#خاطرات
#شهید_حسین_مختار_آبادی
یکبار حسین رادر خواب دید م به من گفت :حا ج یو نس و قتی شهید شد پو تین درپایش نبو د و با کفش دمپایی بو دمدتی بعد که حاج یو نس ز نگی آبادی به #شهادت رسید ما برای مراسم چهلم ایشان به زنگی آباد ر فتیم از مادر حاج یونس که قمرنام دارد و الان به رحمت خداوند رفته پرسیدم که وقتی جنازه حاج یونس را دیدید پوتین در پایش بود ایشان گفتند :نه کفش دمپایی درپایش بود و من فهمیدم #شهدا از احوال هم با خبرند .
#تلنگر
علی بعضی وقت ها بی دلیل زمین میخورد و ما نگران شدیم و با خانواده تصمیم گرفتیم علی رو ببریم دکتر !
تا اینکه یک شب محسن بخواب یکی از آشنایان می آید و میگوید ،
علی سالم است و هنگام بازی چون میخواهد بیاید بغل من ،
ولی نمیشه ، زمین میخورد...
علی یک دانه
#شهیدمحسن_حججی
« اللهم عجل لولیک الفرج »
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#رسـم_خـوبان
🌺☘از همان نوجواني تمام قدمش براي خدا بود و خيلي از كلاسهاي ديني مي رفت خوشش مي آمد، موقعي كه قرآن مي خواند اشك از چشمانش سرازير مي شد و براي من توضيح مي داد كه اين آيه چه گفته. فوق العاده پاك ، خوب ، با تقوا و با ايمان بود ، حتي چيزهايي كه من الان در خودم مي بينم از او ياد گرفتم،
🌺🍀شب و روز به من مي گفت: «نماز شب را اين طوري بخوان» امر به معروف و نهي از منكر را من از او ياد گرفتم كه بچه ي من بود و مي نشست از اين صحبتها مي كرد. مي گفت: «مامان تو همه اش مي گويي چرا دير مي آيي به خانه، شما نمي دانيد من به خيلي از بچه ها درس قرآن مي دهم الان چندين بچه مسلمان تربيت كردم.»
🌺☘در مدرسه هم زرنگ بود و معلمهايش خيلي دوستش داشتند و به او تشويقي مي دادند، كه مداركش بود ولي در اين بمباران از بين رفت. يكي از معلمينش در دبيرستان آقاي عليزاده بود، خيلي از مرحوم سعيد تعريف مي كرد و مي گفت: «مگر بچه ديگري هست و يا مي آيد كه مثل سعيد باشد.»
✍به روایت مادر بزرگوارشهید
📎 فرماندهٔ سپاه کرمانشاه
#سردارشهید_سیدمحمدسعید_جعفری
#تخریبچی_شهید_مجتبی_اکبری ❤️
شهادت: آبان ماه ۱۳۶۶؛ منطقه عمومی سردشت
راوی :محمد سادات
" قبل از شروع به کار زیارت عاشورا خواند و بعد حرکت کرد ما از طرف گردان المهدی(ع) مامور بودیم که برای تامین بچه های تخریب داخل میدان مین نگهبانی بدهیم فاصله ما با عراقی ها حدود ۳۰۰ متر بود و روی قله ای بودیم شهید اکبری به همراه سایر بچه های تخریب داخل میدان مین مشغول خنثی کردن مین های والمری بودند که یک دفعه صدای انفجار اومد با صدای انفجار و با هدایت بچه های تخریب بالای سرش رسیدیم و داخل پتو پیچیدیم و از میدان مین بیرونش آوردیم ترکش های فراوانی به بدنش خورده بود و خون بدنش تخلیه شده بود و همان جا پر کشید من هم دوربین همراه داشتم و آخرین عکس یادگاری رو با این تخریبچی شهید انداختم..."
سبک زندگی مسئولین دفاع مقدس
سردار شهید حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر امام حسین(ع)
🔸حاج حسين رزمنده ها را #عاشقانه دوست داشت💖 و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد😍
🔹یک شب #تانک ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم. من نشسته بودم كنار #برجک و حواسم به پیرامونمان بود👀 و تحرکاتی كه گاه بچهها داشتند. یک وقت ديدم یک نفر👤 بين تانک ها راه میرود و با سرنشینان، گفت و گوهای كوتاه میكند.
🔸کنجکاو شدم ببينم كيست !! مرد توی تاريكی🌚 چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه #مـن نشسته بودم رويش. همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را #بوسيد! گفت: به خدا سپردمتون!!
🔹تا صدایش را شنيدم، نفسم بريد😧
گفتم: حاج حسين⁉️ گفت: #هيس؛ صدات در نياد ! و رفت سراغ تانک بعدی.....
کجایند مردان بی ادعا
کجایند مردان خوب خدا
دریغ از فراموشی لاله ها
به جمع شهدایی ما بپیوندید
کانال سردار شهید مسعود زکی زاده
@masoodzakizadeh
سبک زندگی مسئولین دفاع مقدس
سردار شهید صیاد سربازی
✍ حساسیتِ جالبِ شهید صیادشیرازی روی یک مساله شرعی
خیلی مراقب بود اسرافی صورت نگیره. برای کاری رفتیم کردستان. بعد از تصویربرداری از منطقه ، فیلمبردار داشت فیلمِ دوربین رو عوض میکرد که آقای صیاد بهش گفت: چند دقیقه از فیلم باقی مونده؟ فیلمبردار جواب داد: دو دقیقه... آقای صیاد گفت: حتما اون 2 دقیقه رو در جایی استفاده کن تا اسراف نشه. فیلمبردار هم روی جعبه نوشت: این فیلم دو دقیقه جای خالی دارد...
📚منبع: کتاب امیر دلاور
کجایند مسئولین بی ادعا
کجایند مردان خوب خدا
کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
مسلم علاقه زیادی به قرآن داشت و هر شب پس از نماز عشاء، سوره واقعه را تلاوت میکرد و پس از نماز صبح زیارت عاشورا و سوره حشررا میخواند ☝️همچنین پس از هر نماز، آیت الکرسی، تسبیحات حضرت زهرا، سه بار سوره توحید، صلوات و آیات دو و سه سوره طلاق را حتماً تلاوت میکرد😊تاکید ویژهای به نماز شب داشت و اگر نماز شبش قضا میشد میگفت: شاید در روز گناهی مرتکب شدهام که برای نماز شب بیدار نشدم.😔
نخستین بار
در مدینه و روبروی گنبد حرم حضرت رسول (ص) بحث رفتن به سوریه را مطرح کرد و جواب من را خواست؛ قبل از اینکه حرفی بزنم،
گفت: گر جوابت منفی باشد، باید فردای قیامت جواب حضرت زینب (س) را بدهی.💔
من هم در جواب گفتم: رضایت دارم بروی و انشاءالله صحیح و سلامت بر میگردی اما وی تاکید داشت که شهید میشود.😭
راوی:همسرشهیدمدافعحرم
#مسلم_خیزاب
جای شهیده #سکینه_بیگم_نیک_نژاد خالی
سکینه به دلیل احساس وظیفه، به همراه همسرش و فرزندانش به یکی از نقاط مرزی رفت تا کودکان محروم مهرانی را از نعمت #معلم بهرمند سازد.
تا جایی که به همراه شوهرش برای دختر دانش آموز مهرانی که با پدر نابینایش زندگی میکرد، #خانهای_ساخت. زندگی در مهران برایشان شیرین بود اما به دلیل شرایط کاری همسرش و شرایط بد آب و هوای مهران به ناچار به تهران بازگشتند.
سکینه که شور و شعور وصف ناشدنیاش، او را شیفته امام(ره) و انقلاب اسلامی کرده بود؛ با #تبلیغ در خانواده و مدرسه به یاری نائب امام زمانش شتافت.
پس از به ثمر رسیدن نهال انقلاب اسلامی و بازگشایی مدارس به سنگر تعلیم بازگشت و #معاونت_مدرسه راهنمایی ترکمان را به عهده گرفت؛
در کنارش تعلم را هم رها نکرد و در مقطع #کارشناسی_ارشد مشغول به تحصیل شد.
با شروع جنگ تحمیلی، در مدرسه به #جمعآوری_کمکهای_مردمی میپرداخت و سعی میکرد همزمان دانشآموزان را با آرمانها و #ارزشهای_انقلاب آشنا سازد.
تلاشهای سکینه به قدری به ثمر نشسته بود که برخی دانشآموزان او را #مادر صدا میزدند...
#یادش_باصلوات
#سیره_شهدا 🌼🍃
کارت عروسی که برایش می آمد. می خندید و می گفت ، بازم شبی با شهدا !!
با رقص و آهنگ و شلوغ بازی های عروسی میانه ای نداشت ، بیرون تالار خودش را به خانواده عروس و داماد نشان می داد و می رفت گلزار شهدا.
همه فکر و ذکرش پیش شهدا بود. می رفتیم روستا برای سمنو پزان ، وسط تفریح و گشت و گذار مثل کسی که گم شده ای دارد ، می پرسید ،
حاج آقا سید این دور و بر ، شهید نیست بریم پیشش؟!.....
مدافع حرم
#شهیدمحسن_حججی
📕 سربلند ، فصل ۳ ص۲۰۳
🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#سیره_شهدا
برف شدیدی باریده بود ، وقتی قطار دو کوهه وارد ایستگاه تهران شد ساعت دو نیمه شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم ، علی اصغر را جلوی خانه شان در خیابان طیب پیاده کردیم ، پای او هنوز مجروح بود.
فردا رفتیم به علی اصغر سر بزنیم ، وقتی وارد خانه شدیم ، مادر اصغر جلو آمد ، بیمقدمه گفت ،
آقا سید شما یه چیزی بگو!؟
بعد ادامه داد ، دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خانه توی برف نشسته ، اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه ! ، صبح که پدرش میخواسته بره مسجد اصغر رو دیده!
از علی اصغر این کارها بعید نبود ، احترام عجیبی به پدر و مادرش میگذاشت ،
ادب بالاترین شاخصه او بود.....
#شهیدعلی_اصغر_ارسنجانی
📕 مهر مادر
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷