🌺🌺🌺🌸🌺🌺🌺
راه شهدا ، کلام شهدا
💚شهید محمدابراهیم همت
میانبر رسیدن به خدا "نیت" است،کار خاصی لازم نیست بکنیم،کافی است کارهای روزمرهمان را به خاطر خـدا انجام دهیم. اگر تو این کار زرنگ باشے شڪ نکن شهیـد بعدی تویی ...
ـــــ🌺مــردانِ خُــدا 🌺ـــــ
🌺🌺🌺🌸🌺🌺🌺
👈 #شهیـــدان_زنــده_انـــد
دفترچه خاطرات دفاع مقدس
✍پیڪرش را با دو شهیـد دیگر، تحـویـل بنیـاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه.
♦️نگهبـان سردخانه می گفت: یڪی شـان آمـد به #خــوابــم و گفت: جنـازه ی مـن رو فعلا تحـویـل خـانـواده ام ندید ! از خـواب بیـدار شدم.
♦️هـر چه #فڪر می ڪردم ڪدام یڪ از این دو نفــر بوده ، نفهمیـدم ؛ گفتم ولـش ڪن ، خـواب بوده دیگه و فـردا قـرار بود جنـازه ها رو تحویل بدیم
♦️شـب دوبـاره #خــواب_شهیـد رو دیـدم. دوباره همـون جمله رو بهـم گفت .این بـار فــوراً #اسمـش رو پـرسیدم. گفت: امیـر نـاصـر سلیمـانی.
♦️از خـواب پـریـدم ، رفتم سـراغ جنـازه ها. روی سینـه ی یڪی شان نـوشتـه بود؛ شهید امیر ناصر سلیمانی
👈بعـد ها #متـوجـه شدم تـوی اون تـاریـخ، خـانواده اش در تـدارڪ مـراسـم ازدوج پسـرشان بوده اند ؛ شهیـد خواسته بـود مـراسم بـرادرش بهـم نخـورد.
#شهید_امیرناصر_سلیمانی
یادش با #صلوات
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
راه شهید ، عمل شهید
سردار شهید حمید باکری
می گفت: حامل پیغامی از آقا مهدی به حمید بودم. تا آن موقع هم ندیده بودمش. رسیدم به خط ساموپا. جوانی لاغر اندام کنار سنگر نشسته بود. توی خودش بود. سراغ حمید باکری را گرفتم. با سستی خاصی گفت: برادر چه کارش داری؟
گفتم: برو بابا! با تو کاری ندارم.
رفتم داخل سنگر که یکی گفت: حمید آقا! بی سیم شما را می خواهد و رفت سمت همان جوان لاغر اندام.
رفتم پیشش و پیغام را دادم و عذرخواهی کردم و گفتم: ببخشید اگر نشناختم تان.
تبسمی کرد و با همان لحن خسته اش گفت: عیبی ندارد برادر جان! برو به سلامت.
کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم
❤️نماز اول وقت
ایستاده بود کنار در حرم و به وضوخانه اشاره می کرد.
تازه رسیده بودیم دمشق و دلمان می خواست یک زیارت با حال بکنیم، ولی وقت اذان بود.
ـ برادرا، زیارت مستحبه، نماز واجب. عجلّوا بالصلوة قبل الفوت.
📚یادگاران، جلد 9
#حاج_احمد_متوسلیان
#درس_اخلاق
#شبتون_در_پناه_خدا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•t
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•