#سیره_شهید
هیچ گاه ندیدم که ما را به کاری امر و نهی کند،
بلکه همیشه غیر مستقیم حرفش را می زد؛ مثلا، آخرشب می گفت:
"من می روم وضو بگیرم. در روایات تاکید شده کسی که با #وضو بخوابد شیطان به سراغ او نمی آید."
نا خودآگاه ماهم ترغیب می شدیم و به همراه او برای وضو گرفتن حرکت می کردیم.
#شهیدسیدمجتبی_علمدار
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
شبتون شهدایی
#تلنگر_طلایی
این اواخر ریشش حسابی بلند شده بود،
بهش گفتم : دایی ماشاالله چه ریش بلندی پیدا کردی ؟!!!
گفت : اگر از پل صراط گذشت ، ریش است !
والا پشم هم نیست...!!!
#شهید_ابوالحسنی
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
دفترچه خاطرات مادر📝
🌹 #شهید_محمدابراهیم_همت
✍بنقل از مادر شهید
از خصوصیات اخلاقی اش هرچه بگویم، کم گفتم.
او از بچه گی در خانواده ی ما، بلاتشبیه، مانند یک قرآن بود.
صبح که می خواستم بلندش کنم، لحاف را از رویش پس نمیزدم، با یک بوسه بیدارش می کردم.
طوری که گاهی وقت ها پدرش اعتراض می کرد و می گفت: «خجالت بکش زن، این دیگه بزرگ شده.»
سه ماه تعطیلات تابستان که می شد، می گفت: «من خوشم نمیاد برم توی کوچه و با این بچه ها بشینم، وقتمو تلف کنم. میخوام برم شاگردی.»
می گفتیم: «آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی. بری شاگرد کی بشی؟»
می گفت: «میرم شاگرد یه میوه فروش می شم.»
می رفت و آن قدر کار می کرد که وقتی شب به خانه می آمد، دیگر رمقی برایش نمانده بود.
به او می گفتم: «آخه ننه، کی به تو گفته که با خودت این طوری کنی؟»
می گفت: «طوری نیست، کار کردن به نوع عبادته، کیه که زحمت نکشه و کار نکنه؟»
می گفت: «حضرت علی این همه زحمت می کشید! نخلستون ها رو آب میداد، درخت می کاشت، مگه ما به این دنیا اومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم.»
این بچه آرام و قرار نداشت. یک وقتی هایی که من خانه نبودم، جارو را برمی داشت و خانه را جارو می کرد یا رختها را می شست
اخلاق و رفتارش طوری بود که همیشه همه ازش راضی بودند
📚 #کتاب، برای خدا مخلص بود
✍ #برگی_از_خاطرات
میگفت: «با فرماندهان سپاه رسیدم خدمت آیتالله بهاءالدینی. وقتی از مشکلات ادارهی امور جنگ گفتم آقا فرمودند ما توی ایران یک طبیب داریم که همهی دردها رو شفا میده؛ همه چیز رو از ایشون بخواین. این طبیب حضرت امام رضا (علیه السلامه) چرا حاجاتتون رو از امام رضا(ع) نمیخواین؟
یک روز بعد این ملاقات رفتیم مشهد زیارت امام رضا(ع)، وقتی وارد حرم شدم، یک حالی بهم دست داد. سرم رو گذاشتم روی ضریح مطهر و حسابی با آقا درد دل کردم. یاد جملهی آیتالله بهاءالدینی افتادم. فکر کردم که از امام رضا(ع) چی بخوام، دیدم هیچ چیز ارزشمندتر و بالاتر از #شهادت نیست؛ «از آقا طلب شهادت کردم.»
یک هفته بیشتر از این جریان نگذشته بود که دعای حسن مستجاب شد. امام رضا(ع) همان چیزی را بر آورده کرد که حسن خواسته بود؛ پیوستن به کاروان سرخ شهادت...
✍ #برگی_از_خاطرات
از اول نامزدیمون…با خودم کنار اومده بودم که من…اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت…
یه روزی از دستش میدم…اونم با شهادت…
وقتی که گفت میخواد بره…انگار ته دلم…آخرین بند پاره شد…انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده…
اونقد ناراحت بودم…نمیتونستم گریه کنم…چون میترسیدم اگه گریه کنم
بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم…
یه سمت ایمانم بود و یه سمت احساسم…
احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره…
ولی ایمانم اجازه نمیداد…
یعنی همش به این فکر میکردم که قیامت…
چطور میتونم تو چشای امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و…
انتظار شفاعت داشته باشم…
در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم…
اشکامو که دید..
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت…
“دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونی
🌹 #شهید_سیاهکالی
✍ #برگی_از_خاطرات
همیشه توی ماشین و سجاده اش یه زیارت عاشورا داشت.
دوران مجردی هر هفته در کنار قبور شهدا زیارت عاشورا میخواند،برای حاجت روایی چله زیارت عاشورا برمیداشت و هدیه میکرد به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و حاجت روا هم میشد.
بعد از نماز باید زیارت عاشورا میخوند، حتی اگه خسته بود حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد، شده بود تند میخوند ولی میخوند
تاکید داشت باید با صدای بلند توی خونه خونده بشه و علی اکبرمون رو توی بغلش میگذاشت و میگفت باید اخت پیدا کنه با دعا و زیارت و واقعا زندگی و مرگش مصداق این فراز زیارت عاشورا بود:
"اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ محمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ .."
تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین علیه السلام چی بود. .
🌹 #شهید_علیرضا_نوری
آقاسيد مجتبی كاسب و مغازه دار بود و از قديم درميان مغازه داران اعتبار خاصی داشت....
شهيد هاشمی گونی گونی پول به جبهه می آورد تا نيازهای رزمنده ها را از اين طريق برطرف كند....
آقا سيد مجتبی به جنگ های نامنظم اعتقاد داشت و هميشه بر اين باور بود كه نبايد بين اجرای يک عمليات تا عمليات بعدی هشت ماه فاصله باشد و هميشه می گفت: «ما آن قدر بايد حمله كنيم تا نيروهای دشمن خسته شوند نبايد به آنها فرصت بدهيم تا جان بگيرند و تجديد قوا كنند»....
نيروهای فدائيان اسلام تحت فرماندهی شهيد هاشمی دائما در حال جنگيدن با دشمن بودند و بعضس مواقع در يک شب در سه محور به عمليات می رفتيم به طوركلی ما هر هفته حداقل پنج بار شبيخون مي زديم تا نيروهای عراقی را با حملات پی در پی خسته كنيم، به همين دليل آقا سيد مجتبي را ممنوع الجبهه كرده بودند...
#شهید_سیدمجتبی_هاشمی
#سالروزولادت
#یادش_باصلوات
سال ۶۷ در روستای بیشه سر بابل بدنیا آمد، عاشق شهید چمران بود، بخاطر همین مصطفی صدایش می زدند، همراه پدرش برای دامداری به بیرون روستا می رفت، و نیمه شب به بهانه ورزش از پدرش جدا می شد و به مزار شهدای روستا میرفت که یک قبر خالی آنجا داشت. پدرش می گفت پشت سرش بودم، زیارت عاشورا می خواند و نماز، بعضی مردم روستا می گفتند بچه حاج اسماعیل کسی را ندارد که تا نصف شب بیرون خانه است!
رزمی کار بود دانشجوی دانشگاه امام حسین (ع)، دوره های تک آوری و آموزشی در یگان صابرین را گذرانده بود. روستای بیشه سر ۳۲ شهید داشت، عکس خود را وسط شهدای روستا چسباند و گفت من سی و سومین شهید بیشه سرم. یک روز کف پای مادرش را بوسید و با خوشحالی گفت: بالاخره به آرزویم رسیدم!
نمازش اول وقت بود، سال خمسی داشت، اولین حقوقش را به مرکز سالمندان بابل داد، ولایتمدار بود،
به خواهرش گفته بود: من شهيد ميشوم، من #مصطفي_صفريتبار شهيد آينده هستم، او ميگفت زمان جنگ جبهه رفتن اتوبان بود و هركسي دوست داشت شهيد ميشد ولي الان شهادت معبر تنگي است و لياقت ميخواهد.
شب عملیات به دوستش که حرم امام رضا (ع) بود زنگ زده بود و گفته بود به امام رضا (ع) بگو امشب پرونده شهادتم را امضا کند. با دوستش محمد مهرابی پناه عهد اخوت می بندد تا آن دنیا شفیع هم باشند، سال ۱۳۹۰ در درگیری با ضد انقلاب پژاک در شمالغرب کشور، هر دو کنار هم به شهادت می رسند، صبح فردا مصطفی به آرزویش رسیده بود.
#شهید_کمیل_صفری_تبار
در محضر شهدا
راه شهید ، کلام شهید
سردار شهید مهدی زین الدین
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید آنها هم شما را نزد اباعبدالله الحسین علیه السلام یاد می کنند
♥️♥️♥️🌷♥️♥️♥️
حسین جانم ❤️
شب جمعہ حرمت بوے محرم دارد
بانویے ڪنج حـرم مجلس ماتم دارد
شب جمعہ شده و باز دلم رفت حــرم
دل آشفتہے من، صحن تو را ڪم دارد
اللهم ارزقنا توفیق الزیارة الحسین(ع)
یاد امام و شهدا دل و می بره کرببلا
شادی روح امام و شهدا صلوات
♥️🕊♥️♥️🌷♥️
🌞متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب
🔹این جوانمرد، همیشه با وضو بود.میگفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه!
🔹هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. میگفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
🔹وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش. کسی که وضع مالی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابرِ پول مشتری، گوشت می داد.
🔹گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما مابقی پولت.»
🔹عزت نفس مشتریِ نیازمند را نمی شکست! این جوانمرد در ۴۳ سالگی و در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
"شهید عبدالحسین کیانی" همان ''جوانمرد قصاب'' است! روحش شاد🙏🌸
✍ تعبیر شگفتانگیز شهید کاظمی در مورد مزار شهید خرازی
با حاج احمد برای مأموریت رفته بودیم اصفهان. در مسیرِ بازگشت حاجی ما رو بُرد گلستان شهدا و گفت: بچهها ! دوسـت دارین دری از درهـای بهشت رو بهتون نشون بدم؟ گفتیم: چی از این بهتر... حـاج احمد کفشهایش رو در آورد ، وارد گلزار شد و مستقیم ما رو بُرد سرِ مزار شهید حاج حسین خرازی و با یقین گفت: از این قبرِ مطهر دری به بهشت باز میشه. بعد هم اونجا نشست و با حال و هوایی تماشایی فاتحه خواند. هیچ کدوم نمیدونستیم ده روز بعد حاجی شهید میشه و طبق وصیتش همونجا کنار شهید
خرازی دفنش میکنند...
📌خاطرهای از زندگی سرلشکر شهید حاج احمد کاظمی
📚منبع: ویژهنامه پروازِ عرفه
#شهیدکاظمی #شهیدخرازی #توسل
🌺 بخشی از وصیتنامه شهید روحالله قربانی:
"چیزی که نمی دانید، عمل نکنید.ادای کسی را در نیاورید.بدونعلمِ درست، واردکاری نشوید؛ مخصوصا دین... اول واجبات را انجام دهید، بعد مستحباتِ مؤکد مثل کمک به پدر و مادر و دور و بری ها؛ نه صد بار حج و کربلا رفتن بدونِ رعایتِ اینها."
#شهیدقربانی #تقوا #احترام_به_والدین #شهیدمدافعحرم
#همسرانهیشهیدانه 🌷♥️🌷
دل نوشتهی همسر شهید حمید سیاهکالی:
۲آبان سال ۹۲ بود. وقتی به دنبالم آمدی بوی گل مریم میدادی...
کت و شلوار خیلی به تو میآمد، نگاهت میکردم و حض میبردم.
عید غدیر خم بود. همه مهمان ها آمده بودند تا برای زندگیمان بدرقهمان کنند.
۲ آبان ۹۴ عاشورا حسینی بود، وقتی آمدی خانه خندیدی و گفتی فردا برای سالگرد ازدواجمون کیک میخرم.
فردایش یک کیک بزرگ طرح قلب و نارنجی رنگ خریدی...
۲آبان سال ۹۵ بعد از بافتن کلاه برای مدافعان حرم آمدم و به منزل مشترکمان نگاه کردم، کوچه خلوت بود و هیچ کسی نبود... نشستم و روبروی خانه ایی که اکنون فقط یادت را دارد گریستم...
و اینبار،
۲ آبان ۹۶ سالگرد ازدواجمان است و من اینبار در سوریه ام. بی تو و در فراق تو...
فقط خداوند میداند که دلم را از کیلومترها دورتر از پیکر تو راهی کردهام...
اشک هم امان نوشتن به من را نمیدهد. برای بدرقه تو به جایگاه ابدیت همه مهمانها آمدند ولی امشب من و قلبی تکه پاره و تو که در دل خاک خوابیدهایی...
اینجا باران نمنم میبارد، زیبا و دلنشین، تو را اینجا بیاد میآورم.
و عشق درد بزرگی است.
وقتی درمانش در دستان کسی است که دیگر نیست...
💔
💕❤💞❤💞❤💞
⚘﷽⚘
✍ #دفترچه_خاطرات_شهید📚
ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، #خادم بودیم برا راهیان نور😊
جواد #مسئول ما بود☺️
جواد همه را صدا کرد برا #نماز_صبح
با چک و لگد😂
به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇
اقا بلند شدیم رفتیم #وضو گرفتیم وایسادیم نماز
تا همه خوندیم، گفت خب #بخوابید ساعت دو عه😅
ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳
آقا خوابید کف کانکس و #میخندید ماهم اعصابا...😬
هیچی دیگه #پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂
#شهید #جواد_محمدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💠اعتقاد شهید صیادشیرازی به ولایتِ امام خامنهای (مدظله العالی).
🔹یڪ روز صبح رفته بودم به ملاقاتِ #امام_خامنهای؛ عصر ڪه رفتم محل ڪار، آقای صیادشیرازی🌷 پرسید: ڪجا بودی؟ گفتم: خدمتِ حضرت #آقا بودیم، تا این را گفتم، آقای صیاد شیرازی از جای خود بلند شد و آمد پیشانی مرا بوسید♥️
🔸با تعجب پرسیدم: اتفاقی افتاده⁉️ ایشان گفتند: این پیشانی بوسیدن دارد، تو امروز از من به #ولایت نزدیڪتر بودی💞
#شهید_صیاد_شیرازی
⭕️برادرش فرمانده یکی از خطوط عملیات بود. رفته بودم پیشش برای هماهنگی. همون موقع یک خمپاره انداختن و من مجروح شدم.
دیدم که برادرش شهید شد. وقتی برگشتم، چیزی از شهادت حمید نگفتم؛ خودش میدونست.
گفتم: "بذار بچهها برن حمید رو بیارن عقب."
قبول نکرد.
گفت: "وقتی رفتن بقیه رو بیارن، حمید رو هم میارن."
انگار نه انگار که برادرش شهید شده بود. فقط به فکر جمع و جور کردن نیروهاش بود. تا غروب چند بار دیگر هم گفتم، قبول نکرد. خط سقوط کرد و همه شهدا همون جا موندن...
🔻 کاش برخی مسئولین امروز هم میفهمیدن برادرشون هیچ فرقی با بقیه مردم نداره!
#شهید_مهدی_باکری
#درس_اخلاق
🔹پسرم لطفا در ایامی که #بابا_نیست مواظب مادر، خواهر و برادر کوچکت باش👌 مبادا بگذاری #فشار زندگی به آنان رنج💔 دهد و در امورات کوچک همچون خرید منزل🛍 و یا رساندن خواهر و برادرت به #مدرسه یار مادرت باش.
🔸سعی کن حداقل در این ایام برنامه ریزی بهتری برای #خانواده داشته باشی و یار و مدد کارشان باشی با درس خواندن📚 خوب، کمک به مادر، حداقل در امورات مربوط به# حسین (بازی، مهد قرآن، تمارین و اشعار آن) نظافت منزل، حتما ساعات خروج از منزل🏡 را برای بازی یا مسجد می روی به #مادرت اطلاع بده تا نگرانت نشود☺️
🔹و به #خواهرت تا می توانی احترام بگذار و با سر گرم کردن حسین محیط خانواده را برای مطالعه📖 او بهتر مهیا کن. #مجتبی جان ببخش اگر گاهی دلت را شکستم💔 ان شاء الله قول می دهم برگشتم برایت #دوست خوبی باشم.
#شهید_محمدرضا_عسکری_فرد
#شهید_مدافع_حرم
😭😭😭😭😭😭
دفترچه خاطرات دفاع مقدس📝
✧ چند روزے مرخصے گرفت و به ڪرمان رفتــ ..
وقتی برگشت، گفتمــ :
چه زود برگشتے ! ڪارهایت تمام شد ؟
گفت: دفعه قبل از طرف #سپاه اعزام شده بودم و برحسب وظیفه آمده بودم و این برایم #عذاب_آور بود ..
لذا به ڪرمان رفتم و با سپاه تسویه حساب ڪردمــ
و حالا آزادِ آزاد هستم و به میل و اختیار خودم آمده امــ .☺️
گفت: میخواهم حضورم در جبهه براے #خــــدا باشد
نه بخاطر #انجام_وظیفه ! ✧
#سردارشهید_علی_اکبر_محمدحسینی
مادر شهید:
رفته بود توی سپاه، هروقت می پرسیدم: محمدجان این حقوقی که می گیری معلوم هست چه کارش می کنی؟ ولی طفره میرفت، یکروز حسابی پاپی اش شدم بالاخره از زير زبانش کشيدم گفت: مادر، بین خودمان بماند راستش من حقوقم را در راه خير مصرف ميکنم پرسیدم: کجا؟ جواب داد: دوستي داشتم که شهيد شده و حالا خانواده اش کسي را ندارند، من کل حقوقم رامیدهم به آنها، ان شاءالله ذخيرة آخرت!
دوست شهید:
برای ناهار وشام که میرفتیم اگر احساس میکرد غذا کم است بدون اینکه کسی بفهمد کم کم میخورد تا به بقیه بیشتر برسد،گاهی هم اصلا نمیخورد، ماهیانه هفتصدتومان حقوق میگرفت، همین را هم میگذاشت برای کمک به بچه ها، میگفت: من به این پول احتیاج ندارم اگر کسی نیاز دارد بدهید به او.
یک شب با هم وارد مقر یگان میشدیم که دیدم نگهبان دم در خوابش برده، خواستم بیدارش کنم، محمد نگذاشت، دستم را کشید و با صدای ملایم گفت: بیدارش نکن، خیلی آرام رفت بالای سرش و با ملایمت از خواب بیدارش کرد، نگهبان حسابی هول شده بود، محمد اسلحه اش را گرفت و گفت برو بگیر بخواب من جای شما نگهبانی میدهم.
🌷سردارشهید محمد بنیادی🌷
کجایند مردان بی ادعا
کجایند مخلصین راه خدا
animation.gif
94.3K
مادر شهید غلامعلی پیچک:
یک روزی برای غلامعلی از بقالی سر کوچه بستنی خریدم ...
غلامعلی بستنی رو تو آستینش قایم کرد آورد خونه. وقتی رسیدیم خونه رو کرد به من و گفت: مامان بستنیم آب شد ولی دل بچه های تو کوچه آب نشد..
حالا ما خیلی شیک عکس همه غذاها و نوشیدنی ها و کباب خوردنا و بستنی ها و کیک هامونو لحظه به لحظه میفرستیم تو اینستا و تلگرام .. بعد برامون فرقی هم نداره مخاطبامون داران یا ندارن ... گرسنه اند یا سیر ...
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃
🍃
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
سردار شهید مهدی باکری
راه شهید ، عمل شهید
سردار شهید #مهدی_باکری، بیایید مثل شهدا عمل کنیم
خاطره ای از شهید👇
به مان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»
کجایند مردان خوب خدا
کجایند مخلصین بی ادعا
دریغ از فراموشی لاله ها
🍃
🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
ﺟﻮان هاے ﻗﺪﯾﻢ، #ﯾﻮﺍشڪے ڪﺎﺭﻫﺎیے میڪرﺩﻧﺪ !
ﻣﺜﻼ
💎 #ﯾﻮﺍشڪے ﺳﺎڪشاﻥ ﺭﺍ میبستند ﻭ ﺑﺪﻭﻥ آنڪه
ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ، ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ میبردﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺟﺒﻬﻪ میرﻓﺘﻨﺪ ..
💎 #ﯾﻮﺍشڪے ﺩﺳﺖ میبرﺩﻧﺪ در ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻭ ﺳﻦﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ میدﺍﺩند ..
💎 ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ #ﯾﻮﺍﺷڪے، ﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ میدﺍﺩﻧﺪ ..
💎 ﺷﺐ ﻫﺎ #ﯾﻮﺍﺷڪے ﺍﺯ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ میزﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ..
ﺍِے #ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﯾﻮﺍشڪے ﻫﺎے ﺩﻧﯿﺎ !
ﺷﻤﺎ ڪﻪ ﺻﺪﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﺪ ..؛
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ
😔"ﺧﻠﻮﺕ ﻫﺎے ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ نڪند .."😔
ﺁﺧﺮ ﺩﯾﮕﺮ خیلے #ﯾﻮﺍشڪے_ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ است ..!
😔😔😔😔😔
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃
🍃
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
سردار شهید مهدی زین الدین
❇️توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کردکه یه دفعه وایساد، مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود، رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا،
🔹عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم، با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟ یه چاقو هم بهم بدید، چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت، گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش،
❇️یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟ میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم.
کجایند مردان بی ادعا
کجایند مردان خوب خدا
کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
🍃
🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#شهید_حسن_مصطفوی
روزی که قرار بود او را محاکمه کنند بسیار با صلابت در دادگاه حضور یافت. هر چند که شکنجه ها او را بسیار ضعیف کرده بود. وقتی سران دادگاه او را تهدید به اعدام کردند این شعر را خواند:
در مسلخ عشق جز نکو رانکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز مردن مهراس
مردار بودهر آن که او را نکشند
قرائت این شعر همانقدر که موجب عصبانیت دادگاه و ساواک شد به خانواده و دیگر زندانیان روحیه داد.
راوی: همسر شهید
#مردان_بی_ادعا
#شادی_شهدا_صلوات