🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕊🕊🕊
❤️
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
#سردارشهیدابوالفضل_روشنک
رعایت حق الناس
ابوالفضل در مرغداری به برادرش کمک میکرد. چند کارگر دیگر هم در مرغداری بودند که بعضی وقتها برای رفع گرسنگی جوجهای را میگرفتند، کباب میکردند و میخوردند.
اما ابوالفضل هیچگاه این کار را انجام نمیداد و برای خوردن ناهار یا شام میآمد خانه. گاهی اتفاق میافتاد که دیر برمیگشت و خیلی گرسنه بود، میگفتم: «تو هم مثل بقیه یه جوجهرو کباب کن و بخور، مرغداری که مال برادرانت هست.»
ناراحت میشد و میگفت: «گرچه مرغداری مال برادرانم باشه، این کارِ درستی نیست.»
رفتارش نشان میداد که چهقدر به حقالناس اهمیت میدهد.
کجایند مردان خوب خدا
کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
❤️
🌷🌷🌷🌷🌷
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌷🌷🌷🕊🕊🕊🕊
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
#سردارشهیدابراهیم_هادی
خاطره طنز😁
در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!
تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...
آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...
از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.
من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و
گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.
من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید.
ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد:
در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!
خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.
اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.
یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.
اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!😂😂😂
خاطره ای از زبان
#شهیدابراهیم_هادی
یادش با صلوات
🕊🕊🕊🕊🌷🌷🌷🕊
بعد شهادت محمود تو سوریه
خیلی دلتنگ می شدم یه شب تو خواب دیدمش
ازش پرسیدم الان کجایی؟
چکار میکنی؟
گفت:
همیشه و همه جا همراه اصحاب و یاران اباعبدالله هستم
#شهیدمحمودرضابیضایی
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
دفترچه خاطرات دفاع مقدس
#خاطرات_طنز😂
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازهها زیر آتش میمانند و یا به نحوی شهید میشوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانهای میداد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی میگفت: «دست راست من این انگشتری است.»
دیگری میگفت: «من تسبیحم را دور گردنم میاندازم.»
نشانهای که یکی از بچهها داد برای ما بسیار جالب بود. او میگفت: «من در خواب خُر و پُف میکنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند، شک نکنید که خودم هستم.»😂😂😂
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کجایند مردان بی ادعا
🕊🕊🕊🌷🕊🕊🕊
#یاران_مکتب_سردار_سلیمانی
راه شهید،عمل شهید
تو مسیر 3 تا نانوایی را رد کرد
نانوایی چهارم ایستاد و نون خرید
تعجب منو که دید گفت:
من پاسدار ولایتم
این نانوایی عکس امام را نصب کرده
جایی میرم که امام باشه
سردارشهیدعبدالمهدی_مغفوری
باب الحوائج گلزار شهدای کرمان
یاد عزیزش با صلوات
🌷🌷🌷🕊🕊🕊🕊
🌷🌷🕊🕊🕊
🌷🕊🕊
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
مسئولین بی ادعا
#سردارشهیدمهدی_باکری
راه شهید ، عمل شهید
یکی از کارمندان شهرداری اورمیه می گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم.
از پله های #شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
#کاغذی از جیبش درآورد و امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان.
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟
گفتم: کار
گفت: فردا بیا سرکار
باورم نمی شد
فردا رفتم مشغول شدم .
بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد #شهردار بود.
چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم.
شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت #جبهه...
بعد از اینکه در جبهه #شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، #حقوقت از #حقوقجنابشهردار کسر و پرداخت می شد.
این درخواست خود #شهید بود.
#هدیهبهروحوالایشهیدمهدیباکری #صلوات
کجایند مسئولین بی ادعا
دریغ از فراموشی لاله ها
کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
🕊🕊🌷
🕊🕊🕊🌷🌷
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷