در مکتب شهادت
در محضر شهدا
راه شهید ، عمل شهید
🔴 #سالگرد_ازدواج💞💍
💠 سالگرد ازدواجمان بود. فکر نمیکردم که یادش باشد. داشت توی زیرزمین خانه کار میکرد. مغرب شد. با همان لباس #خاکی و گچی رفت بیرون و با دسته گل و #شیرینی برگشت.
💠گفتم: «تو این طوری با این سر و وضع رفتی شیرینی فروشی؟» گفت: «آره مگه چه اشکالی داره؟ #سالگرد ازدواجمونه؛ نباید شیرینی و گل میگرفتم؟» گفتم: «وقتای دیگه اگه خط اتوی لباست میشکست، حاضر نبودی بری بیرون.» گفت: آره، اما اگه میخواستم لباس عوض کنم، شیرینی فروشی #تعطیل میشد.»
#شهید_سید_محمد_مرتضی_نژاد
شادی روحش صلوات
در مدرسه شهادت
در کلاس شهدا
راه شهید ، درس شهید
در ادامهی عملیات کربلای پنج در حال رفتن بطرف کانال ماهی بودیم و فرمانده در جلوی ستون حرکت میکرد، عراقیها شیمیایی زدند و همه، زود #ماسکها را زدیم.
به یکباره شنیدیم یکی از پشت سر داد میزند. برگشتم پشت سر را نگاه کردم یک بسیجی بود. از سر و صدایش فرمانده هم برگشت عقب را نگاه کرد و از مسؤل دسته پرسید چه شده است، آن بسیجی کمی عقب مانده بود و میگفت: ماسکش را گم کرده است، #فرمانده دوید طرفِ بسیجی و ماسکش را درآورد و به آن #بسیجی داد و گفت: سریع بـزن ، بعد خودش چفیهای که انداخته بود دور گردنش را با آب قمقمهاش خیس کرد و جلوی دهانش گرفت...
بچه ها رفتند طرفش و خواستند ماسک خودشان را به او بدهند قبـول نکرد و گفت:
دستور میدهم کسی ماسکش را در نیاورد....
#شهیـد_سردار_بنامعلی_محمدزاده
#فرماندهگردانمقداد_لشگر۳۱عاشورا
#شهادت_عملیاتکربلایپنج
شادی روحش صلوات
✳️✳️✳️🌷✳️✳️✳️
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
﷽
✍️ اتفاقی جالب در تفحص یک شهید... خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...
⭕️ شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ..
#شهیدسیدمرتضی_دادگر
✍️ می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران، علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
☘️ یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندیم ... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
☘️ تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
☘️ با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.... بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... شهید سید مرتضی دادگر...فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
☘️ قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
☘️ با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.... "این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
☘️ دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
☘️ لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم... به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
☘️ وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.... جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
😭 همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات.... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
☘️ نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم.... شهید سید مرتضی دادگر... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
☘️ ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
😞 شهداء شرمنده ایم..
╔═••📡••═════╗
التماس دعا_عاشق شهدا
╚═════••📡••═╝
بسم رب الشهدا والصدیقین
یوسف گمگشته باز آمد به کنعان...
پیکر مطهر شهید مدافع حرم
#شهید_علیرضا_بریری
از شهدای خانطومان بعد از قریب سه سال به وطن بازگشت و در آغوش خانواده اش آرام گرفت...
#مهمانی_دگر_از_خانطومان_بازگشت
خوش اومدی خادم الشهدای #هفت_تپه
از بلباسی و کابلی و بقیه خانطومانی ها چه خبر؟
بابا جون خوش اومدی😊
چقدر ایامی ک دور از تو بودم بر من سخت بود😭
بیا و فقط یک بغل بابای من باش😔
الحمدلله پس از قریب به ۳ سال پیکر شهید بریری از شام بلا بازگشت🌹🍃
شادی روحش #صلوات
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
در مکتب شهادت
پای درس شهدا
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری
راه شهید ، پیام شهید
👌سعے ڪن ڪه #هـر_روز به چهـارده معصوم سـلام دهی و بخصوص هر روز به #حضـرت_مهـدے (عج) بیشتر اظهار ارادت نما.
👌هر صبـح #دعـای اللهم کن لویک را در قنوت دعای دست #نمـاز_صبح بخوان و یا بعد از نماز صبح بخوان
👌و در فرصتهاے مختلف به آن حضرت #سـلام بده و بگو السلام علیک یا صاحب الزمان(عج).✋
#سردارشهید_عبدالمهدی_مغفوری
شادی روحش صلوات
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
در مکتب نبوت
قال رسول الله(ص):
حاسبوا قبل اَن تحاسبوا
به حساب خود برسید قبل از آن که به حساب شما رسیدگی شود
📚 بحارالانوار
✳️✳️✳️🌷✳️✳️✳️
در مکتب شهادت
پای درس شهدا
گفتم:" با فرمانده تان کار دارم."
گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند."
رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟"
گفتم :"مصطفی من هستم.""
گفت :"بیا تو."
سرش را از سجده بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود.
نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟"
دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین.زُل زد به مهرش .دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد.
گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم.بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم.
از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟"
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
شادی روحش صلوات