eitaa logo
🌷 مکتب سردار سلیمانی🌷
1هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
31 فایل
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی فرمودند: «تا کسی شهید نبود، شهید نمی شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می شود. تمام شهدا دارای این مشخصه بودند».
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇 #خاطرات_شهدا همیشه باهاش #شوخی میڪردم و میگفتم: اگر شربت #شهادت آوردن نخوریا بریز دور، یادمه یه بار بهم گفت: اینجا #شربت شهادت پیدا نمیشه چیڪار ڪنم؟بهش گفتم: ڪاری نداره ڪه خودت درست ڪن بده بقیه هم بخورند، خندید و گفت: اینطوری خودم شهید نمیشم ڪه بقیه شهید میشن شربت شهادت یه جورایی رمز بین من و آقا ابوالفضل بود... #شهید_ابوالفضل_راه_چمنی🌷
بود، به قدری بود ڪه در ۱۳سالگی به راحتی انگلیسی حرف می زد، و در آموزش زبان میداد در عملیات ۸ شیمیایی شد و در سن ۱۷ سالگی به رسید. 🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 در مکتب شهادت باد یاران ❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ داشتـم تو جـادہ می‌رفتـم دیـدم یہ بسیجے ڪنـار جـادہ دارہ پیـادہ میـرہ زدم ڪنار سـوار شد. سلام و علیـڪ ڪردیـم و راہ افتادیـم. داشتـم با دنـدہ سہ می‌رفتـم و سـرعت ۸۰ تـا. بهم گفت: اخـوے شنیـدے فرمانـدہ لشڪرت گفتـہ ماشینـا حق ندارن از ۸۰ تا بیشتـر بـرن ؟! یہ نـگاہ بهش ڪردم و زدم دنـدہ چهــار ! گفتم اینـم بہ عشق فرمانـدہ لشڪـر ! سرعتُ بیشتـر ڪـردم تو راہ ڪہ میرفتیـم دیـدم خیلے تحویلش می‌گیـرن می‌خواست پیـادہ بشـہ بهش گفتـم اخـوے خیلے بـرات درنوشابـہ باز می‌ڪنـن، لااقل یہ اسم و آدرس بهم بـدہ شایـد بدردت خـوردم ؟! یہ لبخنـدے زد و گفت: همون ڪہ بہ عشقش زدے دنـدہ چهـار ! 😅😅 🌷 فرمانده لشکر عاشورا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
انتشار نخستین بار؛ تصویری از اقامه نماز فرمانده‌ی شهید عماد مغنیه( رضوان) در کنار سرلشکر قاسم سلیمانی توسط صفحه اینستاگرام سردار سلیمانی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 در مکتب شهادت در محضر شهدا ✍ مسئولینِ کشور ولایت پذیری را از این نوجوانِ شهید یاد بگیرند سال 1359 امام خمینی تویِ پیامِ نوروزی به مردم فرمودند: عیدتون رو با جنگ‌زدگان تقسیم کنید. رضا با شنیدنِ پیامِ امام خمینی رفت و کفشی که برا عید خریده بود رو داد به ستادِ کمک به جنگ‌زده‌ها... بعد به پدرش گفت: من همین کفش‌های کهنه‌ای که دارم برام کافیه ؛ مهم اینه که حرفِ امام خمینی اجرا بشه... 🌷خاطره‌ای از زندگی شهید 📚منبع: کتاب سیرت شهیدان ، صفحه 51 کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ای شهدا بعد از شمـــا اخلاص رفت اختـلاس آمـد ... #شهید_تورج_رضازاده 🌷 #شهدا_شرمنده_ایم 😔
✍اے عاشقـان اباعبدالله بایستے #شهادت را درآغوش گرفت، گونہ ها بایستے ازشوقش سرخ شود وضربان #قلب تندتر بزند بایستے محتواے فرامین امام را درڪ وعمل نمائیم #سردار_شهید_مهدی_باکری
هر گاه شب جمعه شهدا را یاد کنید آنها هم شمارا نزد ابا عبدالله یاد می کنند سردار شهید مهدی زین الدین شهدا را یاد کنید با یک #صلوات
#تــــــلنــــــــڱر👌 خدايا دلم #تنگ است هم جاهلم هم غافل نہ در جبهۂ #سخت مے جنگم نہ در جبهۂ #نرم #كربلاے حسين(ع) #تماشاچے نمیخواهد يا حقے يا باطل راستے من ڪجا هستم؟🍃 #شهید_عباس_دانشگر
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 در مکتب شهادت در محضر شهدا راه شهید ، عمل شهید سردار شهید مهدی زین الدین چند روزی میشد اومده بودم جبهه با هیچ کس آشنایی نداشتم و تنها بودم یه روز رفتم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالیه تا رودخونه هور فاصله زیادی بود نزدیک تر هم آب پیدا نمی شد، زورم می یومد این همه راه برم برا پر کردن آفتابه به اطرافم نگاه کردم ، یه بسیجی رو دیدم ،بهش گفتم: دستت درد نکنه ، میری این آفتابه رو آب کنی؟ بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت آب بیاره ...وقتی برگشت دیدم آب کثیف آورده گفتم: برادر جون ! اگه صد متر بالاتر آب می کردی ، تمیزتر بودا دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آب تمیز آورد ... بعدها اون بسیجی رو دیدم وقتی شناختمش شرمنده شدم آخه اون بسیجی بود بهش می گفتن لشکر...😔 کجایند مردان بی ادعا کجایند مردان خوب خدا کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💐🍃🌼🍃🌸🍃 🍂🌺🍃💐 💐🍃 🍂 در مکتب شهادت در محضر شهدا راه شهید ، اعتقاد شهید ❖ برای یہ ڪار بزرگ و سخٺ😩 ڪہ ٺوی فناوری اش،مشڪل داشٺیم انٺخاب شدم ❖ حسن گفٺ:اگہ میخوای🤔 دراین ڪار موفق باشی،بچہ های گروه رو جمع ڪن، ❖ بعد دسٺاٺون رو بهم بدید و بگین: خدایا! 🙏ما برای رضای ٺو این ڪار رو می ڪنیم، ❖ و همه ی ثوابش رو ٺقدیم 😇 می ڪنیم بہ حضرٺ زهرا(س) ❖ بچہ ها خالصانہ بہ حرف حسن عمل ڪردند، و اٺفاقا در کوٺاه ٺرین زمان ممڪن ڪہ ڪسی فڪرش رو نمیڪرد، ڪار انجام شد👌... 💐 💌 🌹🍃❥❥❥ 🕊 🍂 💐🍃 🍂🌺🍃💐 💐🍃🌼🍃🌸🍃
✒️📃 👌یـــــ❗️ـــڪ تلنـــ⚠️ــــگر بهش می گفتن واسه چی pmv رو ول ڪردی آمدی #مدافع_حرم✌️ شدی‼️ نونت ڪم بود آبت ڪم بود❗️🚰 میگفت: | عشقم | ڪم بود.🍃❣ #شهید_احمد_مشلب🌷 #عشقتون_شهدایی
#سیره_شهید📝 بعداز شهادت عباس یکی از دست نوشته هایش را دیدم این دست نوشته مربوط به زمانی بود که به کربلا می رفت و در آن با کلمات و واژهایی زیبا خداوند را قسم داده بودتا شهادت نصیبش شود، او از خدا خواسته بود اگر لیاقت شهادت هم نداشت مرگش را روضه ی امام حسین ع قرار دهد. #شهید_عباس_آسمیه🌷 #یادش_گرامی💚
🌙 هیچ تیرے بر پیڪر شہید اصابت نمے ڪند، مگر آنڪہ اول از قلب مادرش گذشتہ باشد! یعنے، اول، " #قلب_مادر_شہید " شہید مے شود. #صبحتون_شهدایی🌙 #مادران_شهدا🌼🍃 #شهادت✌️
| #سیره_شهید❣| ✍ اوایل جنگ بود ، در جلسه ای بنی صدر بدون {بسم الله} شروع ڪرد به حرف زدن ✍ نوبت ڪه به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر ڪه آن زمان فرمانده ڪل قوا بود گفت : ✍ [ من در جلسه ای ڪه اولین سخنرانش بی آنڪه نامی از خدا ببرد حرف بزند، هیچ سخنی نمی گویم .😑] #شهید_صیاد_شیرازی🕊 ___🌸🍃
🌷 شهید عبد الله میثمی تا گریه میکرد و مادر میدوید طرفش ساکت میشد.مادر را می شناخت مادر بسم الله میگفت و عبد الله را بغل میگرفت و میچسباند به سینه. تا شیر دادنش تمام نمیشد یا حسین از لبش نمی افتاد
💕🍃 🍃 #ڪلام_شهید📩 هیچ قطره ای درمقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی ڪه در راه خدا ریخته شود بهتر نیست، و من می خواهم ڪه با این قطره خون به عشقم برسم ڪه خداست. #شهید_عباس_ڪریمی🌺🍃 #شادی_روحش_صلوات💚 #روزتون_شهدایی 🌤
سلام بابا امـشب به خـوابـم بیا ابری در چشمهایم مانده که بی شانه هایِ تــو نمی بارد ... 🌷شهید #حسین_مشتاقی 🌷
│ #خاطره ✍│ توی جبهه اینقدر به خدا میرسی میای خونه یه خورده ما رو ببین شوخی میڪردم،آخر هر وقت می آمد هنوز نرسیده با همان لباس ها می ایستاد به نماز،ما هم مگر چقدر پهلوی هم بودیم؟ نصف شب میرسید صبح هم نان و پنیر به دست بند پوتینش را نبسته سوار ماشین می شد ڪه برود نگاهم ڪرد و گفت:وقتی تو رو می بینم احساس میڪنم باید... #شهید_محمدابراهیم_همت💐
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 در مکتب شهادت در محضر شهدا راه شهید ، عمل شهید ✍ ثمره ی مداومت بر خواندن زیارت عاشورا خیلی زیارت عاشورا می خواند. اعتقاد داشت اگه با معرفت زیارت عاشورا بخوانی ، مثل امام حسین علیه السلام شهید میشی. هر روز صبح با زمزمه‌ی دلنشینِ زیارت عاشورا خواندنِ محمد از خواب بیدار می شدیم... بالاخره زیارت عاشورا خواندنش ثمر داد.معلوم بود همه‌شون رو هم با معرفت خونده ، چون وقتی که شهید شد ، مثل امام حسین علیه السلام سَر نداشت... 📌خاطره‌ای از شهید محمد منوچهری 📚منبع: کتاب یک جرعه آفتاب 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
در مکتب شهادت ✍ کاش همه‌ی نمایندگان مجلس اینگونه بودند توی انتخابات مجلس شورای اسلامی رأی آوردیم با حاج آقا راه افتادیم بریم افتتاحیه نزدیک ساختمان مجلس که رسیدیم ، مرحوم ابوترابی گفت: نگهدار... ایشون با یه حالت خاصی به درب ورودی مجلس نگاه کرد و گفت: این در رو ببین! اگه ما به وظیفه خودمون در قبال مردم عمل نکنیم ، این در برای ما دروازه جهنم خواهد شد... ‌ 📌 خاطره ای از سیدالأسرا مرحوم سید علی اکبر ابوترابی 📚 منبع: کتاب "به لطافت باران" کجایند نمایندگان بی ادعا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 در مکتب شهادت در محضر شهدا راه شهید ، عمل شهید │ ✍ │ •┈┈•✾•🌿🌺🌿•✾•┈┈• ❖ آخر میوه🍋 فروش هاے بازار یہ پیرمرد نحیف👴میوه🍑 میفروخٺ ❖بساط⚖ڪوچڪ و میوه های🍎 لڪ دارش معلوم بود،ڪہ خریداری ندارد😔 ❖امّا پیرمرد یہ مشٺری ثابٺ😊 داشٺ، بنام شهید رجایی ❖آقای رجایی می گفٺ: میوه هاش🍊 برڪت خدا هستن، خوردنش لطفی داره ڪہ نگو و نپرس👌 ❖بہ دوستاش هم می گفٺ:📢 این پیرمرد چند سر عائلہ داره از او 👈خرید ڪنین. 📚 🕊 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 کجایند مردان خوب خدا کجایی رییس جمهور بی ادعا کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
#سیره_شهدا ✅ در روز عید غدیر،پس از دریافت درجه سرلشکری از دست مقام معظم رهبری، پیرمردی که از ابتدا راننده ایشان بود می‌گوید:«تبریک می‌گویم.» 🌷 صیاد می‌پرسد: «در چه خصوصی؟» پیرمرد:«درجه سرلشکری شما!» 🌷 صیاد:«تو که می‌دانی من بیست سال است و قبل از آن،مانند یک عاشق به دنبال شهادت می‌دوم، درجه برای من مهم نیست دعا کن شهید بشوم.»
#کلام_شهید راه‌را‌که‌انتخاب‌کردی‌ دیگرمال‌خودت‌نیستی! اگرقرار‌است‌درد‌بکشی،بکش‌!ولی ‌آه‌وناله‌نکن‌اگرآه‌و‌ناله‌کردی؛ متعلق‌به‌دردی،‌نه‌به‌راه... #شهید_علی_ماهانی🌹 #روزتون_شهدایی
🌸🌼🌸🌻🌸 🌸🌼🌸 🌸🌻 در مکتب شهادت در محضر شهدا که برات میدهد این گوشه ای از قصه علیرضای۱۶ ساله است که با همه ی ما در کربلا وعده کرده است..❤️😢🌷 بسم الله ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم . روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم وسط هفته بود و کسی در آن حوالی نبود با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم. توی حال خودم بودم. برای خودم شعرمیخواندم.از همان شعرهایی که شهدا زمزمه میکردند: این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد ای خدا ما را کربلایی کن بعد از آن با ما هرچه خواهی کن هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. آنجا مزار شهید نوجوانی بود به نام علیرضا کریمی👇💐 اوعاشق زیارت کربلا بوده، و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد باز نمیگردم!! در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا میشود پیکر مطهرش به میهن باز میگردد!! این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودمد. انگار گمشده ای را پیدا کردم. گویی خدا میخواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز میشود.😭 همان جا نشستم .حسابی عقده دلم را خالی کردم. با خودم میگفتم :این ها در چه عالمی بودند و ما کجائیم؟! این ها مهمان خاص امام حسین علیه السلام بودند. ولی ما هنوز لیاقت زیارت کربلا را هم پیدا نکرده ایم.بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم: گفته بودی تا نگردد باز، راه راهیان کربلا عهد کردی برنگردی سرباز مهدی پیش ما و.... با علیرضا خیلی صحبت کردم.از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند. گفتم من شک ندارم که شما در کربلایی تورا بحق امام حسین ع ما را هم کربلایی کن با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم. درحالی که یاد آن شهید و چهره ی معصومانه اش از ذهنم دور نمیشد. روز بعد راهی تهران شدیم.آماده رفتن به محل کار بودم. یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلای روی طاقچه ، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم. شماره گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. بعد از سلام گفتم: ببخشید، من قبل عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کی جا هست؟ یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت: ما داریم فردا حرکت می کنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن،اگه میتونی همین الان بیا!! نفهمیدم چطوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم . مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم. گفت:فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت می کنه. قراره فردا بعد از یک ماه،مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم. اما دارم زودتر می گم، اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما را برگردوندن ناراحت نشین! گفتم:باشه اما من گذرنامه ندارم. کمی فکر کرد و گفت:مشکل نداره،عکس برای شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست،من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم. نگاهی تو صورتم انداخت. بعداز کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هروقت ردیف شد بیار. با تعجب به مسئول آژانس نگاه میکردم انگار کار دست کس دیگه ای بود. هیچ چیز هماهنگ نبود. اما احساس میکردم ما دعوت شدیم. از صحبت من با آن آقا ده روز گذشت. صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم، وارد خاک ایران شدیم! حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری. هشت روز قبل،با ورود کربلا ، ابتدا به حرم قمر بنی هاشم رفتیم .در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور علیرضا ، همان شهید نوجوان ،را حس کردم. ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم. بعد از آن هرجا که می رفتم به یادش بودم. نجف،کاظمین ،سامرا و... سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود. اما عجیبتر این که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی در همه جا می دیدم. در این سفر عجیب ،فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم. زیارتی بود باور نکردنی. هرجا هم می رفتیم ابتدا به نیابت امام زمان(عج) و بعد به یاد علیرضا زیارت می کردیم..این مدت عجیب ترین روزهای زندگی من بود. پس از بازگشت بلافاصله راهی اصفهان شدم. عصر پنج شنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم . هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند. فهمیدم برادر شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است. داستان آشنایی خودم را تعریف کردم. ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر این که این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود: به امید دیدار در کربلا-برادر شما ✋️🌷 علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود.💞 📚مسافر کربلا 🌸🌿🌸 هدیه روح مطهرش اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم و فرجنا بهم 🌸 🌼🌻 🌸🌼🌸 🌸🌻🌸🌼🌸