🔻چشم از آسمان نمیگرفت. يك ريز اشك میريخت. طاقتم طاق شد.
- چی شده حاجی؟
جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهميدم، ولی بعد چرا. آسمان داشت بچهها را همراهی میكرد. وقتی میرسيدند به دشت، ماه میرفت پشت ابرها. وقتی میخواستند از رودخانه رد شوند و نور میخواستند، بيرون میآمد.
پشت بیسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقه بعد،صدای گريهی فرماندهها از پشت بیسيم میآمد.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#درس_اخلاق