May 11
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕊🕊🕊🕊🕊
🌷🌷🌷
🕊
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
راه شهید ، عمل شهید
#ﺷﻬﯿﺪﺳﯿﺪﮐﺎﻇﻢﮐﺎﻇﻤﯿﻨﯽ
ﺑﻪ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﻼﻗﻪﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ. ﮔﺎﻫﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﺮﺝﻫﺎﯼ ﺿﺮﻭﺭﯼﺍﺵ ﭼﺸﻢﭘﻮﺷﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯽﺧﺮﯾﺪ. 16-15ﺳﺎﻟﺶ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ، ﻣﺸﺘﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﻣﺠﻠﻪﻱ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻗﻢ ﺷﺪ. ﺳﺎﻝ 52 ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎ ﻭ ﻣﺠﻠﻪﻫﺎ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺏﺧﺎﻧﻪﻱ ﮐﻮﭼﮏ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ «ﺣﻀﺮﺕ ﺣﺮّ». ﮐﺘﺎﺏﻫﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺋﻤﻪﻱ ﺍﻃﻬﺎﺭ(ﻋﻠﯿﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﻭ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﺩﯾﻨﯽ ﺑﻮﺩ. ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢﺳﻦﻭﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﻣﯽﺩﺍﺩ.
📚«ﺍﻣﺘﺪﺍﺩ 9»
کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
🌷
🕊🕊🕊
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕊🕊🕊
❤️
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
#سردارشهیدابوالفضل_روشنک
رعایت حق الناس
ابوالفضل در مرغداری به برادرش کمک میکرد. چند کارگر دیگر هم در مرغداری بودند که بعضی وقتها برای رفع گرسنگی جوجهای را میگرفتند، کباب میکردند و میخوردند.
اما ابوالفضل هیچگاه این کار را انجام نمیداد و برای خوردن ناهار یا شام میآمد خانه. گاهی اتفاق میافتاد که دیر برمیگشت و خیلی گرسنه بود، میگفتم: «تو هم مثل بقیه یه جوجهرو کباب کن و بخور، مرغداری که مال برادرانت هست.»
ناراحت میشد و میگفت: «گرچه مرغداری مال برادرانم باشه، این کارِ درستی نیست.»
رفتارش نشان میداد که چهقدر به حقالناس اهمیت میدهد.
کجایند مردان خوب خدا
کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
❤️
🌷🌷🌷🌷🌷
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌷🌷🌷🕊🕊🕊🕊
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
#سردارشهیدابراهیم_هادی
خاطره طنز😁
در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!
تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...
آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...
از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.
من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و
گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.
من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید.
ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد:
در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!
خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.
اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.
یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.
اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!😂😂😂
خاطره ای از زبان
#شهیدابراهیم_هادی
یادش با صلوات
🕊🕊🕊🕊🌷🌷🌷🕊