#پـدرموشـکےایـران✌
وقتی بازدید تموم شد، حسن روکرد به کارشناس موشکی روسیه و گفت: اکه میشه فناوری این موشک رو در اختیار ما قرار بدید!
ژنرال های روسی خندیدندو گفتند:امکان نداره این فناوری فقط در اختیار کشور ماست
حسن خیلی جدی گفت: ولی ما خودمون این موشک رو میسازیم✊✌
و دوباره صدای خندهی اونا بلند شد وقتی برگشتیم خیلی تلاش کردیم نمونهش رو بسازیم ولی نشد
حسن راهی مشهد شد به امام رضا متوسل شد و سه روز توی حرم موند.
حسن میگفت روز سوم بود که عنایت امام رضا رو حس کردم و... حلقهی مفقودهی کار به ذهنم خطور کرد سریع دست به کار شدیم و موشک رو ساختیم که به مراتب از مدل روسی بهتر و پیشرفتهتر بود
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
💠دختری که به برکت وجود مزار شهید محجبه شد.
☑️روایتی از همسر شهید مدافع حرم "جواد جهانی "
🕊هنگام تشییع پیکر شهدای غواص در هاشمیه، شهید از مسئولان مراسم پرسید که آیا این شهدا در پارک خورشید دفن میشوند یا خیر که جواب منفی دادند. آن زمان شهید بسیار تاسف خوردند که چرا برای پیشبرد اوضاع فرهنگی و عقیدتی در شهر از حضور شهدا بهره نمیبرند و آنها را از مردم دور میکنند به همین علت وصیت کرده بود خودش در پارک خورشید دفن شود و معتقد بود حتی اگر بتواند یک جوان را تحت تاثیر قرار دهد برایش کافی است
چندماه بعد از دفن همسر شهیدم دختر جوانی در حالی که اشک میریخت نزد من آمد و گفت اتفاقی به همراه دوستش سر مزار او رفته و شروع به درد دل کرده است که شب خواب شهید را میبیند و بعد از آن به کلی تغییر میکند و محجبه میشود.
🕊۲۲ آبان ماه #سالروز_شهادت شهید مدافع حرم " #جواد_جهانی " گرامی باد
💐شادی روح پر فتوح شهید صلوات
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷
✍دعاهایش درست و کامل اجابت می شد. همانطور که دلش می خواست. از خدا خواسته بود که صاحب فرزند دوقلو شود. وقتی خدا بچه ها را بهمان هدیه داد روز و شب شکر می کرد. دوست داشت نسلش محب اهل بیت باشند. می گفت: این دخترها برایم از صدها پسر باارزش ترند.
✍قبل از به دنیا آمدن بچه ها کمی دستمان خالی شد چون مجبور شدیم پس اندازمان را به یک نیازمند قرض دهیم. اهل قرض گرفتن هم نبود. از خدا خواسته بود اگر بچه ها پر روزی هستند، نشانه ای برایش بفرستد. همان روزها حق التدریس دوره ای که در یک حوزه مشغول بود و اصلا فراموش هم کرده بود، به حسابش واریز شد. آن هم یک مبلغ قابل توجه.بچه ها که به دنیا آمدند، زندگی رنگ دیگری گرفت. می گفت خیر و برکت از وجودشان می بارد. هر وقت نگاهشان می کرد، فقط خدا را شکر می کرد و بس.
✍با آنکه عاشق بچه ها بود، وقتی هنوز دو ماهشان تمام نشده بود، عازم سوریه شد. یکی از بستگان در مخالفت با تصمیمش به او گفته بود که حالا نرو، بچه هایت خیلی کوچک هستند.
و او در کمال جدیت پاسخ داده بود که مگر امام حسین(ع) بچه کوچک نداشت؟ تازه امام فرزندش را به میدان نبرد برد اما بچه های من در امنیت هستند. اگر نروم شرمنده بچه های امام می شوم.
دو ماه قبل از شهادت، تماس گرفت و گفت: کارهای خودت و بچه ها را برای آمدن به سوریه انجام بده. می خواهم واسطه زیارت شما و بچه ها باشم.
✍سوریه که بودیم، خیالش راحت بود. از بزرگ شدن بچه ها لذت می برد. بچه ها هم کلی وابسته اش شدند. بعضی روزها ساعت ها می نشست و با بچه ها بازی می کرد. آنقدر که خسته می شدند و خوابشان می گرفت. می گفت: می خواهم این مدت که نبودم جبران کنم. بگذار هر چقدر می خواهند از بچگیشان لذت ببرند...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
راوے : #همسر_شهید 🌷
کجایند مردان خوب خدا
🌷🌷🌷✳️🌷🌷🌷
🔻خدایا این موشک را به باشگاه افسران بزن!
21 اسفندماه 1363 اولين موشك ايران به كركوك شليك شد.
دومين موشك هم در بامداد 1364/12/23 به بانك 18 طبقه رافدين بغداد اصابت كرد و موشك بعدی در باشگاه افسران ارتش عراق در بغداد فرود آمد و حدود 200 نفر از فرماندهان عراقی را به هلاكت رساند.
🔸روايت سردار زاهدی از اين اتفاق به اين شكل است: «وقتی كه بنا شد اولين موشك را خود برادران سپاه به سمت بغداد شليك كنند، با هم به كرمانشاه رفتيم. مقدمات كار فراهم شد و باشگاه افسران بغداد را هدف گرفتيم. شهيد مقدم پيشنهاد كرد اول دعای توسل بخوانيم و بعد از دعا به زبان فارسی با خدا صحبت كرد و گفت: «خدايا ما نمیخواهيم مردم عراق را بكشيم. ما میخواهيم نظاميان را از بين ببريم كه هم ما و هم عراقیها را میکشند. خدايا اين موشك را به باشگاه افسران بزن». موشك شليك شد و همه پای رادیو نشستيم. پس از چند دقيقه راديو ببی بی سی اعلام كرد "يك موشك، باشگاه افسران بغداد را منهدم كرده و تعداد زيادی از افراد حاضر در آن كشته شدهاند". من پيشانی شهيد مقدم را بوسيدم و گفتم اين به هدف خوردن موشك نتيجه اخلاص و پاكی تو بود».
#خاطرات_شهدا 🌷
💠اخلاص
🌷در باقرآبادورامین، پیرزنی زندگی میکرد که سه فرزند #جانباز داشت، که یکی از پسرانش، جانباز #قطع_نخاعی بود؛ از گردن به پایین، قطع نخاع بود و اصلاً نمیتوانست🚫 تکان بخورد. سقف خانۀ این خانواده🏚، مشکل پیدا کرده و حسابی ترک برداشته بود.
🌷به مهدی گفتم: #مهدی. بیا یه کار خیری بکنیم، بریم سقف خونۀ این خانوادۀ جانباز رو درست کنیم🛠. مهدی هم بدون تأمل گفت: من #عاشق همین کارهام😍! کِی بریم⁉️گفتم: روز #جمعه که من هم بتونم بیام. اما من این مسئله را فراموش کردم🗯.
🌷جمعه ساعت هفت و نیم صبح بود که #مهدی به من زنگ زد📞. من هم حسابی گیج خواب بودم😴. گفت: کجایی پس، چی شد برنامه⁉️گفتم: کدوم برنامه؟
🌷گفت: همون #پیرزن که گفتی بریم سقف خونهشون رو درست کنیم دیگه. من رفتم گچ گرفتم با یه نفر #ایزوگامکار هم صحبت کردم که بیاد و با هم بریم👌. وقتی این را گفت، تازه یادم افتاد که با مهدی قرار داشتم.
🌷خیلی شرمنده شده بودم😥 و با شرمندگی تمام به مهدی گفتم: حقیقتش من این موضوع رو یادم رفته بود، با خانواده قرار گذاشتم بریم #مهمونی. بدون اینکه ناراحت بشود و یا به روی خودش بیاورد گفت: پس هیچی، اشکالی نداره🚫، من #خودم میرم خودش رفت و تا عصر هم کارها را تمام کرد✅.
🌷جالب اینکه وقتی کارش تمام شده بود، آن #خانوادۀجانباز از او خواسته بودند خودش را معرفی کند و از او پرسیده بودند: اسم شما چیه❓ مهدی هم به جای اسم خودش، #اسم_من را گفته بود.تا مدتها، هر کسی به دیدن آن خانوادۀ جانباز میرفت، میگفتند: آقای #علی_رمضانی اومد اینجا و سقف خونۀ ما رو درست کرد؛ خدا خیرش بده☺️!
📚بابامهدی، زندگینامه و خاطراتی از
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_قاضیخانی
🌹🍃🌹🍃
روز تشییع، مسجد امام اصفهان از جمعیت پر شده بود. از یکی از روحانیون، که از دوستان شهید میثمی بود، درخواست شد کمی سخنرانی کند. آن برادر روحانی نقل کرد: مانده بودم چطور شروع کنم. تفالی به قرآن زدم. وقتی قرآن را باز کردم، این آیه آمد: «قال انی عبداله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا.»
... و این آیه، دقیقا همان آیه ای بود که وقتی به دنیا آمد، پدربزرگش با تفال به قرآن، نام او را عبدالله گذاشته بود.
#شهیدعبدالله_میثمی
شادی روحشان صلوات
محمد عباس طلبه بود. اغراق نكنم حدود 2 هزار حدیث را حفظ كرده بود. بچه با تقوایی بود. وقتی صوت قرآن بلند می شد سرتاپا گوش بود و به معانی آیات دقت می كرد و می گریست. خیلی ساده زیست بود، ساده پوش و بی تكبر. آن قدر كه اگر سر سفره دو نوع غذا بود می گفت روا نیست سفره این جور رنگین باشد. محمدعباس من و امثال او همان بچه هایی بودند كه امام وعده داده بود. سرتا پا گوش به فرمان امام بود.
شهید محمد عباس سیف الدینی
راوی مادر شهید
محمدحسین جانباز شیمیایی بود. در عملیات والفجر 8 به عنوان نیروی رزمی شرکت کرد و همان جا هم شیمیایی شد. پسرهایم همیشه به من می گفتند که اگر شهید یا جانباز شدند ما به بنیاد شهید مراجعه نکنیم و ادعایی نداشته باشیم.
برای همین وقتی محمدحسین شیمیایی شد ما برای تشکیل پرونده اقدام نکردیم. حالش خوب نبود دکترها میگفتند باید برای درمان برود خارج از کشور. ناچار شدیم برایش پرونده درست کنیم تا ویزا بگیریم چون دلش راضی به این کار نبود قبل از آماده شدن ویزا شهید شد. دو روز پس از شهادت محمدحسین، ویزایش درست شد. شهادت او شب عید قربان بود و روز عید قربان هم تشییع شد.
شهید محمدحسین سیف الدینی مسؤول تبلیغات گردان 410 غواصی در عملیات والفجر 8 شیمیایی شد و پس از تحمل درد و رنج فراوان به همرزمان و برادران شهیدش پیوست
شهید طلبه محمد عباس سیف الدینی متولد1344 در بهار 1363، جبهه طلائیه دعوت حق را لبیک گفت و به کاروان شهدا پیوست.
راوی مادر شهیدان سیف الدینی
ام البنین استان کرمان
محمد حسن اواخر سال 59 از طرف سپاه پاسداران به كردستان رفت و سرسختانه به مبارزه عليه خود فروختگان برخاست. زمانيكه قصد عزيمت به جبهه را داشت در لحظه خداحافظي مي خواستم روي مرا ببوسد كه محمد حسن با ناراحتي گفت مادر فكر نمي كني در بين ما بچه هايي باشند كه مادر نداشته باشند تا موقع رفتن او را ببوسد. از خصوصيات او هر چه نوشته شد كم است . او رفتن به جبهه را بر خود واجب مي دانست و براي رسيدن به هدف عازم جبهه شد و به همراه ديگر رزمندگان به اهواز اعزام و بالاخره پس از پانزده روز نبرد در تاريخ 1360/7/5 در جريان شكستن حصر آبادان به آرزوي ديرينه خود كه همانا لقاءالله بود رسيد
شهید محمد حسن سیف الدینی
راوی مادر شهیدان سیف الدینی
شهید علی نوروزی
ولادت 1346
محله انصار کوهبنان_ کرمان
شهادت 13362
مریوان
دفترچه خاطرات مادر
مریضی بسیار سختی داشتم و داروها نیز تأثیری چندانی نداشت. بسیار سرفه می کردم و به سختی نفس می کشیدم. یک شب که حالم بسیار بد بود ، خواب رفتم و فرزندم علی را در خواب دیدم. او یک دوای سیاه رنگی در دست داشت، به من گفت: مادر جان! از این دارو بخور، حتماً خوب می شوی. من دارو را از دست او گرفتم و خوردم و وقتی صبح از خواب بیدار شدم بهبود یافتم.
و دیگر اثری از مریضی در من وجود نداشت