eitaa logo
مکتب سلیمانی🌿
109 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
75 فایل
پل ارتباطی @sarbazevelayat14313
مشاهده در ایتا
دانلود
ملت اینا رو در اینستا و توییتر منتشر کنید 😍 با هشتگ
هدایت شده از علیرضا پناهیان
📌برنامه سخنرانی علیرضا پناهیان به مناسبت نیمه شعبان 🔻امشب، ۲۰فروردین | ساعت ۹ شب | مسجد جمکران | پخش زنده از شبکه سه یا قرآن 👈🏼فردا ۲۱ فروردین: 🔻ساعت ۱:۳۰ بامداد | برنامه روایت هیئت | پخش زنده از شبکه افق 🔻ساعت ۳:۰۰ بامداد | دانشگاه تهران | پخش زنده از شبکه سه 🔻 ساعت ۲۱ | هیئت مکتب الصادق | پخش زنده از صفحه @maktab.sadegh ⚠️ ساعت‌های اعلام شده حدودی است و ممکن مقداری تغییر داشته باشد. ⚠️ تمام جلسات بدون حضور مستمع برگزار خواهد شد. @Panahian_ir
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دیدار یا فرج؟ 🔻دوست‌داری امام زمان را در چه حالتی ببینی؟ ملاقات خصوصی؟ یا ... @Panahian_ir
هدایت شده از علیرضا پناهیان
NegahiBeFazaelShabeNimeShaban.pdf
409.6K
📌 فایل پی‌دی‌اف | نگاهی به فضائل شب نیمۀ شعبان و احیای آن ➕به همراه برخی از اعمال و آداب 📱نسخه مناسب مطالعه در موبایل 🔸نیمه شعبان، شبی که خدا قسم خورده است که سائلی را رد نکند! 🔻اگر می‌توانی امشب را بیدار بمان! | تا می‌توانی دعا، نماز، تلاوت قرآن 🔸برنامه عبادی امام سجاد(ع) در شب نیمه شعبان 🔻هدیۀ مخصوص امام علی (ع) به کمیل در شب نیمۀ شعبان 🔸برترین دعا در این شب 📎 Panahian.ir/post/6126 @Panahian_ir
هدایت شده از وتر | Vetr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 ترانهٔ Morning ترانهٔ انگلیسی «صبح» 🔸 اثر جدیدی از وِتر با موضوع ظهور منجی انسان‌ها 🌔 هیچ شبی نیست که بالاخره به پایان نرسد اگر چه هزار سال طول بکشد و اکنون که به تاریک ترین لحظات شب رسیده ایم و انسان بیش از هر زمانی، از چنگ زدن به ریسمان‌های خودساخته ناامید شده، امید است که به سوی صبح حقیقی دست دراز کند و کسی که خداوند او را برای نجات نهایی زمین برگزیده است از راه برسد. بلی، صبح نزدیک است. Instagram: instagram.com/vetrmusic_farsi @VetrMusic
هدایت شده از وتر | Vetr
Morning-Vetr-Lyric-Farsi.pdf
263.9K
🗒 متن ترانهٔ Morning «صبح» ➕ متن انگلیسی و ترجمهٔ فارسی @VetrMusic
هدایت شده از بیداری ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴امروز سالگرد شهادت شهید سپهبد علی صیاد شیرازی بود یکی از سه سپهبد شهید ایران 🔻شاید جالب باشد بدانید ایران تاکنون ۳شهید سپهبد داشته که هر سه نیز ترور شده‌اند جالب تر اینکه هر سه شهید به فاصله ۲۰سال از یکدیگر به شهادت رسیدند در این میان سپهبد شهید قرنی و سپهبد شهید صیاد شیرازی ارتشی بودند و سپهبد شهید سلیمانی نیز سپاهی بود ✍️بیداری ملت @bidariymelat
هدایت شده از بیداری ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دومین پیام عصبة الثائرین به اشغالگران آمریکایی 🔹گروه نوظهور «عصبة الثائرین» عراق که چندی پیش با انتشار تصاویر هوایی دقیق از سفارت آمریکا جهان را غافلگیر کرد، این بار با انتشار تصاویر دقیق از پایگاه عین الاسد اعلام کرد که این موارد نخستین عملیات ما نبوده و آخرین هم نخواهد بود 🔹در پیام این گروه آمده است: چشمان ما به خوبی شما را رصد می کند و به آنچه که امید دارید نخواهید رسید ✍️بیداری ملت @bidariymelat
هدایت شده از بیداری ملت
🔴‏محمود کریمی داره مدح امام زمان می‌خونه درحالی که شهدا جلوش صف کشیدن تا مجلس جشن حضرت رو گرم کنن. احسنت به این سلیقه. ‎ *مهدی آقاموسی* ✍️بیداری ملت @bidariymelat
ودود کمالی: ✅وبلاگ مشرق مرعشی: مجلس یازدهم باید حقوق‌ها را ۴۰ درصد افزایش دهد! ✳️"حسین مرعشی" در تقلا برای "افزایش غیر معقول انتظارات از مجلس یازدهم گفته است: مجلس یازدهم باید حقوق‌ها را ۴۰ درصد افزایش دهد! ✳️بسمه تعالی انچه جناب مرعشی افاضه فرموده اند به نظر میرسد یک عملیات روانی است چرا؟ چون مجلس بعدی اگر هم هیچ کاری نکند حد اقل توسط همین دولت سالیانه ۱۳ الی۱۵در صد به طور طبیعی به افزایش حقوق الزام خواهد داشت و البته این به معنی پر کردن شکاف اجتماعی و اقتصادی مردم نخواهد بود با این سیر حرکت که در پیش گرفته شده تا قیام قیامت اصلاح نخواهد شد اما اگر مجلس انقلابی یک کار انقلابی در طراز امام علی (ع) در سرلوحه کاری خوبش قرار دهد حتی اگر موفق به تصویب آن نشود بازهم۷۰ درصد قضیه را که زمینه سازی فرهنگی و ایجاد امید واری به تحقق اسلام اصیل در عصر ظهور است رسیده است. اول: اینکه طی مصوبه ای حقوق نمایندگانی که به هر نحوی و محاسبه ای بیش از هفت برابر حداقل حقوق قانون کار دریافت میکنند تقلیل دهد و برای هزینه های دفتری نمایندگان محدودیت قائل شود تا نمایندگان دفاتر خویش را از محلات لوکس شهری به محلات پایین شهری و ارزان تر منتقل نمایند. دوم: طی مصوبه ای حقوق کارکنان ارشد دولتی را به حداکثر هفت برابر حداقل قانون کار بازگردانده ومجموع دریافتی مازاد بر آن را در حکم اختلاس و حیف و میل بیت المال تلقی و مرتکبین را به صد برابر مال تلف شده جریمه در نظر بگیرد.(ناگفته نماند که در دولت روحانی سازمان برنامه و بودجه در حالی که حقوق مردم را ۱۶درصد اضافه کرده بود حقوق خودشان را ۳۰۰درصد اضافه کردند و نتیجه آن شد که ۶/۵میلیون حد اکثر حقوق کارکنان دولت در زمان احمدی نژاد یکدفعه به ۲۰میلیون تومان جهش پیدا کرد.) و صد البته گزارش تفریغ بودجه سال ۱۳۹۷ نیز موید آن است که حقوق های نجومی هنوز ادامه دارد... سوم:اینکه برای همیشه ساختار پولی و مالی کشور را به طور اساسی حل کنند. این معنی ندارد که اولتها با یک سیاست اشتباه یا تعمدی بتوانند دارائیهای مردم را به نصف یا یک سوم تقلیل داده و مردم نیز چنین توجیه شوند که ارزش پول ملی از یکصد سال قبل تاحال همیشه سیر نزولی داشته است.(مرحوم آیت الله حائری شیرازی در اواخر عمر طرح پولی ارائه دادند که معادل یک گرم طلا ارزش گذاری میشد. خلاصه آن این بود که مزد بگیر میدانست که آخر برج چند گرم طلا به صورت حواله دریافت خواهد نمود.) اگر مبنای پول طلا باشد دولتها نمیتوانند با نوسان دلار و یا با چاپ پول بدون پشتوانه ثروت و دارائی مردم را تاراج ببرند. امید وارم که با نظرات تخصصی متخصصین امر و دست اندرکاران و نمایندگان منتخب مردم این بحث هر چه بیشتر پخته تر و جامه عمل در بر گیرد. والسلام کمالی ۹۸/۲/۱
*نخستین ماهواره جمهوری اسلامی ایران توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با موفقیت در مدار زمین قرار گرفت.* پرتاب موفق نخستین ماهواره نظامی جمهوری اسلامی ایران توسط سپاه به گزارش حوزه دفاعی امنیتی گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان، ماهواره نور به عنوان نخستین ماهواره جمهوری اسلامی ایران صبح امروز (چهارشنبه ۳ اردیبهشت ماه) از ماهواره بر ۲ مرحله‌ای قاصد از کویر مرکزی ایران توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با موفقیت پرتاب و در مدار ۴۲۵ کیلومتری زمین قرار گرفت. این اقدام دستاوردی بزرگ و تحولی نوین در عرصه فضایی برای ایران اسلامی خواهد بود.
تاریخ انتشار:۱۲بهمن۱۳۹۷-۱۴:۵۱ مظلوم ترین مادرشهیدایران؛ فیروزه شجاعی،مادر شهیدداورپناه: من مظلوم ترین مادرشهیدم درزیرروایتی ازنحوه شهادت شهیدبزرگواریوسف داورپناه ومصائب گذشته برخانم فیروزه شجاعی،مادراین شهید راه ضدانقلاب راملاحظه میکنید. شهیدیوسف‌ داورپناه در۱۵تیرماه سال۱۳۴۴هجری شمسی،درشهر کرمان به دنیاآمد.  به گزارش بولتن نیوز،شهیدداورپناه،دررشته برق فارغ التحصیلی شدوباپیروزی شکوهمندانقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. پس ازآنکه گروهک‌های تجزیه طلب وتروریست درغرب کشوراقدام به آشوب واغتشاش کردندو شهرهای کردنشین ایران رااشغال کردند،شهید یوسف داورپناه داوطلبانه رهسپارکردستان شدو با پیوستن به گروه ضربت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درشهرستان پیرانشهرازتوابع استان آذربایجان غربی به مبارزه باگروهکهای تروریست کردی پرداخت. در۵شهریورسال۱۳۶۲بودکه حزب منحله دمکرات  کردستان ایران که کینه ای عمیق ازشهیدیوسف داورپناه داشتندباهجوم به منزل این شهید بزرگوار،ایشان رابه اسارت گرفتندودرنهایت پس ازشکنجه های فراوان روحی وجسمی،اورابه طرز فجیع ودلخراشی به شیوه تروریستهای داعش به شهادت رساندندوسپس پیکراین شهیدوالامقام را بعدازمثله کردن درمقابل دیدگان مادرش،تحویل خانواده اش دادند. مادربزرگواراین شهیدبزرگوار،زیرچشم هایش گودرفته است،امانه به عمق رنجی که ازفراق یوسف دردانه اش تحمل میکند،انگارداستانِ عشق بازی انتظاروچشم ویوسف تاابدادامه خواهد داشت. مادرشهیدیوسف داورپناه درباره جزئیات شهادت یوسف میگوید؛ من مظلوم ترین مادرشهیدهستم،منافقین من و فرزندانم رااسیرکردند،من تنهامادرشهیدی هستم که بچه ام راجلویم سربریدند،شکم بچه ام راپاره کردندوجگرش رادرآوردند. باساتوربدن فرزندم راقطعه قطعه کردندومن را24 ساعت بااین بدن تنهادراتاقی گذاشتندومجبورم کردندکه خودم بادستم قبرکندم وکفن که نبودچادرم راکفنش کردم وبدن قطعه قطعه وازهم پاشیده پسرم رادفن کردم. خانم فیروزه شجاعی مادرشهیدیوسف داورپناه درخصوص نحوه عضویت فرزندشهیدش درسپاه ومصائبی که براین شهیدگذشت وهمچنین نحوه شهادتش بیشترتوضیح میدهد؛ یوسف بعدازانقلاب واردسپاه شد،جنگ که شروع شددائمابه منطقه کردستان رفت وآمدداشت.چند باربه شدت مجروح شده بود.خوب یادم هست، ماه مبارک رمضان ازطرف سپاه آمدندوگفتندکه یوسفت زخمی شده وحالادربیمارستان امام تبریز بستری است. افطارنکرده راهی تبریزشدم،دربیمارستان ازدور یوسف راشناختم،مادرقربانش بشود،چوب زیردستش گذاشته ودرمیان تعدادزیادی از مجروحین ایستاده بود. ازدورصدایش زده وخودرادوان دوان به آغوشش رساندم،صدای شیون وزاری ام بیمارستان رابه هم زد،همه داشتندمارانگاه میکردند،مادری که مدت هاس پسردلبندش راندیده ویوسفی که مجروح درآغوش مادرش آرام گرفته... یوسف گفت:مادر!تورابه خداآرام باش!گریه نکن،من راازآغوشت بیرون بکش؛بچه هابادیدنت یادمادراشان می افتندودلشان میگیرد... رنگ به رخسار نداشت.بعدازچندروزازبیمارستان مرخص اش کردیم وآمدیم خانه درروستای کوتاجوق ارومیه.درمنطقه همه اورامیشناختند، ضد انقلاب ودمکرات کینه عجیبی ازیوسف درسینه داشتند،چندین نفرازسرکرده هایشان راغافل گیرودربند کرده بود. شب خوابید!گفته بودبرای نمازبیدارش کنم.نیم ساعتی به اذان مانده بودکه بیدارشدم،دیدم دمکرات هاروی دیوارهای خانه باچراغ به یک دیگرعلامت میدهند،پدرش رابیدارکردم،گفتم دمکرات هابیرون خانه هستند.گفت:آن هاهیچ کاری نمی توانندبکنند،آقایوسف بیدارشد،گفت مامان چه خبره؟گفتم چیزی نیست،نگاهی به ساعت کردوبرای نمازوضوگرفت،رکعت اول نمازش راخوانده بودکه دمکرات هاواردخانه شدند،همه جاراگرفتند،یوسف بدون توجه به آن هانمازش راخواندوتمام کرد. اسلحه رابه سمت من گرفتند،گفتند:لامصب!توهم حزب اللهی هستی؟یوسف تفنگ راازپیشانیم کشیدوگفت:شمابرای گرفتن من آمده اید،پس با مادرم کاری نداشته باشید،میخواستندیوسف را ببرند. یوسف گفت:مراازپشت بام ببرید!گفتند:می ترسی که ازنگاه های مردم روستاشرم سارباشی؟ گفت:می ترسم که زنان روستامراببیندوهراس دلهایشان رافرابگیردوفکرکنندکه شمابه منطقه مسلط شده اید! گفتند:تونمازمیخوانی؟برای رهبرت است؟این نماز برای خدا نیست واین عبادت هاقبول نیست. گفت:نام رهبرم رابه زبان نیاور،من برای رهبری  میجنگم که یک ملت درنمازبه اواقتدامیکنند، دراین حال یکی اززنان دمکرات باقنداق تفنگ ضربه محکمی به دهان یوسف زدکه غرق درخون شد.خلاصه یوسفم رابردند... صبح شدپیغام آوردندکه یوسف راشهیدکرده ایم؛پدرومادرش رابرای تحویل جنازه به مقرحزب بیاورند.پدرش باشنیدن این خبرهمان جادق کردوجان سپرد.من وبرادرش به آن سوی رودخانه رفتیم؛یوسف راهمان جایی که سپاه چندی ازاعضای ضدانقلاب رابه هلاکت رسانده بود؛جلوی چشمم بستندبه گاری وسربریدند؛دستان وپاهای یوسفم راباساتورقطعه قطعه کردند؛انگشتانش رابریدند؛جگرش رادرآوردند.اعضاو جوارحش راازهم پاشیدند. به من گفتند
:به امام توهين کن امتناع کردم گفتندحال که چنین است او راباجنازه فرزندش دراین اتاق تنها بگذارید‌تادق کندگفتند:اجازه نداری ازاینجا خارج شوی،دوروزمن وجنازه پاره پاره فرزندم درآن اتاق بودیم صبح آمدندبرام آب وغذاآوردندبیادشهیدتشنه لب کربلاافتادم.بعدمن وجنازه فرزندم رابردنددریک بیابان وگفتند:همین جابادستان خودت زمین رابکن ودفنش کن... درحالی که اعضای ضدانقلاب به صورت مسلح بالای کوه ایستاده بودند،ومن که رمق ونای هیچ کاری رانداشتم به سختی بادست هایم زمین راچنگ می زدم ومیکندم،گویی خیل دستانی دیگرهم کمکم میکردندوزمین زودترازآنچه که فکرمیکنی کنده می شد.همینکه قبرآماده شدیک مرتبه باخودگفتم خدایاکفن ندارم فرزندم راکفن کنم «دلم رفت کربلا»(شمادلتان کجارفت) خدایاببین فرزندم راتشیع نکردندوبرپیکرش نمازنخواندند بایدغریبانه به خاک بسپارم بغض گلویم را فشردواشک ازچشمانم جاری شد؛چادرم راپهن کردم سربریده وپاره پاره های بدن یوسفم رادرچادرم پیچیدم وبادستان خودم درقبری که کنده بودم گذاشتم،یک مهرکربلاهمراهم بود،خرد کرده وروی تکه های جسدش پاشیدم...وگفتم السلام علیک یااباعبدالله خدایاخودت این قربانی راقبول فرما؛تک وتنهابودم؛بازمزمه یاحسین ویازهرازیرلب وگاها"بافریادلااله الاالله،الله اکبروخمینی رهبرداخل قبرگذاشتم حال دلم نمی آمدکه خاک به روی جسم فرزندم بریزم دستانم میلرزیدودشمن نظاره گراین صحنه بود؛گفتند:زودباش خاکش کن والا خودت راهم همین جاخاکت میکنیم.آرام آرام خاکهارا به روی پیکر فرزندم ریختم ودفنش کردم،خدایا!توخودت شاهدهستی که بالای سرش خانومی باچادرسیاه ایستاده بودوبه من میگفت که آرام باش وبگولااله الاالله...
⚘⚘⚘⚘💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید..⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘. خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا... 🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد .... 🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷 🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..... 🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.... 🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... 🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... 🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم.... 🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.... 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... 🔹شهیدسیدمرتضی‌دادگر...🌷 فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم..... 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... 🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.... 🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم.... 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... 🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : 🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.... 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات.... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم.... 🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم... 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹🌷🌷🌷🌷
⭕️ 🔸 پیامبر اکرم (ص): 🔹 کسی که در ماه مبارک رمضان یک آیه قرآن بخواند پاداش او همانند کسی است که قرآن را در ماه‌های دیگر ختم کرده است. 🆔 @YjcNewsChannel
🌹ماجرای حضور غافلگیر کننده سردار سلیمانی در یک جلسه مهم شبانه ✍سرهنگ زهرایی رییس بسیج سازندگی کشور : در ماجرای سیل در حمیدیه و سوسنگرد به ما خبر دادند که «سردار حاج قاسم سلیمانی» در منطقه حضور پیدا کرده است. همان موقع بود که ایشان بی‌خبر به جلسه آمد. خیلی زود و صریح مخالف تخلیه شهر شد. *سال گذشته سیل در حمیدیه و سوسنگرد جولان می‌داد. بارش‌ها هنوز بی‌امان بود. وسط روز بود که به سوسنگرد رسیدیم. فرمانداری کامیون‌ها را در خیابان‌ها قرار داده بود. از طرفی خودروهایی به محله ها اعزام کرده بود. با بلندگو از مردم محله‌ها خواسته می‌شد که هر چه زودتر شهر را تخلیه کنند. هشدار می‌دادند که سیل بی‌رحم است و هر که بماند جانش پای خودش. حدود ساعت ۱۱ شب بود که جلسه گذاشتیم. به ما خبر دادند که «سردار حاج قاسم سلیمانی» در منطقه حضور پیدا کرده است. *همان موقع بود که ایشان بی‌خبر به جلسه آمد. کیفیت و احوالات و تصمیم‌گیری‌های ایشان طوری بود که خیلی از میدان جنگ دیده‌ها او را نفس مقاومت می‌دانستند. یعنی همه رفتارهای او در مسیر مقاومت شکل گرفته بود. خیلی زود و صریح مخالف تخلیه شهر شد. گفت این مردم بروند چه کسی در شهر بماند؟ اصلا چرا باید بروند؟ در ۸ سالی که اینجا بمباران و محاصره و اشغال شد همین مردم ماندند و مقاومت کردند و این شهر ها را پس گرفتند. حالا به خاطر یک سیل ناقابل بروند؟سکوت شد. شاید باورش سخت باشد اما ایشان ۱۰ دقیقه حرف زد و در این دقیقه‌ها ناگهان همه چیز متحول شد. * از فردای آن روز دیگر از هیچ بلندگویی صدای هشدار برای تخلیه شهر بلند نشد. حاج قاسم مردم و جوان ها را به سال های دفاع مقدس برد.گفت یادتان هست این شهرتان را محاصره و اشغال کردند و همین خود شما بودید که سنگر ساختید و رزمنده شدید و آن را پس گرفتید. حالا هم سیل آمده. بمانید و سنگر بسازید و خانه و شهر را نجات بدهید. به یک روز نکشید که پیر و جوان این شهرها شروع به پر کردن خاک در گونی ها کردند. *دور تا دور مرز شهر سیل بند کشیده شد و این غائله با همین چند دقیقه از ظهور و بروز روح مقاومت آن شهید بزرگوار و فرمانده بی‌بدیل جمع شد. تفکر بسیجی پیوندهای محکمی با این روح مقاومت دارد و در هر بحرانی که به کار گرفته شود شک نکنید که پیروز آن میدان خواهیم بود. 📚منبع: فارس ☫ @sephbod_soleymani
📌 *متن شبهه*👇 *سلام اینو بخوان اگرنفرستیش به قران پشت کردی و تا اخر عمر بدشانسی میاری مستقیم تنزیلَ العزیزِ الرّحیم لتُنذرَ قوماً مااُنذرَ آباؤهم فَهُم غافلون* *به 9نفربجزمن بفرست ببين تا60دقيقه ديگه خدأبرات چيکأرميکنه* 📌 *پاسخ_شبهه* 👇 در دوره ای که تلگرام ، واتس آپ از نان شب هم واجب تر شده است، همه ما بسیار دیده ایم پیام هایی که با واژه و عبارت های مختلف، با توسل به نام خدا و پیامبر گرانقدر و سایر ائمه و با سوء استفاده از آیات و روایات سعی دارند مخاطب را متقاعد کنند که اگر پیام را به ده نفر دیگر ارسال کند، پس از گذشت چند دقیقه یا چند ساعت معجزه ای در زندگی اش می بیند. در سالهای نه چندان دور، زمانی که گذرمان به مسجد و امام زاده ای می افتاد و با قصد خواندن زیارت نامه یا ادعیه توسل ندبه، کتاب مفاتیح یا سایر کتب ادعیه را دست می گرفتیم، به ناگاه متوجه متنی در میان صفحات یا حاشیه کتاب آن می شدیم که با بهره گیری سوء ،از آیات و روایت، سعی در متقاعد کردن خواننده برای تکثیر و بازنوشتن چند باره از آن متن و توزیع آن میان سایرین داشت با این وعده پوشالی که با این کار، حاجت روا خواهد شد. *به ده نفر ارسال کن معجزه ببین، ارسال نکن بدبخت شو!* 👇👇 پشت پرده صهیونیستی پیامک های معجزه! با اینکه پیام هایی مانند:(این مطلب را برای 10 نفر بفرست و معجزه را پس از مدت زمان کوتاهی در زندگی خودت ببین) برای بسیاری از مردم لااقل یک بار ارسال شده است اما شاید به فکر خیلی ها نرسیده باشد که سر منشا چنین پیام هایی کجاست و هدف ارسال و دست به دست چرخیدنشان در میان مردم چیست؟ نکته جالب توجه اینجا است که هفته گذشته روزنامه نیوز تلاویو در چاپ سراسری خود با این تیتر که چگونه اسلام را متزلزل کنیم و سپس آن را در اختیار بگیریم منتشر شد. (هنری لیونر) که به عنوان فقیه دینی در اسرائیل فعالیت می كند تصریح كرد كه همكاران ما شب و روز در واتس اپ در حال تلاش برای تضعیف اسلام در بین مسلمانان هستند. وی افزود: ما با طراحی پیامهای فارسی، عربی، ترکی و اردویی و آوردن نام پیامبر و ائمه، در آخر پیامها مینویسیم آن را برای 10 نفر بفرست تا امروز معجزه ببینی! با گذشت آن مدت مسلمانان می بینند که خبری از معجزه نیست، پس آن را خرافات تلقی می کنند و اینگونه ایمانشان را کم کم از دست میدهند. البته لازم به ذكر است كه در هر پیام ارسالی از طرف مسلمانان در واتساپ در رابطه با این موضوع ،شرکت های مخابراتی اسرائیلی 12% سود می کنند اما با حذف تنها یک حرف از این نسخه اصلی،این نسخه به نسخه دیگر تبدیل می شود و اینگونه این 12% سود به حساب مخابرات ایران واریز می شود. وقتی ابزارهای مدرن ارتباطات اجتماعی راهی برای تضعیف دین می شوند با نگاهی به این اظهارات خیلی از نکات مبهم برای مسلمان عیان می شود، مانند اینکه دشمنان اسلام چگونه با توسل به ابزارهای نوین ارتباطی سعی در تضعیف باورهای دینی میان مسلمانان دارند و در این میان هم از روش های به ظاهر دینی و مذهبی استفاده می کنند و با ارسال پیام هایی با محوریت مقدسات دینی، سعی در تحریک مسلمانان در اشاعه و ترویج این پیام ها دارند و در این میان از ابزارهایی مانند قسم به جان پدر و مادر گرفته تا تهدید به رخداد اتفاق های بد در اثر منتشر نکردن پیام ها سعی دارند مخاطبان را به ترویج این پیام ها ترغیب کنند. در این میان کسانی که با هدف دیدن معجزه، پیام را به چندین نفر دیگر ارسال می کنند و در پایان زمان مقرر می بینند که نه تنها معجزه ای رخ نداده بلکه حتی کوچکترین تغییری هم در روند زندگیشان به وقوع نپیوسته است ممکن است باورهای دینی شان در خطر تزلزل قرار بگیرد. 👈بهترین مقابله با پیامک های دروغین معجزه، ارسال نکردنشان است با توجه به اینکه با گسترش اپلیکیشن های تلفن همراه و شبکه های اجتماعی احتمال دریافت این پیام ها هر روز بیشتر از روز پیش می شود، مردم باید با هوشمندی از انتشار و ارسال این پیامک ها خودداری کنند تا به این ترتیب دشمنان نتوانند با توسل به نام بزرگواران دینی ما دست به گسترش باورهای خرافی و در نهایت سست کردن باورهای دینی بزنند. . 🚩 *اَبَـر حریـفـــ ۱۱* *https://chat.whatsapp.com/Fc2v4NrgG0sEzyypBcEttt*
✨✨﷽✨✨ سلام علیکم 🤔اگر انصاف داشته باشیم. 🖌همسر مرحوم شهید «نواب صفوی»  اعلی الله مقامه؛ نقل می‌کند؛ یک شب بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار بعدی نداریم؛ حتی نان خشک! هرچه بود؛ امشب افطار تمام شد. ☺️مرحوم نواب لبخندی زد. این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم؛ وقت سحر هم آقا برخاست؛ آبی نوشید و گفتم : دیدید سحر چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم ! باز آقا لبخندی زد. 😟بعد نماز صبح گفتم : و نماز ظهر هم گفتم و تا غروب و مغرب مرتب سر و صدا کردم که هیچ نداریم. تا این که اذان مغرب را گفتند؛ آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند : چطور سفره افطار امشب نداریم؟ پاسخ دادم از دیشب تا حالا چه عرض می‌کنم؛ نداریم و نیست. 😊آقا لبخند تلخی زد و فرمود : یعنی آب هم در لوله‌های آشپزخانه نیست. 😄خندیدیم و گفتم صد البته بله. رفتم و از فرط عصبانیت سفره‌ای انداختم و بشقاب و ... آوردم؛ و پارچ آب را جلوی آقا گذاشتم. هنوز لیوان را پر نکرده بود؛ صدای در آمد. 😱طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان نیز بود؛ رفت سمت در و آمد گفت : حدود ده نفری از قم هستند و آشنا، آقا فرمود تعارف کن بیایند. همه آمدند. ‌ سلام و تحیت و نشستند؛ آقا فرمود خانم چیزی بیاورید؛ آقایان روزه خود را باز کنند. من هم گفتم : بله آب در لوله‌ها به اندازه کافی هست. رفتم و آوردم آقا لبخندی تلخی زد؛ و به مهمانان تعارف کرد؛ تا روزه خود را باز کنند. درهمین هنگام باز صدای در آمد. به آقا یوسف یعنی همان پسر عموی آقا گفتم : برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهد هستند. الحمدالله آب در لوله ها فراوان هست. 🤲مرحوم نواب چیزی نگفت؛ یوسف رفت؛ وقتی برگشت؛ دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد. گفتم : این چیست؟ پاسخ داد : همسایه بغلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده و دارند می‌روند؛ گفت بگوییم : هرچی فکر کردیم این همه غذای پخته را چه کنیم؛ خانمم گفت چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه (سلام الله علیها) می‌دهیم خدمت آقا سید که ظاهرا مهمان هم زیاد دارند. آقا یک نگاه به من کرد و خنده کرد؛ و رفت. من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم و ... آن‌ها که رفتند آقا به من فرمود: ⭕️⭕️ دو نکته: 1⃣اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی که فهمیدی تاخیر شد؛ چقدر سر و صدا کردی؟ 2⃣دوم وقتی هم نعمت رسید؛ چقدر سکوت کردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟ بعد فرمود مشکل خیلی‌ها  همین است؛ نه سکوتشان از سر انصاف است؛ نه سر و صدایشان. وقت نداشتن جیغ دارند؛ وقت داشتن بخل و غفلت.
شرافت و بزرگواری یعنی چی؟ علی رستمی اهل زنجان هستم تابستان 96 بود با خانواده چهار نفری ام به سوی بندر چابهار در حرکت بودیم. هوا بشدت گرم بود کولر خودرو ام و مایعات نوشیدنی سرد گرما را از ما دور نمی‌کرد. ساعت 2 بعدازظهر بود در مسیر ایرانشهر به چابهار از مسیر جاده نیکشهر در حرکت بودیم به درجه هواسنج خودرو ام که نگاه کردم دیدم 58 درجه گرما هست . وقتی در مسیر راه به کف جاده و بدنه اتومبیلم نگاه میکردم بخار وحشتناک می‌دیدم بلند میشود آنچنان که گویا کوره ای در زیر زمین در حال جوشیدن است‌یا بهتر بگویم پنجره ای از جهنم در این سرزمین باز شده است. پسر کوچکم رضا از شدت گرما سرخ شده بود و در چهره همسرم نگرانی را می‌دیدم اما از اینکه بچه ها نگران نباشند مادرشان خونسردی خود را حفظ کرده بود. در مسیر نیکشهر اطراف روستای پیپ، خودرومان دچار نقص فنی شد در آن بیابان نه آبادی درست حسابی بود و نه تعمیرگاه و لوازم یدکی و ده ها یا بیش از صد کیلومتر از شهر دور بودیم. کنار جاده هوای بسیارگرم در آن بیابان بلاتکلیف کاپوت خودرو ام را بالا زدم و به این طرف آن طرف می‌نگریستم نه نمایندگی خودرو بود و نه تعمیرگاه خودرو! خودروهای مسیر جاده با سرعت بالا در حرکت بودند بچه هایم داخل ماشین به خودشان باد می‌زدند و نگران بودند. در همین هنگام پیرزن خمیده ای تقریبا 65 تا 70 سال داشت با حدود 50 تا گوسفند از آن طرف جاده به طرف دیگر عبور میکرد. با دیدن ما به طرفمان آمد و من متوجه حرف هایش نمی‌شدم او فارسی بلد نبود و من بلوچی نمی‌دانستم. یک بطری یک نیم لیتری آب بر کولش داشت پشت بطری با گونی خاکستری پوشیده بود حدود یک لیوان آب داشت او را به طرف همسرم دراز کرد و بسوی بچه ها اشاره کرد تا به آنها آب بدهد. همسرم با دیدن آن بطری که خیلی کهنه بود و مطمئن نبودیم آن آب سالم باشد به من نگاه میکرد و از آن طرف بچه ها تشنه بودند. به همسرم گفتم کمی بهشان‌ اب بده تا گلوی بچه ها خیس شود. پیرزن اشاره میکرد ماشین تان را چه شده؟ گفتم خراب است و نیاز به تعمیر دارد اما او متوجه حرفهایم نمیشد. به ما اشاره کرد بیایید به خانه ما تا استراحت کنید و آنجا یک نفر است ماشین شما را درست میکند. از دور حدود 400 متر دو تا کپر مشاهده می‌شد به ما می‌فهماند آنجا خانه ما هست بیائید ، اما من و همسرم گفتیم ممنون مادر شما بروید ما از خودروهای مسیر راه کمک میگیریم و خودمان را به شهر می‌رسانیم . پیرزن با گوسفندانش رفت اما ما هر چه به خودروهای عبوری دست تکان می‌دادیم کسی در آن بیابان و گرمای وحشتناک حاضر نبود بایستد و به ما کمک کند. حدود 10 دقیقه گذشت دیدم یک پسر 14ساله موتور سوار از طرف کپرهای پیرزن به طرف ما آمد و ایستاد. سلام کرد و گفت چه شده ؟ گفتم خودرومان دچار نقص فنی شده . گفت اینجا امکاناتی ندارد و شما اذیت میشوید بهتر است به خانه ما بیایید و کمی استراحت کنید تا من یکی را پیدا کنم خودروتان را درست کرده و به راه خود ادامه دهید. خانمم قبول نمی‌کرد و به من اشاره میکرد میترسم شاید بلایی سر ما و بچه هایمان بیاورند و از طرفی نام بلوچستان به ذهنمان بد نقش بسته بود.‌اما گویا مجبور بودیم و راه چاره ای دیگر نداشتیم با ترس و‌دلهره قبول کردیم. عبدالله گفت موتور سواری یاد داری ؟گفتم بله. گفت با خانم و بچه ها موتور را بردارید به سوی آن کپرها بروید و من پیاده میایم با اجبار راضی مان کرد. من و همسرم با دانیال کوچلو‌ سوار موتور شدیم و مرتضی پسر 12 ساله ام با پسر بچه بلوچ پیاده به طرف کپرها رفتیم. دوتا کپر کهنه‌، تمام زندگی پیرزن بود. او یک‌ پسر و‌عروس با سه تا نوه داشت. آنجا نه حمام و‌سرویس بهداشتی بود و نه لوله کشی گاز و نه آب بهداشتی و فضای سبزی و یا امکانات دیگری! چشمه ای آب در نزدیکی آن کپرها حدود 200 متری بود با گالن از آنجا برای خود آب می آوردند. وارد کپر شدیم برای ما از مشکی که از چرم پوست گوسفند بعنوان یخچال استفاده میکردند آبی سرد و‌گورا آوردند . عبدالله با موتورش به دنبال میکانیک که اطراف آن روستا بود رفت. خدیجه پیرزن 95 ساله هر 15 دقیقه به ما سر می‌زد و می‌خندید و‌با اشاره به ما دلداری میداد و دستش را به آسمان میبرد و‌میگفت الله کریم است خیر میشود . عروس خدیجه زنی 35 ساله بنام کلثوم بود و کنار همسرم نشست فارسی را با لهجه صحبت میکرد. از کلثوم پرسیدم اینجا زندگی میکنید ؟ او با نگاه به زمین و یواش بدون اینکه به من نگاه کند خیلی کوتاه جواب هایم رامیداد . حیا،غیرت، و‌شیرزنی کلثوم از چهره اش نمایان بود . کلثوم چادری مشکی به سر داشت و‌حجابش آنچنان بود که فقط چشمانش دیده میشد. کلثوم به همسرم گفت به کمک مادرشوهرش میرود و‌گفت نگران نباشد خودرو شما درست میشود و سه تا بادزن که با برگ نخل بافته بودند به ما داد تا خود و بچه ها را باد بزنیم. حدود یک ساعتی در آن کپر بودیم خدیجه یک آفتابه آب و ظرفی که محل شس
تن دست بود آور د و گفت دست هایتان را بشورید چند دقیقه بعد خدیجه و کلثوم سفره ای حصیری باز کردند ‌ و یک مرغ محلی کباب شده به همراه نان تنوری داغ و کمی پیاز آغشته به لیمو و آب خوردن برایمان آوردند خیلی شرمنده شدم گفتم چرا زحمت کشیدی ما گشنه نبودیم تازه کیک آبمیوه خوردیم . خدیجه و کلثوم به ما گفتند شما مهمان ما هستید و مهمان حبیب خداست بخورید . با باز کردن سفره و آوردن غذا خودشان از پیش ما رفتن . ما کمی نشستیم تا شاید بیایند و‌با هم غذا بخوریم اما از آمدن خدیجه و کلثوم سر سفره خبری نشد گویا تنها گذاشتن مهمان سر سفره رسمشان بود تا مهمان راحت غذایش را بخورد یا اینکه آنها زن بودند و نشستن با یک مرد غریبه نامحرم سر سفره را خوبیت نمی‌دانستند. خلاصه سیر غذا خوردیم و عبدالله هم از راه رسید و‌یک‌ میکانیک بنام خداداد همراهش بود . خواستیم با خداداد و عبدالله به طرف ماشین برویم که خدیجه به خداداد سلام و احوالپرسی کرد و‌گفت ناهار خوردی‌ خداداد گفت نخوردم مستقیم از کار آمدم. خدیجه گفت بشین برایت ناهار می آورم خداداد گفت عجله دارم ماشین مسافرها را درست کنم بعد ناهار خانه خودمان پیش زنم میروم اما خدیجه گفت عیب است وقت ناهار گشنه از خانه ما بروی و رفت کمی گوشت مرغ و ‌نان و آب برای خداداد آورد و‌با هم بلوچی صحبت کردند که من زیاد متوجه حرفهایشان نشدم. با عبدالله و‌خداداد به طرف ماشین رفتیم و‌‌ خداداد بعد از 40دقیقه توانست خودرو را درست کند و روشن کردم مبلغ 30000 تومان به خداداد دادم و خداداد گفت او را به 6 کیلومتری مغازه کوچک تعمیرگاهش در مسیر اسفالت برسانم . به عبدالله گفتم برو همسر و بچه هایم را بگو آماده باشند تا بعد از رساندن خداداد بدنبالشان بیایم. در مسیر راه با خداداد صحبت کردیم به او گفتم مردم اینجا فقیرن امکاناتی ندارند او گفت بله ما روستا نشینیم در روستا زندگی سنتی است و امکانات نسبت به شهر ضعیفه و باز هم شکرگذاریم . از خداداد درباره خدیجه و خانواده اش پرسیدم. گفت خدیجه گوسفندان مردم را به چراگاه میبرد و‌ پول ناچیزی در ماه به وی میدهند که زندگی اش را میگذراند و عبدالله نوه اش در حال تحصیل است و پدر عبدالله محمد اسلام کارگر ساده ای است که در عسلویه کارگری می‌کند و هر 6 ماه یا 1 سال به آنها سر میزند و‌3 ماهی پیششان است . گفتم یعنی این گوسفندان از خود خدیجه نیستند ؟ گفت نخیر و ادامه داد فقط به او در قبال چوپانی ماهانه 250 هزار تومان پرداخت می‌کنند. به فکر فرو رفتم گفتم امروز برایمان مرغ کباب کرده بود. خندید و گفت ، من آنها را میشناسم اینجا بلوچ ها از هر طایفه ای همدیگر را میشناسند این مرغِ تخمگذاری بود که خدیجه از تخم مرغش برای صبحانه نوه های محصلش درست میکرد که امروز مهمانی شما کرد. با شنیدن این حرف خداداد دنیا بر سرم خراب شد! گفتم مرغی که تمام سرمایه زندگی یک خانواده بود مهمانی من و فرزندانم شد خندید و گفت بله. اشک از چشمانم سرازیر شد و ‌بغض گلویم را گرفته و نمی‌دانستم خواب میبینم یا بیدارم! خداداد گفت ما بلوچ ها وقتی الله را داریم و ضمانت رزق و روزی ما را کرده به فردا فکر نمی‌کنیم چون او رزاق و روزی رسان است. میکانیک خداداد را به مغازه اش رساندم و به منزل خدیجه برگشتم همسرم و بچه‌ها آماده رفتن بودیم خدیجه گفت خانه خودتان است بمانید . من به چهره این پیرزن نگاه کردم و اشک از چشمانم سرازیر بود مبلغ 200 هزار تومان یواشکی خواستم در دستش بگذارم با تعجب پرسید این چیه!؟ گفتم ناقابله بردارید. خدیجه پیرزن با لهجه بلوچی به عروسش کلثوم صحبت کرد و کلثوم روبه من کرد و گفت مادر شوهرم میگه مهمان ما بودید یک‌ناهار ناقابل خوردید و میخواهید قیمتش را پرداخت کنید تا مردم بدانند و ما رسوا شویم تا همه بگن از مهمانشان در قبال ناهار پول گرفتن. بهشان گفتم زندگی شما یک مرغ بود آن را مهمانی ما کردید . خندید و‌گفت، مهمان حبیب خداست و‌خدا روزی دهنده است و ضمانت رزق بنده هایش را خودش کرده. خدیجه حتی یک‌بطری شیر آورد و به همسرم داد و‌گفت آن را بعداً در مسیر راه بخورید. و من هنوز دارم فکر میکنم اگر انها انسان اند ما چه ایم اگر ما انسانیم ، آنها چه هستند ! من در برابر بزرگواری، نجابت، شرافت و انسانیت خدیجه و کلثوم و عبدالله احساس حقارت میکنم ... برای من خدیجه و کلثوم و عبدالله و ... نمونه مسلمان واقعی و شریف ترین ایرانیان هستند.