9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطره خیلی ناب سرکار خانم دکتر فاطمه مغفوری دختر بزرگوار سردار شهید عارف عبدالمهدی مغفوری از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی...
#حاج_قاسم🌷
لینک کانال مکتب سردار سلیمانی
👇👇👇👇👇
❤️ مکتب سردار سلیمانی🌷
@maktabesardarsoleimani
┄┅══❁🕊🌷❁══┅┄
بعد از ترک تحصیل، با کمک پدرش مغازه آپاراتی باز کرد.می گفت مردم: برای کارهای جزئی وسایل نقلیه ی خود باید به شهر بروند. این طور دیگر به زحمت نمی افتند.
مغازه او به آپاراتی صلواتی معروف بود. از کسی تقاضای پول نمی کرد. صندوقی در مغازه گذاشته بود که هر کس به اندازه ی توانش، دستمزد حسینرا در داخل آن می ریخت.
بعد از شهادتش فهمیدیم که به خانواده های بی بضاعت کمک مالی می کرده و کارهایشان را انجام می داده.
📚: ره یافتگان کوی یار
شهید حسین یزدانی🌷
روضههای حاج منصور ارضی، شده بود همدم تنهاییها و خوراک روحش در منطقه. اوقاتی را که روضه گوش نمیداد؛ خودش، هم مداح بود و هم مستمع. به آرامی زمزمه میکرد و ساقی روح عطشانش میشد.
📚: همیشه در کنارت هستم
#شهیدنوید_صفری🌷
همیشہمی گفت:
واسہڪی ڪارمیڪنی؟
میگفتم : امامحسین
میگفت : پس حرف ها رو بیخیال
ڪار خودت رو بڪن جوابشبا امام حسین ..
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی🌷
مادر بزرگ شهید #جھاد_مغنیه میگفت:
مدت طولانـے بعد از شھادتش اومد به خوابم
بھش گفتم: چرا دیر ڪردی؟
منتظرت بودم . . !💔
گفت: طول کشید تا از بازرسـےها رد شدیم
گفتم چه بازرسۍ؟!
گفت: بیشتر از همھ سر بازرسـے نماز وایسادیم
بیشتر هم درباره نمازصبح میپرسیدن!
سردار شهید مهدی زین الدین 🌷
#روزه_قضــا
✍ چند روز قبل از شهادتش ، از سر دشت مے رفتیم باختران بین حرفهایش گفت:
‹‹بچه ها! من دویست روز روزه بدهڪارم›› تعجب ڪردیم!!!
گفت:
‹‹شش سالہ هیچ جا ده روز نموندم ڪہ قصد روزه ڪنم.››
وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد. ڪسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردنشان آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت:
‹‹شهید به من سپرده بود ڪہ دویست روز روزه قضا داره ڪی حاضره براش این روزها رو بگیره؟››
همه بلند شدند نفری یڪ روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز....
📚 یادگاران ،ج ده ، ص ۹۴
❤️ #شهید_حمید_سیاهکالی
🌷 دیدار امام زمان
شبی که عملیات داشتیم حمید آقا رو بعد از آسیب دیدگی داشتیم میاوردیم عقب...داخل نفر بر بودیم شدت خونریزی بسیار زیاد بود😔😔😔😔اما حمید جان حتی تو اون لحظات مراقب رفتارش بود و مدام به ما میگفت ببخشید خونم روی شما میریزه!!!!مدام ذکر یا حسین و یا زهرا میگفت🌹🌹🌹🌹چشماش بسته بود یکی از دوستان صداش زد که حمید جان من رو میشناسی حمید آقا گفتن بله .ا.جان مگه میشه دوستم رو نشناسم بعد دوباره چشماش رو بست و ذکر گفت دوباره چشماش رو باز کرد در حالی که دستش روی پیشانیش بود بالای سرش رو نگاه کرد و گفت یا ابا صالح المهدی و لبخند زد و چشماش رو بست و دیگه نفس نکشید😭من حس کردم یه نوری از بدنش خارج شد😭شروع کردم به گریه و داد زدن و صداش میزدم....ولی دیگه جواب نمیداد😭یکی از همرزم ها اومد و دلداریم داد و گفت بخدا حمید جان عالی پر کشید بخدا معلوم بود امام زمان عج رو دید و رفت🌹🌹🌹
خوشبحالت همرزم غیور و شجاعم به خدا که در شجاعت در میدان نبرد مثل یک شیر بودی و به تو غبطه میخوردم😭😔
خاطره از یکی از همرزمان شهید