که هدف من از رفتن به حوزه، این است که میخواهم سرباز امام زمان(عج) باشم. هدف اصلیش این بود. با این شرایط تا این جا کارهایش را پیش برده بود که این اتفاق افتاد و شهید شد. به آرزویش رسید...🌷🕊
🎤راوی: پدر شهید
شهید آرمان علی وردی🌷
👇👇👇👇👇
اینجا مکتب عاشقان سردار سلیمانی ست♥️
@maktabesardarsoleimani
Mohammad Hossein Poyanfar - Madyonam.mp3
9.81M
🎼مدیونم
🌷ای مادر ای مادر ای مادر
🌷مدیونم به دعای کسی
🌷که شبونه برام
🌷دو تا دستاشو میاره بالا
🌷واسم دعا میخونه....
🎤با نوای: محمدحسین پویانفر
چهار روزتادهه اول فاطمیه💔🖤
#یازهرا
👇👇👇👇👇
اینجا مکتب عاشقان سردار سلیمانی ست♥️
@maktabesardarsoleimani